در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arjmand
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
بیخیال در را هل داد و تا صورتش را برای بوسیدنم‌ نزدیک آورد فاصله گرفتم. با دلخوری و چشمانی قرمز و خمار گفت:
- نمی‌خوای بدونی چی‌کارت داشتم؟ اینم از پذیرایی کردنت.
دلم می‌خواست اما موقعیت بدی بود. آشفته و پریشان شدم. سراسیمه و نگران گفتم:
- نه. برو دیگه.
از کاویدن نگاه هیز و چشم‌چرانش با دستانش که منتظر فرصتی برای لم*س کردنم بودند، شکنجه می‌شدم. از تنهاییِ کنارش حسابی معذب و رنجیده بودم. وقتی دستش سمت قسمت عریان بالاتنه‌ام رفت ترسیدم و چادر را محکم‌تر دورم پیچیدم امّا کوتاه نمی‌آمد و حتّی از همان چند ثانیه‌ی کوتاه استفاده می‌کرد.
مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشاند، زورم نمی‌رسید تا جلویش را بگیرم. حتی اگر همراه خودش می‌بردم جرأت فریادزدن نداشتم. به غلط کردن افتادم. تمام بدنم می‌لرزید. با لبخند ابلهانه که صورتش را کریه‌تر نشان می‌داد، سرخوش ادامه داد و گفت:
-‌ بیا از نزدیک ببینمت چه خوشگل شدی. آفرین دختر حرف گوش کن. ببینم می‌تونی اون‌جوری که باید بهم برسی و این مدت رو جبران کنی یا نه؟ امدم بدزدمت.
کاش می‌شد یکی محکم زیر گوشش بخوابانم. با اخم و تخم دستم را پس کشیدم اما ول کن نبود. به التماس افتادم و گفتم:
-‌ تو رو خدا برو بیرون. الآن هیچ‌جا نمی‌تونم بیام. خواهش می‌کنم تا کسی متوجه نشده برو دیگه.
رنگ به رویم نماند. داشتم چه غلطی می‌کردم؟ چرا حالم آن‌قدر متلاطم و بهم‌ریخته بود؟ سروکلّه زدن با او فایده‌ایی نداشت. وقتی دیدم رفتارش نرمال نیست و دوباره گول چرب زبانی‌اش را خورده‌ام به طرف بیرون هلش دادم. مقاومت کرد و بی‌توجّه به تذکرهایم به سرعت چادر را از سرم برداشت. با همان لباس و نیم تنه‌ی ل*خت، جسمم را به خودش چسباند و کنارم عکس گرفت. با بدنی به رعشه افتاده آن‌قدر از حس ترس و شرم، مشوش و پشیمان بودم که اگر نمی‌رفت واقعاً پس می‌افتادم. همه‌اش چند دقیقه بیشتر طول نکشید که ناگهان با صدایِ نعره‌ی ارسلان زهره ترک شدم. می‌دانستم ثانیه‌ایی دیر کنم دردسر بزرگی درست می‌شود که آن سرش ناپیدا و جمع کردنش محال.
سامان از ترس، بی‌اهمّیّت به این‌که ممکن است در چه مخمصه‌ایی گیر کنم با سرعت از جلوی چشمانم غیبش زد. حدس می‌زدم ارسلان ماشین او را بیرون دیده و الآن برای اینکه سر و گوشی آب بدهد و سر مچ‌مان را بگیرد، بی‌خبر آمده است.
نفس‌زنان و سراسیمه حتی وقت نکردم در را قفل کنم. با هول و عجله کلید را برداشتم و با زانوهایی لرزان خودم را به طبقه‌ی بالا رساندم. از تراس سرک کشیدم اما ماشین سامان را ندیدم. انگار دود شد و رفته بود روی هوا.
در تراس را بستم و پرده‌ی نازکش را کشیدم. برگشتم و بی‌حرکت ایستادم. سر تا پایم مثل بید می‌لرزید چون حرف نزده تا ته وجودم را می‌دید. کاش می‌رفت و تا چند روز با او رو در رو نمی‌شدم.
به چادرِ روی شانه‌هایم چنگ انداختم و بی‌صدا همان وسط ایستادم. بچگانه اندیشیدم مثل بازی‌ قایم‌باشک تا وقتی صدایم در نمی‌آمد، متوجه نمی‌شد آن‌جا هستم امّا چند ثانیه بعد با قدم‌های آهسته از پله‌ها بالا آمد. چهره‌ی خشمگین با نگاه کنجکاوانه و چشم‌های حلقه شده‌ایی که اطراف را می‌کاوید، انگار دنبال چیزی یا کسی می‌گشت.
روبرویم قد علم کرد. هر چه نزدیک‌تر می‌شد، رنگ‌پریده با کف دست‌هایی خیس از عرق، آشفته و بی‌قرار به سمت عقب قدم برمی‌داشتم. با کج شدن ناگهانی پاشنه‌ی کفشم و از دست‌دادن تعادلم، دست‌هایِ حصار شده‌اش مانع افتادنم شد.
 
آخرین ویرایش:
در عمق گرداب بی‌نهایت سیاهی آن نگاه خیره و زل‌زده‌اش گم شدم. چانه‌ام از بغض می‌لرزید و خدا می‌دانست چه‌قدر دوست‌داشتم در بغلش زار بزنم اما با یادآوری سریع لحظاتی که پشت‌سر گذاشتم و بوی گند سیگار سامان که انگار بر کل چادر و لباسم نشسته بود با دستانی لرزان تمام توانم را جمع کردم و به عقب هلش دادم ولی دریغ از ذره‌ایی تکان خوردن. از پسش برنمی‌آمدم. چهره‌ایی پر از غیظ و غضب با رفتاری آرام که نمی‌دانم آمده بود غافلگیرم کند یا می‌دانست و به رویم نمی آورد، پر تحکم و جدی درست زد وسط هدف وقتی که پرسید:
- درحیاط پشتی چرا قفل نبود؟
همین یک جمله کافی بود تا از ترس قالب تهی کنم چون به اندازه‌ی کافی حالم ناخوش بود. پس این همه مدت زاغ سیاهم را چوب می‌زد. آب دهانم را به زور قورت دادم. حتماً او هم صدای تپش‌های قلبم که در گوش‌هایم پیچیده بود را می‌شنید. گرگرفته، با مِن‌مِن و هزار جان‌کندن گفتم:
- نمی‌دونم والا. مگه باز بود؟
سرش را کمی خم کرد و باز نزدیک‌تر شد. ابروهای بلند و دنباله‌دارش را بالا کشید و زیر ل*ب گفت:
- خر خودتی.
