چه خبر خوشایندی برای مادرِ همیشه منتظر. از خدایش بود دامادی که همیشه با افسوس از خصوصیاتش میگفت الآن حاضر و آماده، حرفش به میان آمده. پس دوست نداشت اسم تلخ سامان هیچ رقمه شیرینی داماددار شدنش، را خراب کند. به تندی سر دلش باز شد و با صدایی آهسته که انگار کسی جز ما سه نفر فال گوش ایستاده، زمزمهکنان گفت:
- میخواستی چی بشه، خانم خانمها با پسر مَردم میگرده.
از دست کارهایش ذله شدم. بغضآلود و چپچپ نگاه کردم یعنی کو آن رفاقت مادر و دختری؟ کو هر راز و مشکلی را فقط با خودش درمیان گذاشتن؟ کو مثل کوه پشت و پناه همدیگر بودن؟ انتظار آن همه وفاداری را نداشتم پس مگر خوابش را میدید، زنِ برادرزادهی پرافادهیِ ایرادیاش بشوم.
فاجعهی سامان هر روز بزرگتر میشد و الآن عزیزخانم هم باخبر شده بود. او که با چشمهای گرد شده کممانده بود شاخ در بیاورد و فکر کرد موضوع پیش پا افتادهای است که با سختگیری دخترش، بزرگ جلوهدار شده است به طرفم برگشت و دقیق با اخم ریزی مابین ابروهایش همانطور پچپچکنان پرسید:
- وا... مامانت چی میگه؟ پسر مَردم کیه؟
بین غر زدنهایِ زیر زبانی، که میدانستم تا ابد ادامه دارد و جرأت هر دفاعی را از آدم میگرفت شنیدم که گفت:
- مراحمی خیر ندیده رو میگم. کاش زودتر گورشون رو گم کنن برن. خدا کنه تا کسی متوجه نشده این وصلت سر بگیره من خیالم راحت بشه. الحمدلله و خدا رو صدهزار مرتبه شُکر از بس دعا کردم و به درگاه خاک اشک ریختم که چهطور توی این دوره و زمونه از پس این دختر سر به هوا بر بیام انگار معجزه شد تا بالاخره حاجتروا شدم.
عزیزخانم که عادت داشت روی خوش موضوعات را ببیند، دوباره با تأسف نگاهم کرد. آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت:
- خب حالا... پاشو صورتت رو بشور. الکی هم اون موضوع رو بزرگش نکن. شاید منظورشون خواستگاری بوده. دختر نبینم یه وقت باهاش همکلام بشی. این دیگه کفش و لباس نیست که زود تصمیم بگیری، بعدش هم بگی اِ... پشیمون شدم. مثل روز برام روشنه هیچکی به اندازهی ارسلان خوشبختت نمیکنه. لازم نکرده اینقدر پیگیر بقیه باشی.
تمام دلواپسیها و نظراتی که زورکی به خوردم میدادند را حفظ بودم. مادر خط و نشان آخرش را کشید و گفت:
- ببین جلوی عزیز میگم دیگه هیچ کلمهایی از پسر مراحمی نشنوم. بعدشم این همه حاجدایی به گردن ما حق داره. تمام دنیا رو بگردی مَردی به خوبی پسرش پیدا نمیکنی امّا اینقدر احمقی که هنوز نمیفهمی از زندگی چی میخوای.
واقعاً معلوم نبود که نمیخواهم؟ سرم را پایین گرفتم و زیر ل*ب وقیحانه دوباره با سماجت و اصرار گفتم:
- امّا من نمیخوامش.
عزیزخانم سرش را تکان داد و مؤاخذهکنان گفت:
- استغفرالله... وقتی ما گذاشتیم پای دزد نگرفته پادشاه ست بهتره تو هم دیگه پیله نباشی. دو روز دیگه اونها برمیگردن، این داستانم از سرت میافته.
وقتی مادر با تشر سمتم آمد خودم را بیشتر درون مبل جمع کردم. صدایش را بالا برد و گفت:
- با تو ام. فقط بگو چیزی بینتون نیست که این همه اصرار داری. وگرنه...
گریهکنان بین حرفهایش پریدم و گفتم:
-نیست.
-زهرمار رو نیست. پس چرا وقتی از پدرش پرسیدم گفت تقصیر دختر شماست که دست بردار بچّهی من نیست. بهتره، درستتر تربیتش کنید.
زل زده به مادر نگاه میکردم. پس به دیدن پدر سامان رفته بود. متعجب از خانوادهی دغل باز مراحم که در مقابل اعتمادم هر کدام به نحوی خودشان را کنار میکشیدند از حرفش وا رفتم. با وضوحِ لرزش صدایش ادامه داد و گفت:
- میبینی چه پررو شده، تقصیر بخت منه، بدون پدر بچه بزرگ کردنم از این بهتر نمیشه که یه غریبه درمورد اخلاقِ بیخود و تربیت دختر من نظر بده.