اوّلین باری بود که گرمای نفس‌هایش را آن‌قدر با کم‌ترین فاصله حس می‌کردم. چرا در آغو*ش امن و گرمش مسخ و سرمست شدم و دلم می‌خواست زمان از حرکت بایستد امّا در آن اوضاع به خودم نهیب زدم که نباید زیادی رمانتیکش نکنم. برای پرت‌کردن حواسش آهسته و هول شده گفتم:
-‌ چرا همه‌جا دنبالمی؟ ولم کن تا جیغ و داد راه ننداختم.
بی‌اهمّیّت به تهدیدم محکم‌تر سمت خودش چسباندم. چادری که الآن تا وسط کمرم افتاده بود را با حرکت یک‌ دست دور شانه‌هایم گذاشت و با خونسردی گفت:
- و... اگه ولت نکنم؟
خیره در چشم‌های هم‌دیگر، بی‌آنکه پلک بزنیم با بوی عطرش که در وجودم نشسته بود، سادلوحانه آرزوی کردم ای‌کاش در موقعیت بهتری با او روبرو می‌شدم. هول شده واقعاً پرت و پلا می‌گفتم:
-جرأتش رو نداری.
-می‌بینیم خانم کوچولو. نترس نمی‌خورمت امّا این‌قدر این‌جا می‌مونیم تا بگی چرا در حیاط پشتی باز بود؟ فعلاً همین یه سؤال رو مثل بچّه‌ی آدم جواب بدی، می‌تونی بری. تا بعد به خدمتت برسم. هر چی تو، سر به هوا و خموشی در عوض من صبرم زیاده.
از تهدیدش به خودم آمدم و به پلّه‌ها نگاه انداختم تا کسی سر نرسد. باید کلاً منکر می‌شدم و حاشا می‌کردم. حق به جانب مشت محکمی روی سینه‌ی پهنش کوبیدم و برای رهایی از دستش تا خودم را لو نداده بودم کلمات تلخی به زبان آوردم و با غیظ گفتم:
- خیلی خب جناب عصا قورت داده که از دخترها فراریه. ببینم الآن با آمدن بقیه چه‌طور از خجالت آب میشی، میری زیر زمین؟! بکش کنار این کارها برای سن تو یه‌ کمی دیره.
غیرمستقیم یادآور شد که موفّق شده سر مچم را بگیرد و گفت:
- تا اون زبونِ درازت رو از حلقومت بیرون نکشیدم راستش رو بگو کِی می‌خواست بیاد این‌جا؟
هزار فکر و خیال ذهنم را بهم ریخت. نمی‌توانستم درست تمرکز کنم. پس بو برده بود. شاید یک دستی می‌زد تا از من حرف بکشد. نکند ما را دیده بود، آن‌وقت هیچ راهی برای جمع کردن قضیه نبود. لال شدم. فقط از آبروریزی می‌ترسیدم. حاضر بودم بمیرم اما امروز مراسم ارغوان بهم نخورد. خم شد و با زمزمه در گوشم پرسید:
- چیه، چرا یهو خفه شدی؟ بنال منتظرم. وای به حالت چرت تحویلم بدی. این دفعه هیچی نجاتت نمی‌ده.
 
آخرین ویرایش:
گریه‌ام گرفت. صورتم را برگرداندم تا نفهمد دروغ می‌گویم. همان‌طور ادامه دادم و گفتم:
- امدم شیرینی ببرم. باور نداری بیا بریم همین الآن از مامانم بپرس. چیه می‌ترسی ضایع بشی؟ عیب نداره، منم همیشه اذیت کردنت رو تحمل کردم امّا خسته نشدی از این همه تهمت‌زدن؟ اصلاً چی از جونم می‌خوای؟
دیدن ناگهانی حاج‌دایی که بی‌صدا همان پلّه‌ی اوّل نظاره‌گر ما در آن وضعیت بود، مسخ شده دست از تقلا برداشتم. میان آغوشش وا رفتم. تنم را به دستان مستحکم و قدرتمندش سپردم تا پخش زمین نشوم.
***
از صداهای درهم و برهم اطراف کم‌کم به خودم آمدم. بی‌حال و سست دراز کشیده بودم. دست یخم در دستان گرم عزیزخانم بود که مهربانی و نگرانی در چشمانش موج می‌زد.
به خودم آمدم و متحیّر، نگاه‌شان کردم. با دیدن نیم‌رخ حاج‌دایی که پشت در ایستاده بود تا خیالش از بابت خوب بودن حالم راحت شود، از خجالت با شرمساری دوست‌داشتم آب بشوم و به زمین فرو بروم. کاش سؤالی نمی‌پرسید و پیگیر ماجرا نمی‌شد. صدای ملایم و پر مهر زن‌دایی که مضطرب لیوان آب‌قند را نزدیک دهانم گرفته بود و هم می‌زد، در گوشم پیچید که می‌گفت:
- پاشو عزیزم. حالت خوبه؟ چی شد یهو؟ یه کم آب قند بخور بهتر میشی. می‌خوای بریم دکتر؟
مادر که می‌خواست خونسرد باشد امّا از سرخی صورتش حدس می‌زدم آن‌قدر عصبانی است و خودخوری می‌کند تا بعد به حسابم برسد. برای بیشتر ناراحت نشدن بقیه گفت:
- چرا بزرگش می‌کنید. چیزی نیست فشارش افتاده. روم سیاه ببخشید، پیش می‌آد دیگه. حالا همین امروز باید حال بچّه بد می‌شد.
از موقعیت فضاحت‌باری که به وجود آوردم و اطرافم خبری از ارسلان نبود تا ببینم به همه چه گفته است و یادآوری بدبختی‌هایی که از سر گذراندم، خجل و شرمسار چهره‌ام مچاله شد. در ادامه عزیزخانم دلسوزانه گفت:
- از بس سر پا کمک دست ما بوده. کاش ان‌قدر به خودش نمی‌رسید. بچّه‌ام چشم خورده. یادم باشه بعد براش تخم‌مرغ بشکنم.
به تن بی‌جانم حرکتی دادم و نیمه‌خیز نشستم. پس به حکم آبروداری هنوز علیه‌ام حرفی نزده بود. لیوان را گرفتم و جرعه‌ایی نوشیدم. سرم هنوز گیج می‌رفت امّا آهسته گفتم:
- خوبم. چیزیم نیست.
زمزمه‌ی صدای نامفهوم حاج‌دایی، وقت رفتن بیشتر شبیه زیر ل*ب غرزدن بود که گفت:
-‌ این‌طوری نمی‌شه، باید زودتر فکری به حال جوون‌ها کنیم.
دیدن ما دو نفر در آن وضع برای آدم مؤمن و معتقدی همچون او گناه و معصیتی بود که معنی جالب و خوبی نمی‌داد. انگار سال‌ها تلاش برای تربیت مذهبی بزرگ کردن پسرش زیر سؤال رفته بود و بدتر اعتمادی از دست‌رفته‌ که همه‌اش تقصیر خودم بود نه ارسلان.
 
آخرین ویرایش:
خلاصه با طفره رفتن از سؤالات بقیه، کم‌کم اطرافم خلوت شد و همه از اتاق بیرون رفتند امّا مادر لبه‌ی تخت منتظر نشسته بود. با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود با دست روی پایش زد و گفت:
-‌ این مسخره بازی‌ها چی بود. تو که خوب بودی، چی شد یهو؟
زمان خوبی برای دفاع از حقم بود. باید می‌فهمید همه‌اش سوء تفاهم شازده‌ی فضول خودشان است که همه‌جا مثل سایه دنبالم می‌آمد امّا با چپ‌چپ نگاه کردنش از تب و تاب افتادم و ترجیح دادم ساکت بمانم. چشمانم را بستم. حوصله‌ی دلواپسی و تذکرهایی بی‌پایانش را نداشتم. با صدایی گرفته و بغض‌آلود گفتم:
- هیچی.
ارغوان تقه‌ایی به در زد و خدا رو شکر بازجویی مادر نصفه و نیمه ماند. متعجّب سرک کشید و گفت:
- خوبی؟ حالا لازم نکرده برای لوس بازی غش و ضعف کنی. پاشو ببینم خواهرت رو تنها نگذار.
با دیدنش نیشم باز شد و گفتم:
- برو عروس‌خانم. منم بهتر بشم می‌آم.
مادر همچنان ناراحت و شاکی بلند شد و اجازه نداد بیشتر صحبت کنیم. ارغوان را با خودش برد تا از پرچانگی ما کسی متوجه‌ی غیبت‌شان نشود.
دقایقی گذشت تا حالم سر جایش آمد. دوست‌نداشتم کسی را ببینم. باقی آب قند را سر کشیدم و در تنهایی‌ چندساعتی دراز کشیدم. از ترس و دلشوره، دلم بهم می‌خورد. از خدا می‌خواستم قضیه توسط حاج‌دایی کش پیدا نکند چون پیش خودش فکر می‌کرد پسرش چه معصیتی انجام داده.
حتّی حال گریه کردن هم نداشتم. سرم را در بالشت فرو بردم و چشم‌های خسته‌ام را بستم. فقط یک خرس می‌توانست در آن همه سر و صدا بخوابد که کم‌کم چشم‌هایم سنگین شد و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم بی‌اهمّیّت به رفتن مهمان‌ها و هیاهوی بیرون از آن اتاق، همچنان دراز کشیده بودم و به ارسلان با تمام اتفاقات پیش آمده فکر می‌کردم.
با صدای عزیزخانم برای خواندن نماز صبح بیدار شدم. بدون هم چشم شدن با مادر، سریع به خانه‌ی‌خودمان رفتم و لباسم را عوض کردم. دوش گرفتم و نماز خواندم.
آبروریزی غش کردنم و شَک ارسلان یک طرف و خبر عکسی که سامان برای مادرش فرستاده بود از طرف دیگر باعث شد تا خود فردا خواب به چشمم نیاید. برای هزارمین‌بار شماره‌اش را گرفتم امّا معلوم نبود دوباره کدام گوری تشریف داشت که موبایلش خاموش بود تا بعد دروغی سرهم کند. برای حرف زدن با او هم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
دم صبح آن‌قدر از این پهلو به آن پهلو شدم تا نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مزاحمت پرنده‌هایِ مردم‌آزار چشم‌های خسته‌ام را نیمه باز کردم. ناگهان تمام ریز به ریز وقایع شب گذشته در ذهنم نمایان شد و پیشاپیش روزم خراب شد. کلافه و عصبانی نیمه‌خیز نشستم. حسابی خسته و گرسنه بودم. ساعت روی دیوار ظهر را نشان می‌داد.
بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. دم‌پایی پایین تختم را برداشتم و به سمت تراس رفتم. برای رفتن پرنده‌ها، شاخه‌ی درخت را نشانه گرفتم و پرت کردم امّا وسط باغچه افتاد. انگار از برخورد هوای تازه مزخرفی دیگر به ذهنم می‌رسید.
مثل پیش‌دستی کردن از سکوت و خودداری حاج‌دایی به نفع خودم. پس باید به مادر با آب و تاب در مورد رفتار بد برادرزاده‌اش که از حد گذشته بود گله می‌کردم، تا اگر به گوش ارسلان مغرورِ از خودراضی می‌رسید به او هم برمی‌خورد و چند وقتی از دستش راحت می‌شدم. بعد با خواستگاری سامان همه انگشت به دهان می‌ماندند. خمیازه‌ایی کشیدم و با قیافه‌ایی حق به جانب و ناراحت از اتاق خارج شدم تا مثلاً نقشه‌ی احمقانه و بچگانه‌ام را اجرا کنم.