بلند شدم. از پشت سر صدای مادربزرگم که همیشه با ملایمت و مهربانی، صبورانه از هر سه نوهاش دفاع میکرد و بیشتر هوای مرا داشت، را میشنیدم.
با لحنی مسالمتجویانه مانع سرزنشهای بیشتر مادر شد و سعی در آرام کردنش داشت. سرشکسته با زانوهایی که به زور همراه خودم میکشاندم به اتاقم برگشتم.
تا دو سه روز با همه سرسنگین بودم و خودم را در خانه حبس کردم. مانند تمام تصمیمات افتضاح زندگیام دیگر به کلاس زبان نرفتم. از طرف دیگر خبری از سامان نبود و انگار خیلی راحت کنار گذاشته شدم.
در تنهایی مداوم به ارسلان فکر میکردم. همیشه ته دلم از احساساتم نسبت به او گیج و گم میشدم. آنقدر محجوب و جذاب بود که دختران مجرد آشنا و فامیل تا در و همسایه برای داشتنش دلشان میلرزید. کاش میشد از مو به موی ماجرا باخبر شوم. مثلاً اوّلین نفری که پیشنهاد داد چه کسی بوده؟ یا واکنش و نظر خودش چیست؟ کاش از دلش خبر داشتم. تنها راه ارغوان بود امّا هنوز عقلم میرسید که وقتی حرفی نزده سراغش نروم. باید موقرانه سؤالی نمیپرسیدم و منتظر میماندم تا یا موضوع فراموش میشد یا بالاخره کسی عنوانش میکرد.
***
جشن عقد ارغوان در خانهی عزیزخانم گرفته میشد. از یک هفته قبل همه در تکاپو بودند. شور و اشتیاقی در خانه به پا بود امّا آنگونه که باید دل نمیدادم و آنقدر درون خودم غرق شدم که در بهترین روزهای زندگیاش کنارش نبودم. از همه فاصله گرفتم و حوصلهی شلوغی را نداشتم.
با ارسلان قهر بودم و او هم سرسنگین رفتار میکرد. درواقع تحویلم نمیگرفت. مگر همین را نمیخواستم که به خواستگاری نیاید، پس چرا رد شدن از طرف او حتی بیشتر از موضوع سامان اذیتم میکرد و باعث بغض و پرخاشگریام می شد؟ از احساسات عجیب و طوفانزدهی درونم بیآنکه کسی را برای درد و دل داشته باشم، حتّی خودم هم سر در نمیآوردم.
در این میان، روز بردن جهیزیهی ارغوان و زودتر فرستادن وسایلش به شهر دیگر برای چیدن خانهی جدیدش بساط آش درست کردن هم به راه بود. در آن بلبشوی شلوغی وقتی دور هم جمع شدیم میخواستم به نحوی سر حرف را باز کنم و با لجبازی جواب منفی را غیر مستقیم و پیشاپیش بیان کنم که مثلاً من زودتر نه را گفتم نه شازدهی آنها. زیر گوشش آهسته گفتم:
- برادرت همون بهتر که طناز رو بگیره. در و تخته خوب با هم جور هستن.
لبخند ملیحی زد و انگار تا ته حرفم را خوانده بود که با طمأنینه گفت:
- خواهری، یه چیزی میگم امّا بین خودمون بمونه. فکر نکنم خانم دکتر رو دوسش داشته باشه. ولی تا اسم یه دختر دیگه میآد زبونش برای نه گفتن نمیچرخه. با حیا سرخ میشه و سرش رو میندازه پایین. این یعنی ته دلش یه خری رو میخواد که متأسفانه خبر نداره اونه که لیاقتش رو نداره. نبین یهکم سختگیره، به خدا توی این دوره و زمونه لنگهاش پیدا نمیشه.
همانطور که حریصانه از شنیدن حظ میبردم، ناگهان ساکت شد و ادامه نداد. از فضولی نزدیک بود به التماس و دست و پایش بیوفتم که بیشتر توضیح بدهد امّا تحمل کردم و خونسرد گفتم:
- برو بابا. چی میگی برای خودت. آخه کدوم احمقیه که بخواد زنش بشه.
نمیدانم چرا به آنی حالم عوض شد. واقعیتی که شنیدم عجیب دلچسب و گوارا بود. آنقدر بر خودم میبالیدم که دوستداشتم علاقهی ارسلان به گوش همه برسد. از پسندیده شدن پسری با معیارهای او، حس پیروزی در رقابتی سخت را داشتم. به همان سرعت یادآوری ازدواج سنتی برای شاهدخت سرکش درونم با وجود شک سامان که نمیدانم در محل به گوش ارسلان رسیده بود یا نه؟ طعم دهانم مزهی گس خرمالوهایِ نارس پاییز را گرفت و دلم بهم خورد و قلبم تند تپید.