قدم‌های آخرم به پایین پله‌ها نرسیده، صدای زنگ تلفن فضای خانه را پر کرد. زمانی همان فال‌گوش ایستادن‌ها هم برایم جذابیتی خاص داشت.
وقتی حرف از یک سلام و احوالپرسی ساده به خواستگاری کشیده شد، کم مانده بود شاخ دربیاورم. شوک‌زده روی زمین سُرخوردم. حاج‌دایی شوخی نمی‌کرد، امّا جدی هم نمی‌گفت تا ما را کنار هم دید بهانه دستش آمد. با حساسیت بیش از اندازه و تربیت مذهبی‌طورش دیدن ما در آن وضع واکنشی جز خواستگاری برای پسرش دور از انتظار نبود.
 
آخرین ویرایش:
در این خانواده‌ی عتیقه، حتّی نمی‌شد حرف از سوء‌تفاهم زد. پس مجبور بودیم به تفکرت عهدبوق‌شان احترام بگذارم و با آرامش قضیه را بهم بزنم. البته صبوری جزو خصلتی بود که درونم وجود نداشت چون به آنی از کوره در می‌رفتم و تاب آوردنم در حد همان چند دقیقه‌ی مکالمات تلفنی آن‌ها بود.
مادر حسابی گل از گلش شکفت و انگار به آرزوی قلبی‌اش رسیده که تمام طول صحبتش با لبخند گذشت. برای‌ تنها برادرش احترام زیادی قائل بود که بدون مشورت با من می‌گفت:
- اختیار ما هم دست شماست. چشم، حتماً هر چی شما بفرمایید خان داداشش.
دندان روی جگر گذاشتن از توانم خارج بود. بلند شدم و به طرفش رفتم. با تندخویی نگاهش کردم. هر چه اشاره می‌دادم که تماس را قطع کند، اهمیتی نمی‌داد. حق ند‌اشتند آن‌قدر آسوده و راحت برای آینده‌ام تصمیم بگیرند. خلاصه بعد از کلی تعارفات اضافی تا گوشی را سر جایش گذاشت. با موهای ژولیده و صورتی نشسته صدایم را بالا بردم و عصبانی گفتم:
-‌ یعنی چی چشم. مثلاً قراره اوّل نظر من رو بپرسی امّا خودت بریدی و دوختی. مگه عهد بوقه؟
خرسند از خبری که شنیده بود و معلوم بود می‌خواهد دست پایین را بگیرد گفت:
- تو یکی ساکت شو. هنوز از بساط دیروز از دستت عصبانی هستم. اون چه سر و وضعی بود که برای خودت درست کردی؟! هان؟ بعدم خوب گوش‌های کر و چشم‌های کورت رو باز کن تا بفهمی هیچ مردی مثل ارسلان نمی‌تونه خوشبختت کنه. فکر کردی ندیده و نشناخته دختر دست هر کسی می‌دم؟! هنوز بیست سالم نشده بود که رفتم خونه‌ی بخت. هم درس خوندم هم خونه‌داری. دیگه خواست خدا بود، عمر بابات قد نداد و از اون موقع تا عمر داریم مدیون حاج‌دایی و خانواده‌اشیم. الآن یه کاره پاشم بگم دختر نادونم می‌گه نمی‌خوام.
کلاً حرف خودم یادم رفت و با گریه گفتم:
- آخه مادر من، چه ربطی داره. شاید پسرشون یکی دیگه رو بخواد.
با دقّت نگاهم کرد و کنجکاوانه پرسید:
-‌ مثلاً کی؟
اسم طناز را قورت دادم و برای اینکه بحث به دعوا ختم نشود که چرا ندید، تهمت ناروا می‌زنم گفتم:
- نمی‌دونم. اما با این سن و سالش امکان نداره تا الآن کسی رو نخواسته باشه.
روبروی پنجره ایستادم و به بیرون چشم دوختم. آسمان هم به زمین می‌آمد باز برادرزاده‌ی عزیزش را بیشتر از من دوست‌داشت. پشت سرم ایستاد و با تشر ادامه داد:
- آهان پس الکی بهانه نیار. نشد یه بار به حرفم گوش کنی. عقل تو اگه به زندگی و آینده می‌رسید، من این‌قدر نگران نبودم. کلی نذر و نیاز کردم توی این چند سال یه وقت دختر دیگه‌ای رو نخوان. دل توی دلم نبود زن‌دایی با وسواسی که توی انتخاب عروس داره اصلاً تو رو بپسنده؟
شوکه شده، کلافه قدم زدم. با خودم حرف می‌زدم و می‌گفتم:
- بله دیگه دعاهای فخرالسادات مستجاب شد.
صدایم را شنید و در جوابم گفت:
-‌ زهرمار رو فخرالسادات.
به طرفش برگشتم و با اشک‌های که مثل سیل پشت سر هم می‌بارید ادامه دادم و گفتم:
- وا مامان. پس نظر من چی؟ کی گفتم شوهر می‌خوام؟
از صدای فریادهای که خودمان هم متوجّه‌ی بلندی‌اش نبودیم جوابم را بلندتر از خودم داد و گفت:
- کوفتِ مامان. مثل همون عمه‌های بی‌چشم و روت، بی‌ادب و گستاخی. سال تا سال یه سراغ از برادرزادشون نمی‌گیرن. خودشون که سه تا سه تا شوهر می‌کن براشون فرقی نداره تو چه‌طوری بزرگ شدی و می‌خوای چه آینده‌ای داشته باشی. تا کی صبح تا شب کار کنم آخر ماه هم هنوز خانم از همه چی ناراضی باشه. الحمدلله روز به روزم بدتر می‌شی. امروز پسر مراحمی وای به حال فردا...