افکارم را پسزدم و دوباره به طناز گیر دادم که منطق ته دلم میگفت آنها بهم علاقه دارند و با حرص ادامه دادم:
- این عروس شما فوق فوقش میشه نسخه پیچ. چه بزرگش میکنید.
از حاضر جوابیام جری شد و گفت:
- سرکارعلیه هم یه کم دل به درس بده شاید دانشگاه رفتی و یه روزی زن داداشم شدی. آخه برای پسر ما تحصیلات و خانم بودن خیلی مهمّه.
از درون بیشتر بهم ریختم. پس قرار بود چون گوشهایی از احساسم به سامان را میدانست به خودش اجازه میداد هر وقت دلش خواست در مورد خانم بودن یا نبودنم نظر بدهد. کور خواندند به راحتی زیر بار خواستگاری بروم. در جوابش محکم و قاطعانه گفتم:
- من که میخوام برم خارج. اصلاً هم قصد دیگهای ندارم. چرا هی از خواستههای پسرتون به من میگی؟
با دقّت نگاهم کرد و دوباره درست دست گذاشت روی نقطه ضعفم و گفت:
- حتماً با سامان. اون که معلوم نیست به چند نفر دیگه وعده وعید داده. دو روز دیگه برمیگرده و همه رو هم سرکار میگذاره.
از کوره در رفتم. برای فرار از شنیدن پند و اندرزهایش،عصبانی گفتم:
- چیه، چرا همهتون ازش بد میگید؟ همین خودت چه قدر منتظر خواستگاری صدرا جونت بودی؟ آرزوت بود زنش بشی چون عاشقشی، حالا که به من رسید آسمون تپید؟
خیال نداشت دست از سرم بردارد چون ادامه داد:
- عزیزم چه ربطی داره. نمیخوام از الآن خواهرشوهر بازی دربیارم که ناراحت بشی. فقط اون چشمهای کورت رو بیشتر باز کنی، میفهمی پسره اینقدری که تو به فکرشی براش مهم نیستی وگرنه تا الآن پا پیش گذاشته بود. این خط، این نشون اینم کلاه زر نشون که نمیآد خواستگاری. اگر امد ما دختر بهش نمیدیم که ببره خارج.
صدای زنگ در، صحبت کسلکننده و بیسرانجام ما را نصفه و نیمه گذشت. از خیالِ حس ارسلان به خودم نفس راحتی کشیدم و انگار اعتماد به نفس کاذبم چندین برابر شد که تا جایی که بخواهم میتوانم برای همه ناز کنم.
ارغوان رفت و در حیاط را باز کرد. از لحن سلام و احوالپرسیاش فهمیدم طناز آمده. بیحوصله نیمنگاهی انداختم. وقتی قد و قامت بلند ارسلان را کنارش دیدم از شدت حسادت حالم بد شد. خانم برای اینکه به زور خودش را به کسی که دوستداشت بچسباند در همهی مهمانیها و دورهمیها و روضهها شرکت میکرد. هیچوقت با کسی بحث و جدل نمیکرد و همیشه در حال بگو و بخند بود. نظرش را محترمانه به زبان میآورد. حتی با ارسلان در مورد علم و کتاب و هنر حرف میزد. هنوز هم مشتاق فهمیدن حس آنها به هم بودم. کاش از دلشان خبر داشتم وگرنه خودمانی بودن هم حدی داشت.
از آن بدتر که زندایی و عزیزخانم و مادر با خوشروی به استقبالشان رفتند. کلاه سویشرتم را روی موهای گوجهایِ شانه نشدهام، کشیدم و خودم را مشغول همزدن دیگ آش نشان دادم. برای خُردکردن مهمانِ ناخوانده حتی سرنچرخاندم که سلام کنم. مادر که همیشه حواسش دنبال رفتارهای بدم بود، غضبناک سمتم آمد و کنارم ایستاد. بلند گفت:
- اِ... شاهدخت ببین، چه خوب شد خانم دکتر هم امده.
نه اینکه خیلی ازش خوشم میآمد، الآن باید از تشریف فرما شدنش ذوقزده هم میشدم. مَردم شانس داشتند، هنوز درسش تمام نشده چه دکتر دکتری راه میانداختند. با دقّت در قابلمه را گذاشتم و با لبخند کجِ زورکی روی لبم سلامی خشک و خالی تحویل دادم. نمیدانم چهطور کسی کاری به کارش نداشت و مثل من نصیحت نمیشنید. بدون خجالت همراه پسر نامحرم خوش و بشکنان همه جا میرفت. تازه کنار دستش هم مینشست امّا برای من یک دقیقه تنها بیرون رفتن ممنوع و دیدن سامان از حرام هم حرامتر بود. خلاصه بعد از سلام واحوالپرسی که انگار صد سال است همدیگر را ندیدهاند، همه دور هم نشستند و عزیزخانم بلند گفت:
- شاهدخت، مادر چایی بیار.