 
آخرین ویرایش:
بحث کردن با او فایده‌ایی نداشت. رابطه‌ها مثل محله‌های قدیمی، هنوز هم کهنه و فرسوده عجیب و غریب بود. مثلاً راحت نمی‌شد با مادر درباره‌ی عشق و دوست‌داشتن صحبت کرد چه برسد به سامان. کسی که آوردن اسمش به زبان هم برایم غدغن شده بود. گریه‌کنان، کفری با قدم‌های که هنگام راه رفتن به عمد محکم روی زمین می‌کوباندم به اتاقم برگشتم.
شوک‌زده و عصبی با انگشتانی که هنوز می‌لرزید چند دفعه شماره‌اش را گرفتم تا دق دلم را سرش خالی کنم امّا طبق معمول در دسترس نبود. عصبانی موبایل را سمت دیوار پرت کردم و دراز کشیدم.
***
بی‌تاب و سردرگم، خودم را در اتاق حبس کردم و با گذر چند روز اصلاْ در مورد آن موضوع با مادر حرفی نزدم. گذر زمان که به اندازه‌ی عمر نوح کش‌دار می‌گذشت برای هضم سنگینی حرف‌هایی که شنیدم کافی بود تا بفهمم همیشه احساسم به ارسلان ویژه و ناب بوده. حسی قلبی که نمی‌شد با کلمات بیانش کرد. وجودش مأمن امن و باعث دلگرمی و خاطری جمع می‌شد، پس نیازی به پیوندی محکم‌تر و ازدواج نبود.
بی‌تعارف، اگر چند روز نمی‌دیدمش دلم برایش تنگ می‌شد و دوستش‌داشتم ولی دقیقاً همین وسط، امّایی پررنگ و خاص وجود داشت. امّایی با جواب شفّاف. که او نمی‌توانست همسرم باشد. ارسلان، با معیارها و قواعد سخت خودش در مقابل ذهنیات و تصورات فانتزی و عشق پرشوری که دنبال تجربه کردنش بودم، جایی نداشت.
دوباره مرض بی‌طاقتی به جانم افتاده بود. صبر نداشتم و دستپاچه دلم می‌خواست به دیدن ارغوان بروم ولی به خاطر صدرا خجالت می‌کشیدم. نمی‌دانم چرا از دیدن همه معذب بودم؟! چه برسد در مورد قرار و مدار گذاشتن پدرش سؤالی بپرسم. چند دفعه سمت تلفن رفتم امّا پشیمان شدم. کاش خودش عقلش می‌رسید و زودتر می‌آمد تا از اوضاع خانه‌ی‌شان باخبر بشوم.
خدا بهتر از دل برادرش خبر داشت. وگرنه او دختری چادری و مذهبی و آفتاب مهتاب ندیده می‌خواست. متین و باوقار. کسی که زیاد حرف نمی‌زد. با رفتاری خانمانه. سر به زیر و ساکت. عاقل و درس‌خوان نه سروکلّه زدن با دردسرهای من. الحمدلله هیچ نقطه‌ی مشترکی بین ما وجود نداشت و ته دلم از این بابت حتّی کلافه و عصبانی بودم.
***
پاهایم را روی میز گذاشته بودم و از استرس افکار مختلف پشت سر هم چیبس و پفک می‌خوردم. مادر مشغول بشور بساب و شست و شوهای بی‌خودی بود. جوری به جان خانه افتاده بود که انگار خانه‌تکانی دم عید است. هم غر می‌زد و هم به خاطر معجزه‌ی بی‌نظیری که خدا برایش فرستاده بود، نمی‌خواست اوقات تلخی کند. من هم مترسک سر جالیز فقط باید نصیحت و سرکوفت این و آن را می‌شنیدم.
- جمع کن خودت رو. این‌قدر هم آت و آشغال نریز توی معده‌ات. هزار بار گفتم سنگین و باوقار باش. سر به هوا، الکی سر به سر ارسلان نگذار. دیدی مثل روز روشن بود، بدشون نمی‌آد عروس‌شون بشی. خوب شد خدا یه بَر و رویی بهت داد وگرنه با این اخلاقت روی دستم می‌موندی. ارسلان که حرف نمی‌زنه حداقل تو بگو اصلاً چی‌ شد اون شب یهو غش کردی؟
تازه یادش آمده بود احوالم را بپرسد امّا چه فایده وقتی‌ مثل حسرت‌زدها از نداشتن پسر، آرزوی داماد خوبی همچون او را داشت. ته دلش هر وقت اسم دختر غریبه‌ای‌ می‌شنید غصه‌اش می‌گرفت و الآن امکان نداشت منصرف بشود.
چون همه با اخلاق جدی و خشک ارسلان آشنا بودند آن شب را به رویش نمی‌آوردند. کسی هم جرأت نداشت سؤالی بپرسد که اگر هم می‌پرسیدند وقتی نمی‌خواست جواب بدهد خودت را می کشتی باز، حرفی نمی‌زد و از بخت خوشم ناچار قضیه به خواستگاری کشیده شده بود.
 
آخرین ویرایش:
درحالی که گوش نمی‌دادم چه می‌گوید زیر ل*ب، بی‌حوصله گفتم:
- ولم کن تو رو خدا.
وقتی دید چه‌قدر دمق و کسل هستم و برای آن روز به اندازه‌ی کافی سرزنش شنیده‌ام دیگر ادامه نداد و به حال خودم رهایم کرد.
قدم‌زنان به آشپزخانه رفتم و چون مهمان‌ها دیر کرده بودند، برای دفعه‌ی دوم چای دم‌کشیده‌‌ی قوری را عوض کردم. پرسه‌زنان به پذیرایی آمدم و روی مبل دراز کشیدم. نگاهم از عقربه‌های ساعت برداشته نمی‌شد. با خودم که تعارف نداشتم، خوب می‌دانستم جزو انتخاب‌هایش نیستم پس شاید برای پی‌بردن به قضیه‌ی سامان و سرک کشیدن در زندگی‌ام تا اینجا پیش رفته بود!!!
همیشه عزیزخانم و زن‌دایی بادقت به هر دختر باکمالاتی می‌رسیدند مد نظر می‌گرفتند و در این میان حرف جدی از من نبود. آمدن‌شان فقط محض ناراحت نشدن مادر بود که ما در خانه دختر دم‌بخت داریم و آن‌ها سراغ غریبه می‌روند.