بیمیل به آشپزخانه رفتم. به خاطر عصبانیتی که دلیلیش را نمیدانستم و احساساتی که یک دم خوب و آرام بود و بیشتر اوقات درهم و ناخوشایند، با نادانی پشت سر هم پیامهای طولانی برای سامان فرستادم. کلی از رفتار خودش و پدرش گله و شکایت کردم. هول و بیفکر، مستقیم گفتم باید ارتباط ما رسمی بشود و کِی به خواستگاری میآید؟ دلم میخواست به او هم جواب منفی بدهم تا سکّهی یک پول میشد.
از بس حواسم پرت بود، بدون شمردن افراد کلی استکان تا به تا کنارهم چیدم و با بیدقّت تمام، چایی دم نکشیده را درونشان ریختم. سینی سنگین را دستم گرفتم و به سمت حیاط رفتم. به ایوان پا گذاشتم و با چشم رویزمین دنبال لنگه دمپاییام میگشتم که از جیبم صدای زنگ گوشی بلند شد. دستپاچه نزدیک افتادنم بود که ارسلان سریع بلند شد و به طرفم آمد. سینی خیس با چاییهای نصفه و نیمه را از دستم گرفت و رفت. لنگ دمپایی را پیدا کردم و با چِشم غُرِّهاش همانجا روی پلههای ایوان نشستم. جرأت نکردم به گوشی نگاه کنم تا توجهات بیشتری را جلب نکنم. عزیزخانم با شیطنت و خنده گفت:
- دخترم خواستگاری که نیست هول شدی این همه چایی ریختی. قندونم که یادت رفته. ماشاءالله به حواس جمعات.
بعد همه خندیدند. طناز که میخواست وانمود کند چهقدر مؤدب و خانم است با عشوه ادامه داد:
- اشکال نداره نفری دو تا چای میخوریم.
ارغوان سریع قندان و ظرف شیرینی را برای پذیرای آورد. هنوز اخمهایم درهم کشیده بود. از اینکه جلوی همه مثل آدمهای خنگ رفتار کردم خجالت کشیدم. متحیّر به خودم نگاه انداختم، سویشرت و شلوار صورتی گلگُلی که حتّی یادم رفته بود پاچههای تازدهاش را باز کنم. با دمپایهای پلاستیکی رنگ و رو رفته از آفتاب، که عکس جوجههای رویش پاک شده بودند. بعد به سر و وضع طناز نگاهی انداختم. در آن مانتوی راه راه سورمهایی، اندام لاغرش کشیدهتر به نظر میآمد و مثل همیشه آراسته و اتو کشیده بود. رفتاری سنگین و متین که مرا یاد خانم مدیر مدرسهمان میانداخت. کفشهای پاشنه بلند ورنی و کیف ورنی مشکی با قفل طلایی بزرگ که در تابش روشنایی روز برق میزد. رژ زرشکی رنگِ همیشگیاش را به ل*بهای باریک و قیطونیاش کشیده بود.
مژههای مصنوعی و خط چشم دنبالهدارش، اثری بر چشمهای ریزش نداشت. روی هم رفته زیبا نبود امّا برعکس، از هر انگشتش یک هنر میبارید. خانهداری بلد بود و اخلاق گرمش او را خونگرم نشان میداد. متبحرانه و با اعتماد به نفس، آنقدر شمردهشمرده حرف میزد و در هر زمینهای نظر میداد که باعث نگاههای پرتحسین میشد. از همان مدل دخترخانمهای مورد پسند اطرافیان.
من که اصلاً از او خوشم نمیآمد و البته فرقی هم نداشت چون فعلاً تاجِ دختر نمونه را بر سر داشت و بین همه خودنمایی میکرد و میدرخشید. در واقع معیار مقایسه برای بقیه دختران هم محسوب میشد.
هرچه مقایسه و سرزنشهای مادر از سر به هوا بودن و پرحرفی و بیهنری و بیاستعدادی من بیشتر میشد، خشمگینتر میشدم. دوستداشتم لج کنم و سامان بهانهی خوبی برای فاصلهام از همه میشد. گرچه او هم توجّه و التفات آنچنانی به احساساتم نداشت و هر وقت میلش میکشید جوابم را میداد چون فقط دنبال افکار منحرف خودش بود. در میان بلاتکلیفی واضحی، زندگیام بیهدف میگذشت.
با صدای دوبارهی گوشی، گل از گلم شکفت و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. بلند شدم به داخل خانه برم که نگاهی سَرسَری به جمع انداختم. ارسلان کنجکاوانه با اخم رفتنم را تماشا میکرد. حس کردم با نگاهش فهماند که حواسش به همه چیز هست اما کِی قرار است به رویم بیاورد را فقط خدا میداند.
چهقدر نچسب و نخود هر آش بود چون به کار همه کار داشت. وقتی فهمیدم شاید حرف ارغوان درست باشد که برادرش مرا میخواهد، دوستداشتم بیشتر کم محلی کنم حتّی در ذهنم از آدم مغروری همچون او توقع اعتراف به عشق و خریداری نازم را داشتم. گوشم را به موبایلم چسباندم و آهسته گفتم:
- سلام.
صدایش با خندههای چند دختر و موسیقی قاطی شده بود. از آنور خط بلند بلند میگفت:
- سلام خانمم خوبی؟ کِی توی بغلم بگیرمت. دلم برات تنگ شده.
وقتی گفت خانمم قلبم ریخت. تازه، دلش هم برایم تنگ شده بود. سفیهانه فکر میکردم همهی پسرهای اطرافم باید شیدا و عاشقم باشند چون فقط زیبا و خوشاندام بودم. با لحنی لوس گفتم:
- کاش میشد برات آش میآوردم توی ماشین میخوردی.
بیپروا گفت:
- اگه بیام که تو رو به جای آش میخورم. حالا که اینطوره نیم ساعت دیگه سر کوچه باش.
همچنان ادامه داد:
- بِیبی، امروز دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی. اینجوری خشک و خالی نمیشه. دو تایی میریم یه جای خلوت، کسی مزاحم نباشه یه دل سیر ببوسمت. من که دیگه طاقت ندارم.
گوشهی پرده را کنار زدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم. تنها پسری که همه شیفتهی حجب و حیایش بودند با اخمهای درهم کشیده جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت. منظورش را خوب فهمیده بودم اما برای عوض کردن موضوع گفتم:
- نه نیای. ارسلان هست نمیتونم ازخونه بیرون بیام.
با فریاد گفت:
- اَه. چرا همیشه این نَره خر هستش؟ اصلاً به اون چه ربطی داره؟ من چهطوری دوست دخترم رو ببینم؟ اگه بهم نرسی از دستت پریدم.
با حماقت برای اینکه دوباره قهر نکند گفتم:
- حالا یه کم صبر کن انشاءالله بعد جشن ارغوان نوبت ما هم میشم. دیگه لازم نیست از کسی پنهان بشیم یا جایی بریم.
در جوابم دوباره شروع کرد از جسمم و تمایلات جن*سی خودش مایه گذاشتن. بعدها فهمیدم لحن زنندهاش در مورد رفتارهایی که اگر در کنارش بودم انجام میداد نوعی مریضی بود و چه خوب که با او تنها نشدم امّا در آن لحظهی غرق در جهالت فقط سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم. آرزو میکردم خفه شود. لعنت به رسم و رسوم. همهاش تقصیر سنتهایی بود که با آنها بزرگ شدم چون حتّی از پشت تلفن هنوز به طرز حرفزدن و معنای بد کلماتی که از تن و اعضای بدنم به زبان میآورد از خجالت تا بناگوش سرخ میشدم.
با سر و صدایِ خداحافظی و بدرقهی همه، فهمیدم که طناز قابلمهی آشش را گرفته و آنها هم رفتند. در آشپزخانه خودم را مشغول ظرف شستن نشان دادم تا برای بدرقهیشان بیرون نروم.
***
صبح روز مراسم عقد، به خانهی عزیزخانم رفتم. در آن شلوغی بازار شام که هر کسی مشغول کاری بود. کج خلق و بدعنق از دندهی چپ بلند شده بودم. چون از شب قبلش با مادر بحث کردم.
اجازه نمیداد لباس دلخواهم را بخرم و تنهایی به آرایشگاه بروم. از نظرش دختر باید باوقار باشد. به حرف بزرگترش احترام بگذارد و من از همهاش مستثنی بودم.
تفکراتی پوسیده و تارخ گذشته که باید به زور قبولشان میکردم. حالم از خودم و اوضاع اطرافم بهم میخورد. اشمئزاز و بیزار از اجازه گرفتن حتّی برای کوچکترین موضوعات، که سرپیچیام باعث ممنوعیت از خیلی چیزها میشد.
احساس خفگی داشتم. کلی غرزدم و مادر هم خودخوری میکرد. تمام دردم خواستهی سامان بود که باید لباس قرمزی میپوشیدم تا عکسهایی برای مادرش بفرستد. بالاخره اوّلین باری بود که عروسش را میدید و متوجه میشد انتخاب پسرش دختری امروزی و شیک است. چشمرنگی و بور، خوشاندام و ظریف. کسی که در زیبایی چیزی از فرنگیها کم ندارد.
حتّی خامش شدم که آخر شب بیسر و صدا همراهش به دیدن عمه و مادربزرگش برویم تا مرا به عنوان نامزدش به آنها معرفی کند چون هنوز پدر و خانوادهاش از دست حرفها و گلهی مادر ناراحت بودند. با خودم چه فکری میکردم که میتوانم برندهی بازی باشم که ممکن بود خطرناک به پایان برسد فقط برای اینکه ثابت کنم من هم قوانین خودم را دارم.