البته بیشتر به احترام حاج‌دایی که خدایی نکرده پیش خودش فکر نکند قرار است با او لج کنیم و سر حرفش حرفی بزنیم.
با صدای زنگ در از اوهام بیرون آمدم. وقتی عزیزخانم را تنها دیدم انگار سطل آب یخی روی سرم ریخته‌اند. حدس زدم با آتوی که دست ارسلان دارم، او است که زیربار ازدواج اجباری نمی‌رود. از طرفی هم، بالاخره همه برای سروسامان گرفتن دُردانه‌ی‌شان آرزوها داشتند و الآن مادربزرگ برای اینکه از دلم دربیاورد زودتر آمده بود تا خبر بهم‌خوردن مراسم امروز را پیش پیش بدهد.
در آن سن و سال با ناز و نعمتی که بزرگ شدم نهایت زندگی، داشتن آزادی و عشقی پرشور بود که با سامان تحقق می‌یافت. در مقابل، حسی بلاتکلیف و گنگ در اعماق پرت و دور افتاده ی قلبم باعث می‌شد منتظر شنیدن کلماتی باشم که به ارسلان ختم می‌شد.
دستی به گردنم کشیدم و کلافه، نفسم را با شدّت بیرون دادم و کنارشان نشستم. رنگ پریده و وارفته گوشه‌ی مبل غمبرک زدم. حس نخواسته‌ شدن آن هم از سمت او برایم قابل هضم نبود. کاش می‌شد رودربایستی را کنار بگذارم و بگویم وقتی نظر شازده منفی است نباید قرار می‌گذاشتند. نگرانی از چشم‌های مادر می‌بارید. دل در دلش نبود. می‌فهمیدم چه‌قدر سخت بود که پرسید:
- خیر باشه چه خبر؟ بقیه کجان؟
عزیزخانم آرام و با طمأنینه گفت:
- ان‌شاءالله هرچی که خیره.
با مهربانی سرش را آهسته تکان داد و مسرور گفت:
- دیگه وقتشه از شاهدخت خانم رسمی خواستگاری کنیم. فقط یک کلام، خودت راضی هستی یا نه؟
نفس عمیقی کشیدم. چرا خیالم از آمدن‌شان آن‌قدر راحت شد که ته دلم خوشحال شدم. به خاطر خط و نشان‌های مادر ساکت بودم. سرم را پایین گرفتم. آن‌ها هم پای خجالتم گذاشتند. جوابش نه محکم و قاطعی بود که در جا موضوع برای همیشه تمام می‌شد تا ناگهان پای سفره‌ی عقد ننشینم ولی با بغض آرام گفتم:
- نمی‌دونم.
دستش گرمش را روی دستان گره خورده‌ی سردم گذاشت و با محبّت گفت:
- نمی‌دونم نداره. دارم ازت سؤال می‌پرسم، اصلاً کاری به اصرار بقیه و رودربایستی نداشته باش. دلت چی می‌گه؟ حرف یه عمر زندگیه.
هر چی می‌کشیدم از همین دل وامانده ی سردرگمم بود. کاش لازم نبود زنش بشوم. او هم تا ابد مجرد می‌ماند. همیشه دوستم داشت و برایم همه کاری انجام می‌داد.
عجب موجود دمدمی و بی‌خودی بودم که خودم خبر نداشتم. هنوزم سفیهانه به هر خزعبلاتی فکر می‌کردم که تکان دستش مرا به خودم آورد و گفت:
- مادر، پس سکوت علامت رضاست؟
 
آخرین ویرایش:
لال شدم. انگار آن زبان چهل متری را قورت دادم. برعکس درونم آشوبی به پا بود. حرف‌هایی که می‌خواستم به زبان بیاورم همچون تیغ برنده‌ایی با زور و به سختی می‌بلعیدم. راضی نبودنم به خاطر بی‌اعتباری‌ام پیش او و کارنامه‌ی نه چندان درخشانی که معلوم نبود قرار است چه موقع به رویم بیاورد. نمی‌شد عمری با ترس و واهمه ی روبرو شدن با حقیقت، زندگی کنم.
طاقتم طاق شد. بی‌حرف و کلافه بلند شدم و به اتاق رفتم. با وسواس و مرتب به خودم رسیدم. هنوزم او را نمی‌خواستم امّا دوست‌داشتم زیباتر به چشم بیایم.
حاج‌دایی و زندایی بهترین مادرشوهر و پدرشوهر دنیا بودند که هر دختری می‌توانست داشته باشد. خواهرشوهر، بهتر از ارغوان گیرم نمی‌آمد. هم صمیمی‌ترین دوست بود و هم مثل خواهر نداشته‌ایی که سال‌ها با او بزرگ شدم. هنوز دو به شک بودم که سفره‌ی دلم را برایش باز کنم یا نه.
***
شب دور هم جمع شدیم. بعد از خوردن شام کم‌کم مهمانی رنگ خواستگاری به خود گرفت و دلشوره‌ام رفته‌رفته زیادتر می‌شد حتی دسته‌گل به آن بزرگی و زیبایی در نظرم زشت می‌آمد. از درون خودم را می‌خوردم. چرا وقتی همه چیز آن‌قدر جدی گرفته شده آقا عصبانی و سر به زیر، ساکت کنار صدرا نشسته بود و خیال نداشت یخ رفتارش باز شود. بهترین کت و شلواری که برازنده‌اش بود را به تن داشت. با همان بوی عطرِ آشنایش که دل می‌برد امّا انگار هفت‌ دست کتک خورده بود و کجایش، راضی بودن به این وصلت، وجود داشت را نمی‌فهمیدم، پس او هم مجبور بود.
یعنی عاشق شدن و دوست داشتن همین‌‌قدر ساده بود که متوجّه‌ی لرزش دست و دلم نشده بودم. به شدت تایید و توجه‌اش را می‌خواستم نه این قیافه‌ی اخمویی که نگاهم نمی‌کرد. حسابی دلم گرفت. بغضم را قورت می‌دادم و حالم بد و بهم ریخته‌تر می‌شد.