خلاصه تا نزدیکهای ظهر وقتی مادر و عزیزخانم از دستم ذله شدند گوشهای غمبرکزده نشستم. با آمدن ارسلان و موضوع خواستگاری که مثلاً من بیخبر هستم، خجالت میکشیدم اما در آن همه آشفتگیهایی ذهنی حسی متفاوت و شیرینی را تجربه میکردم. تا بلند شدم که بروم، با چشمهای پف کرده و خیس از گریه رو به مادر گفتم:
- امشب من نمیآم. الآنم میرم خونه، چون هیچی ندارم بپوشم. اصلاً چه جوری حاضر بشم وقتی لوازم آرایش درست و حسابی ندارم؟
مادر دست پایین را گرفت و گفت:
- پاشو دخترم یه چیزی بپوش. تو که این همه کفش و لباس نو داری، بازم همیشهی خدا شاکی هستی.
با تندخوی و تهدیدکنان گفتم:
- مردم ببینن من نیستم بد نمیشه؟ اینجوری بیشتر آبروتون نمیره؟ یعنی حق یه آرایشگاه رفتنم ندارم؟ چهجوری آخه لباس تکراری بپوشم؟
عصبانی جوابم را داد و گفت:
- خب نیا. جون به لبم کردی از یه بچّهی پنجساله بیشتر اذیتی داری. مگه کت و دامن یا کت و شلوار چه اشکالی داره که حتماً باید اون پیراهن زشت رو بخری. اصلاً بهت نمیامد.
- خیلی هم قشنگه. همهی تفکّرات و سلیقهها شبیه هم نیستن.
ارسلان، بیحوصله از بگو و مگوی ما وقتی اوضاع را دید، رو برگرداند و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
- تا پنج دقیقه دیگه دم در باش بریم خرید. دیر کنی رفتم.
ذوق از ته دلم، لبخندی شد بر لبانم. مفتخر و مبتهج به کارهایی بودم که برایم انجام میداد. خودش نمیدانست چهقدر در نظرم مهمّ و متفاوت از هر آدم دیگری بود. فرصت را غنیمت شمردم و سریع حاضر شدم.
چون معلوم نبود قهر است یا آشتی، بیاهمّیّت ساکت کنار دستش نشستم. برای خودم صدای موزیک را بلندتر کردم و زیر ل*ب همراهش زمزمه کردم. او هم با لجبازی کمش کرد. کلافه خاموشش کردم و به خیابان با آدمها و مغازههای که به سرعت از جلوی چشمانم رد میشدند، زلزدم.
او شاهزادهای بود که برای خودش پادشاهی میکرد. درسش را خوانده بود و شغلش را داشت. هر وقت میلش میکشید با دوستانش به مسافرت میرفت. اگر تا نیمه شب بیرون میماند به کسی جواب پس نمیداد. هیچگاه خطایی ازش سر نمیزد تا مورد شماتت قرار بگیرد. با اینکه پسر بود گاهی سرکوفتش را به ما میزدند. نجابت و رفتار متینی که از پدرش یادگرفته بود ناخودآگاه دل دخترها را میبرد. آنقدر آدم حسابی و خوب بزرگ شده بود که واقعاً نقصی برای نخواستن نداشت. ولی آن بخش خبیث و تاریک وجودم که آزاد و رها فقط دلش شیطنت میخواست به سمت سامان کشیده میشد. خوب شد پسر نشدم وگرنه مادر را دق میدادم چون شاید خلافکار از آب در میآمدم و هر روز دستگلی تازهای به آب میدادم.
با توقف مقابل ساختمان بلند مرکز خرید از افکارم بیرون آمدم.
هیجان و اشتیاق برای انتخاب لباس و به تنهایی آرایشگاه رفتن، سریع تمام دلخوری آن یک هفته و خون به دل مادر و عزیزخانم کردن را شست و به سرعت از یادم برد.
با ذوق از خرید لباس گرفته تا مدل آرایشم همه را بدون مشورت انجام دادم. خلاصه، تمام پساندازم شد یک مشت خریدهای بیهودهیِ بنجول که به درد سطل آشغال هم نمیخورد. لباس پفی قرمز کوتاه با آن حجم از توری که همهاش روی هوا ایستاده بود. بیشتر به درد دختربچّههای چهار پنج ساله برای رقص باله میخورد تا من. با آن ساپورت زخیم مشکی به همراه کیف و کفش ورنی قرمز پاشنه ده سانتی و نیم ست مرواریدِ قرمز بدریخت.
به ارسلان که با طمأنینه فقط نقش راننده را داشت و بیحرف برایم قیافه گرفته بود اهمّیّتی نمیدادم تا خودش آشتی کند. طبق دستوری که دادم مرا به اولین سالنی که سر راه باز بود برد. با آن همه عجله، باز هم دو ساعتی کار آرایش و موهایم طول کشید. دل در دل نداشتم تا وقتی لباسهایم را عوض کردم و حی و حاضر روبروی آیینهی قدی ایستادم. اوّل با آن حجم از مژههای سنگین چندباری پلک زدم تا از دیدن ظاهرم جا خوردم. قدمی به جلو و عقب برداشتم و چرخی زدم، بادقّت نگاه کردم و مثل همیشه سریع پشیمان و عصبی شدم.
کسی هم نبود که درست و حسابی نظر بدهد. انگار تمام تلاش و بدو بودهایم بیفایده بود چون درست شبیه مبارک سیاه شدم اما صدای آرایشگر که پشت سر هم از زیبایی و هنر دست خودش تعریف و تمجید میکرد با تماس مادر و غرزدنش درهم پیچید. گیج و منگ بودم.
انگار هر چه رنگ قرمز بود روی سفیدی بوم پاشیده اند. حیف قسمت پایین موهای ل*خت و بلندم که برایم قرمز رنگشان کردند و جواب مادر را چه میدادم؟ تازه فرهای دُرشت روی کلّهام زیادهروی بود امّا عجله داشتم و باز کردنشان زمان میبرد.
ارسلان که دیگر صبرش لبریز شد، بیطاقت و کلافه شروع کرد پشت سرهم تماس گرفتن که علاف شده و به جانم نق میزد. نه اجازه میداد تنهایی برگردم نه حوصلهی منتظر ماندن داشت و اصلاً گوش نمیداد که مدل موهایم به من نمیآید و برای عوض کردنش نیم ساعت وقت میخواهم. تعلل فایدهای نداشت چون هر ثانیه نظرم عوض میشد.
خلاصه سریع حساب کردم و با حرص از سالن بیرون زدم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم. طول خیابان را لبخند زنان به سمتش حرکت کردم. دلم میخواست امروز تمام زیباییام را ببیند. اوّلش نشناخت و اطراف را نگاه کرد. تا اینکه در ماشین را باز کردم و کنارش نشستم. از تغییرم چند ثانیه پلک نمیزد. گفتم لابد از عروس هم زیباتر شدم که زبانش بند آمده. بعد برخلاف تصوراتم با اخم و صدای بلند، بدون تعارف گفت:
- وای... دختر این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی؟
بماند چهقدر توی ذوقم خورد و به روی خودم نیاوردم. خدا به داد همسر آیندهاش برسد که حتّی تعریفکردن ساده را هم بلد نبود. سرخوش در آیینه به خودم نگاه کردم و برای به چشم آمدنش پرسیدم:
- چیه؟ خیلی خوب شدم نه؟
با تأسف رو برگرداند. ماشین را روشن کرد و جدی گفت:
- محشره. شبیه دلقکهای سیرک شدی. حتماً یا برق نداشتن یا آیینه.
خیلی جدی و قاطع جعبهی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد و ادامه داد:
-تا نرسیدیم سریع پاکش کن.
این روزها حتی معنی رفتارهای او را هم نمیفهمیدم. چرا از همیشه بیحوصلهتر بود. با اخم حرف میزد. بیشتر گیر میداد و تذکر دادنهایش تمامی نداشت. انگار از چیزی شاکی و دلخور بود. علت ناراحتیاش را نمیفهمیدم. بیقید شانه بالا انداختم و گفتم:
- اگه حرفی غیر این میزدی باید تعجّب میکردم. حسود. مگه تو پولش رو دادی که حرص میخوری.
دندان روی هم سابید و ادامه داد:
- اگه دست من بود که... حتماً خودت رو نگاه نکردی، چه مسخره شدی. فقط بلدی آبروی آدم رو ببری. جهنَّم. برو تا همه بهت بخندن.
از کسی که همیشه شاکی و عصبانی بود انتظار بیشتری نداشتم. وقتی سلیقهی ما آنقدر با هم فرق داشت جوابش را ندادم وگرنه تا خود فردا میخواست سخنرانی کند و ایراد بگیرد. دلگیر به بیرون چشم دوختم. دم غروب شد و خیابانها مملو از ترافیک، حاجدایی پشت سر هم تماس میگرفت و آن روز همه با ارسلان کار داشتند. او هم دنبال سر من راه افتاده بود و زیر ل*ب غُرغُر میکرد.