زن‌دایی به خودش رسیده بود و خوشحال از اینکه بالاخره دختر دوست صمیمی‌اش عروسش شده، همان‌طور که سال‌ها قبل خودش که دوست صمیمی مادر بود با خوشبختی عروس این خانواده شده بود. اما نسخه‌ی همه‌ی سعاتمندی‌ها شبیه هم نوشته نمی‌شد. حتّی مادر که همیشه بی‌رنگ و رو بود الآن ته آرایشی داشت. با پیراهنی که مثلاً برای من خرید و نپسندیدم الآن تن خودش بود و فقط خدا از دلش خبر داشت که چه‌قدر منتظر این لحظات بود.
وقتی حاج‌دایی با آرامش شروع به صحبت ‌کرد همه ساکت گوش می‌دادند. چه مراسم مسخره‌ای که حق نداشتم رو راست هر چه دلم می‌خواهد بگویم. شرطی بگذارم. نظری بدهم یا حتّی چهار کلام، درست و حسابی با داماد حرف بزنم تا خیال نکند از شادی روی ابرها پرواز می‌کنم.
به آشپزخانه پناه بردم و خفه‌خون گرفته، به بخار قُل‌قُل سماور چشم دوختم و منتظر صدای عزیزخانم برای چایی ریختن ماندم.
ارغوان پشت سرم آمد. حوصله‌ی چرت و پرت گفتن و مزه پرانی‌های سرشب تا الآنش را نداشتم. از استرس و واهمه به خود می‌لرزیدم. او هم کنجکاوانه، منتظرِ شنیدن داستان عاشقانه‌ی ما دو تا بود که به خیال خودشان شیفتگی‌مان را با شرم و حیا از همه پنهان می‌کردیم. از ریزریز خندیدنش جری شدم و چپ‌چپ نگاهش کردم.
در استکان‌هایی نویی که از جعبه درآوردم چایی خوش‌رنگی ریخت و سینی را دستم داد. با دلهره، چشم‌هایم را ریز کردم و آهسته گفتم:
-‌ خودت ببر. من روم نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش:
بلند خندید و گفت:
- میشه با این قیافه نری پیشواز. عروس‌خانم ترس نداره. خوبه تو همیشه برای همه چایی می‌بری. الآن فرقی نکرده. فکر کن یه مهمونی و دورهمی ساده‌ست. خوشگل‌خانم جیک‌جیک عشق و عاشقی یواشکی به همین جاها ختم میشه. فقط خدا می‌دونه از چه روش‌های خاک بر سری برای از راه به در کردن برادر خموش من استفاده کردی که روت نمی‌شه بگی.
تعلل بیشتر جایز نیود. با دلخوری گفتم:
- بعد به خدمت زبون دراز تو یکی می‌رسم، که این‌قدر شایعه درست نکنی.
سینی را از دستش گرفتم و با زانوهایی لرزان از آشپزخانه خارج شدم. قلبم تند می‌تپید. در مقابل نگاه‌هایی که با تحسین و شادمانی نگاهم می‌کردند با دقت چایی تعارف کردم و از شرم و خجالت با عجله به آشپزخانه برگشتم.
عصبی سینی را روی میز پرت کردم و نشستم. دستم را روی قلبم گذاشتم و با چشم‌های اشکی رو به ارغوان گفتم:
-‌ ببین مُردم و زنده شدم. نمی‌دونی برادرت با اون چشم‌های مثل وزغش چه‌جوری نگام می‌کرد. بعد شماها فکر می‌کنید کنارش خوشبخت می‌شم؟!
مثل همیشه ملیح لبخند زد. دسته‌ایی از موهای لختش را پشت گوشش گذاشت و با کنایه گفت:
-‌ دلت می‌آد. آدم این‌جوری در مورد نامزدش حرف نمی‌زنه. تو رو خدا بدون سانسور تعریف کن دیگه. آخه شما دو تا همیشه مثل سگ و گربه بهم می‌پرید. فکر کنم تیپ مکش مرگ‌مای اون روزت کار دستش داده بود که طاقت نیاورد.
براق نگاهش کردم تا بحث را خاتمه بدهد ولی بی‌خیال ادامه داد و گفت:
- من آخرشم نفهمیدم چی شد. تو اون‌جوری از حال رفتی و ارسلانم یهو به دادت رسید و بابا هم این‌جوری اصرار داره سریع عقد کنید. حتماً با یه صحنه‌ی ناجوری برخورد کرده که قابل بیان نیست صلاح دیده متأهل بشید تا راحت‌تر باشید.
هنوزم از به یادآوردنش حس خنک و دلچسبی ته قلبم را قلقلک می‌داد. آوردن اسم ما کنار هم در میان تمام تلاطم‌های درونم، خوشایند بود. سعی کردم تا خودم را لو نداده‌ام جلوی خنده‌ی موزیانه‌ام را بگیرم. جدی در جوابش فقط گفتم:
-‌ هیچی.
جایش را عوض کرد و روبرویم نشست. می‌دانستم داشت از فضولی می‌مُرد و معلوم نبود در ذهنش تا کجاها پیشرفته است که با کنجکاوی پرسید و گفت:
- خشک و خالى، بى‌هيچ بوس و ب*غل و... باوركنم؟
مرموزانه گفتم:
- خيلی منحرفی.
‌-‌ اصلاً من منحرف، هر چی تو بگی. زود باش ورپریده خانم از اولش با جزییاتِ ممنوعه‌اش تعریف کن. من خنگ رو بگو چه‌طور نفهمیدم شیفته و عاشق هم بودید که بی‌طاقت، دور از چشم ما معلوم نیست افتضاحی به بار آوردین که خدا رو شکر دست‌تون رو شده.
کلافه گفتم:
- وای... سرم درد گرفت. مگه فیلم هندی تعریف می‌کنی. الآن حرف من یه چیز دیگه‌ست.
مثل بچه‌ها با شیطنت، گوشه‌ی آستینم را گرفته بود و واقعاً از عشقی که بین ما نبود توضیح می‌خواست و می‌گفت:
- تو رو خدا از اولش تعریف کن. اصلاً حرف حسابت چیه؟ برادر ساده لوحم رو گولش که زدی. داری زنشم می‌شی. برو برای خودش ناز کن نه من.