مثلاً فامیل درجه یک بودیم و باید زودتر از همه میرسیدیم امّا تازه یادم افتاد شال قرمز نخریدم. شروع کردم به توضیح دادن که سِت لباسم، شال هم رنگش را کم دارد اما انگار نه انگار. با تمام التماس و الحاح، بیاهمّیّت و با عجله به سمت خانه میرفت. ساکت شدم و بغض کرده، درون صندلی فرو رفتم. ناگهان با سرعت در مغازهای ترمز کرد. هنوزم چین و شکنِ روی پیشانیاش ماندگار بود که با نارضایتی گفت:
- لازم نکرده با این سر و وضع افتضاحت پیاده بشی، بگو چی میخوای؟
خوشحال از داخل پاکت گوشهی لباسم را درآوردم و دوباره برایش شرح دادم و گفتم:
- یه شال حریرِ قرمز که به لباسم بخوره. دقیقاً هم رنگش باشه. حالا اگه نگینی پولکی، مرواریدی داشت که برق بزنه و چشم دربیاره چه بهتر. حتماً بگی مجلسی باشه. ببین جنس جدید چی دارن چند مدل بیار که از بینشون انتخاب کنم.
بدون توجّه به باقی حرفم سریع رفت و طولی نکشید که برگشت. پاکتی را به سمتم پرت کرد و با سرعت به سمت خانه راه افتاد. شالی زرشکی رنگ، زخیم و سنگین، آنقدری بدترکیب که گریهام گرفت. بیشتر به درد فصل زمستان میخورد. عصبانی شدم و سرش داد زدم اما کو گوش شنوا. اخمهایش را بیشتر درهم کشید و واکنشی نشان نداد.
وقتی رسیدیم بدون تشکر و با حالت قهر، از ماشین پیاده شدم و راه افتادم. تمام انتظارم از شنیدن تمجید و تحسین از ظاهرم اول با واکنش ارسلان و بعد مادر و عزیزخانم درهم ریخت. البته خودم را دلداری میدادم که از ذهنیت سنتی آنها انتظار بیشتری نمیرفت.
خانهی پر از مهمان و فامیلهای نزدیک بود. همانطور که از کنارشان میگذشتم با سر و زیر ل*ب سلام و احوالپرسی میکردم و گاهی دست میدادم. ملیحانه لبخند میزدم. انگار از آسمان افتاده بودم که هر چه توجّهها به من جلب میشد همچنان بیشتر پُز میدادم و خودم را دست بالا میگرفتم. اصلاً هم به حرفهای عزیزخانم و ل*ب گزیدن مادر اهمّیّت نمیدادم که چه قدر تباه و فاجعه شده بودم.
سفرهی عقد زیبایی مقابل ارغوان پهن بود. عروس در آن لباس و آرایش چهقدر خواستنی و زیباتر شده بود. خودم را رساندم و بغلش کردم. نزدیکش نشستم امّا از شادی آن مجلس چیزی نفهمیدم چون سامان ول کن نبود. مداوم پیام میفرستاد و میخواست حتماً امروز همدیگر را ببینیم. برای اوّلینبار قربان صدقهکنان از پشت تلفن میپرسید که چه شکلی شدم و چه پوشیدهام. حتی پیشنهاد داد در آن شلوغ و پلوغی نیمساعتی از خانه بیرون بزنم و همین امروز در کوچهی بغلی منتظرم نشسته بود.
نمیتوانستم بروم چون حوصلهی گرفتاری دیگری را نداشتم امّا وقتی گفت چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد و موضوع مهمی مربوط به خواستگاری و مادرش است که باید رو در رو صحبت کنیم، با اینکه ته دل واماندهام میدانستم سرانجامی ندارد ولی بیخردانه سریع قانع شدم و فکری به سرم زد. ناگهان یاد در حیاط پشتی افتادم که اتفاقاً خبر داشتم کلیدش کجاست.
به او خبر دادم تا فقط چند دقیقهی کوتاه همدیگر را ببینیم. در اولین فرصت مناسب بین ازدحام مهمانها، کلید را برداشتم و چادر رنگی سر کردم و رفتم.
پشت ساختمان، حیاطی نه چندان بزرگ بود که در انتهایش انباری قرار داشت و دری که به کوچهی کناری باز میشد. چون از آنجا هیچ رفت و آمدی نداشتیم، همیشه بسته و قفل بود
خلاصه بعد از کلنجار رفتن با زحمت بسیار، قفل در زنگ زده را باز کردم و در را نیمه باز گذاشتم. آهسته و بیصدا همانجا منتظر ماندم. با استرس و تشویش قدم میزدم. دلم شور میزد. عرقهای ریز روی پیشانیام را با دستمال کاغذی پاک کردم.
آمدنم فکر غلط و اشتباهی بود. او ارزش آن همه خطر کردن را نداشت وقتی ته قلبم ظاهرش و شخصیتش حتی تن صدایش با تمام حرکات جلف و سبکش را دوستنداشتم، برای او تا کجا میخواستم پیش بروم؟ پشیمان شدم تا خواستم در را ببندم با عجله از راه رسید. سر جا میخکوب شدم. هراسان و دستپاچه پرسیدم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟ تا کسی ما رو ندیده، زود باش برو. فردا قرار میگذاریم.