برای پنهان کردن خنده‌ام رو برگرداندم و گفتم:
- هیچی نیست. به خدا حوصله داری.
دستش را روی دستم گذاشت و بانمک گفت:
- دیدم خندیدی. قسمت شد زن داداش خودم بشی. از بس وقیح و بی‌حیا بودی الآن خجالت می‌کشی خلوت رمانتیک‌تون رو برام شرح بدی اما من که ول کن نیستم.
 
آخرین ویرایش:
تغییر مود و سریع از کوره در رفتنم دست خودم نبود که بین حرفش پریدم و با تندی گفتم:
- نقد رو ول کنم، بچسبم به نسیه‌ی قسمت و سرنوشت. اونم آدمِ خشک و بی‌احساسی که از بچگی از من بدش می‌آمده بشه شوهرم. اخلاقش رو ندیدی؟
اخم ریز بین ابروهایش را می‌دیدم. صاف نشست و به صندلی تکیه داد. جدی شد و گفت:
- فکر نکن چون برادرمه ازش تعریف می‌کنم امّا خدایی قد و هیکلش، بَرو روش، سواد و شغلش، از خیلی‌ها سره. چی بود اون پسره‌ی نی قلیونِ لاغر مردنی که دلت رو بهش خوش کردی. هر سال می‌آد و دل یکی رو سرکار می‌گذاره، آخرشم دست خالی برمی‌گرده. اگه از صد تا شایعه‌ی پشت سرش، یکی هم درست باشه باید ازش حذر کرد.
با دست صورتم را پوشاندم و گفتم:
-‌ ارغوان اصلاً حالم خوب نیست، سر به سرم نگذار.
ل*ب برچید و دلخور گفت:
-‌ باشه. اصلاً به من چه ولی خودتم خوب می‌دونی دارم راست می‌گم.
از درون، تلخی واقعیت رو دست خوردن از سامان سخت اذیتم می‌کرد. از اینکه به راحتی ملعبه‌ی دستش شدم حرصی و عصبانی بودم. از عکسی که دستش بود و خبر نداشتم می‌خواست با آن، چه غلطی کند. آن وقت باید به ارسلان و قیافه گرفتن و شک و شبهات ذهنی‌اش فکر هم می‌کردم.
به هر حال آن شب به قدری آشفته حال و مضطرب گذشت که از جزئیاتش هیچ چیز در یادم نماند.
از انگشتر نامزدی و قواره‌ی چادر گرفته تا همه‌ی تبریک و آروزی خوشبختی‌ها، فقط مکالمه‌ی کوتاه پدر و پسری را شنیدم که هر کدام قاطع، تصمیم خودشان را برای خراب کردن زندگی‌ام گرفته بودند. همان موقع که برای بدرقه‌شان تا دم رفتیم. حاج‌دایی با آن نگاه نافذ و کلام گیرایش هیچ‌جایی برای چانه‌زدنی باقی نمی‌گذاشت. در عین مهربانی و نرمشی که در رفتارش داشت، جدی بودنش او را شاید بداخلاق هم نشان می‌داد و ابهتی که ناخواسته آدم را وادار به کوتاه آمدن می‌کرد. شاید احساس دینی که به خاطرش لای منگه‌ی رودربایستی قرار گرفته بودم. حتی وقتی از موضوع دیدن من و ارسلان هیچ حرفی به زبانش نیاورده بود. خلاصه محکم و جدی ابرویی بالا انداخت و مثل همیشه تمام کلامش را خلاصه و کوتاه در یک جمله بیان کرد و گفت:
- ان‌شاءالله تا آخر ماه دست زنت رو می‌گیری و می‌ری سر خونه زندگیت.
سر تا پایم گوش، با بهت نظاره‌گر کلمات سرد و بی‌جانی شدم که مخاطبش خودم بودم امّا برای هیچ‌کدام ذره‌ایی اهمّیّت نداشتم. ارسلان در کمال ادب و احترام، سرش را پایین انداخت و نمی‌دانم چه‌قدر جسارت به خرج داد که نارضایتی‌اش را آن‌گونه واضح اعلام کرد و در جواب پدرش گفت:
- حاج‌آقا یه کم زوده. من فرصت فکر کردن می‌خوام.
برای اوّلین‌‌بار صدای ترک خوردن قلبم را فقط خودم شنیدم. تا به حال آن‌چنان ضربه‌یِ تلخ و مهلکی نخورده بودم. از مدل حرف‌زدنِ بی‌میلش و پس‌زدنی که فقط خودم می‌فهمیدم، بغضم را قورت دادم و به سختی طاقت آوردم تا اشک‌هایم سرازیر نشوند. دستم را به نرده‌ی ایوان گرفتم تا قوی و بی‌تفاوت به نظر برسم.
پدرش، همان‌طور که تسبیح عقیقش را به آرامی در دست می‌چرخاند سری تکان داد و گفت:
- کجاش ناواضحه پسرم. یه‌ماه زمان کمی نیست.
بعد بدون شنیدن ادامه‌ی اعتراض، با همه خداحافظی کرد و رفت.
صدای خفه از دورنم می‌گفت مگر دنبال فرصت نبودی که حتّی با زبان درازی و پررویی هم که شده از حقت دفاع کنی، پس چرا خفه‌خون گرفتی؟! حداقل پسرش نارضایتی‌اش را به زبان آورد، آن‌وقت سرکارخانم فقط بِر و بِر تماشاگر معرکه‌اشان هستی.
واضح بود او هم سرکار گذاشته است. دست‌ام می‌انداخت و مسخره‌ام می‌کرد. گرگرفتم. شقیقه‌های نبض می‌زد. با صورتی سرخ آماده‌ی‌ پرخاش بودم که نگاهم به نگاه سرشار از التماس مادر گره خورد تا آن وسط حرفی نزم، خدایی نکرده دل کسی برنجد و باعث دلخوری نشوم. پس به درک احساساتم که به راحتی لگدمال می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین