در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arjmand
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
قرار و مدار ازدواج آلیس در سرزمین عجایب، حتّی خرید جهیزیه‌اش هم در عرض چند ساعت به آسانی گذاشته نمی‌شد که در خانه‌ی ما معمولی و پیش پا افتاده برخورد می‌شد. پس کاملا ًحق داشتم از افکار باستانی‌‌شان متنفر باشم. با توجیه یک جمله‌ی تکراری مادر«مگه ما غریبه‌اییم»
برای این‌که صدایم از حد معمولش بالاتر، نرود نفسم را با شدّت بیرون دادم و در جوابش با گریه گفتم:
- هنوز پسرشون راضی نیست. خدا رو شکر واضح اعلام کرد. خودتم شنیدی. باز اصرار داری به این سرعت عقد کنیم؟
همان‌طور که با سینی بشقاب‌های روی میز را جمع می‌کرد بی‌اهمّیّت ادامه داد و گفت:
- من موندم تو چه ایرادی می‌بینی. داری با کی لج می‌کنی که این‌جوری لگد به بختت می‌زنی؟!
بلند شدم و قدم زدم. با سردرد و حالی که فقط خودم می‌فهمیدم چه قدر بهم‌ریخته و زار است ادامه دادم و گفتم:
- باشه هر کاری دلت می‌خواد انجام بده اما از من یکی انتظار همکاری نداشته باشی. وقتی هر دومون ناراضی هستیم دیگه پافشاری شما معنی نداره.
به اتاقم رفتم و در را محکم پشت سرم بستم. حماقتم انتها نداشت که با شیون و زاری جریان را آب و تاب داده برای سامان تعریف کردم. معلوم بود حوصله‌ام را ندارد و قضیه را جدی نگرفت. حتّی واکنش خاصی نشان نداد که بفهمم برایش مهمّ هستم. آدمی بلاتکلیف و دمدمی، بیشتر از اینکه دوست‌داشتنی باشد نفرت‌انگیز بود. از آن مدل استاد شکستن دل دخترها که اجازه نمی‌داد در مقابلش حتی ناز کنی چه برسد، درخواستی داشته باشی. به هر حال جدی خواستم تا قضیه‌ی عکس و آشنا شدن با مادرش را فراموش کند.
با هق‌هق برای همیشه خداحافظی کردم پلی با فرصت‌طلبی بدون در نظر گرفتن اینکه در چه حال و روزی به سر می‌برم برای پاک کردن عکسی که دستش داشتم شرط گذاشت. چون جاهلانه در نادانی‌هایم فرو‌رفته بودم و روی واقعی‌اش بسیار زودتر از آن‌چه انتظار داشتم نمایان شد باید می‌پذیرفتم که برای آخرین بار به دیدنش بروم تا جلوی بلبشویِ تازه‌ایی را می‌گرفتم.
***
نزدیک خانه قرار گذاشت. درست روزی که برای رفتن ارغوان و همسرش، همه خانه‌ی عزیزخانم به صرف شام دعوت بودیم. از صبح، بعد رفتن مادر به سر کار برای کمک به آن‌جا رفتم. باید از فرصت کوتاه پیش آمده با زبان خوش قانعش می‌کردم تا عکسم باعث دردسر نشود که دوباره تماس‌هایم را بی‌پاسخ گذاشت و تازه فهمیدم چه‌قدر از او بدم می‌آمد.
آدم خودشیفته و مریضی که دوست‌داشت دخترها از سر و کولش بالا بروند و همه را نادیده بگیرد. به درکی گفتم و تا عصر از فکر و خیال‌های مختلف، زمان برایم با دلشوره سپری شد.
بالاخره با دیدن پیامش روی صفحه‌ی موبایل، شوکه از سر جا بلند شدم. قبل از آمدن مهمان‌ها با سراسیمگی حاضر شدم. کلافه از غرزدن‌های پشت سرهم عزیزخانم برای تنها بیرون نرفتن، یک دست از لباس‌هایش را برداشتم و روبروی آیینه ایستادم. تند‌تند دکمه‌های مانتوی گشاد قهوه‌اییِ تنم که تا زیر زانو می‌رسید را ‌بستم. روسری نخیِ قواره بزرگ را محکم زیر چانه‌ام گره زدم و تا جایی که امکان داشت روی پیشانی‌ام کشیدم. مجبور بودم، وگرنه در آن لباس‌های بلند و بدقواره‌یِ بدرنگ کاملاً زشت شده بودم. گرچه اهمّیّتی نداشت وقتی به دلش ننشسته بودم، فقط می‌خواستم خدا امروز را به خیر بگذراند.
از تیپ افتضاحِ خنده دارم و شرایطی که داشت خفه‌ام می‌کرد گریه‌ام گرفت. با دستمال اشک گوشه‌ی چشم‌هایم را پاک کردم تا آرایشم بیشتر از آن خراب نشود. نباید پی به ترسم می‌برد تا دوباره سرکارم بگذارد. همان‌طور که دم در با کتانی‌هایم کلنجار می‌رفتم محاسبات ذهنی‌ام می‌گفت اگر عجله کنم یک ساعته می‌رفتم و برمی‌گشتم. تا آن موقع هم کسی متوجه‌ی بیرون رفتن و غیبتم نمی‌شد.
عزیزخانم با نگرانی به حرکات و رفتار عجیبم نگاهم می‌کرد. می‌دانست خریدن چسب ناخن مصنوعی، بهانه است ولی باز هم سخت نگرفت. دست گرمش را با دست‌های سرد و یخ‌زده‌ام فشردم و گفتم:
- به خدا زود برمی‌گردم. فقط به مامان چیزی نگی.
 
آخرین ویرایش:
به نشانه‌ی تأسف سرش را تکان داد و گفت:
-فقط مادر دیر نکنی. مواظبت خودت باش. اصلاً صبر کن همراهت بیام.
-نه.
خداحافظی کردم و با هزار افکار درهم و پیچیده از خانه بیرون رفتم. سر راه اول به بازار سر زدم. سریع هر چه دم دستم بود، خریدم و راه افتادم. بی‌جهت بغض‌آلود، هوس یک دل سیر گریه کردن داشتم. سراسیمه از کوچه و پس کوچه‌ها رد شدم تا به حجره‌ی حاج‌دایی که مسیرش با من یکی بود، برنخورم.
آن موقع‌ها وقت‌نداشتم به عاقبت کاری که انجام می‌دادم درست و حسابی فکر کنم چون برای هدفی پوچ تا قعر جهنم هم پیش می‌رفتم.
به هزار بدبختی و مکافات خودم را به تنها کافه‌ی آن حوالی رساندم. عینک آفتابی بزرگی به چشم زدم و روسری‌ام را تا جایی که امکان داشت توی صورتم کشیدم. نفس‌زنان گوشه‌ای در آخرین میز روبروی دیوار و پشت به چند پسری که آنجا حضور داشتند، نشستم.
خریدها را کنارم و روی زمین گذاشتم. از ساعت چشم برنمی‌داشتم. بی‌توجّه به اینکه ناخودآگاه با سر و تیپ و ظاهرم بدتر جلب توجّه می‌کردم و بی‌خبر سوژه‌ی خنده‌ی بقیه شدم.
آشفته و بی‌قرار برای آرام نشان دادن خودم از روی ناچاری دو بستنی سفارش دادم ولی از غصه ل*ب نزدم تا کم‌کم آب شدند و قطره‌قطره از ریخت افتادند.
نیم ساعت تنها نشستن و پشت سرهم پیام فرستادن با تماس‌های بی‌پاسخ، حسابی کفری‌ام کرد. خیرندیده‌ دوباره قالم گذاشت. به استهزاء گرفته شدنم کاملاً واضح و روشن بود.
غضب‌ناک، در دل به همه لعنت می‌فرستادم. از اینکه نمی‌توانستم با پشت دست به دهان چند جوانی که پشت سرم لیچار می‌پراندند بکوبم. از خشمی گلوگیر و اشک‌های آماده‌ی ریختن. از اوضاع بغرنج خودم حالم بهم می‌خورد و بدم می‌آمد.
با صدای رعد و برق سریع بلند شدم و خریدها را از روی زمین برداشتم. با ناراحتی از آن فضای خفه و زیر نگاه‌های پسرکافه‌چی که اتفاقاً حواسش به من بود، بیرون زدم و رها شدم.
قدم‌ها را سریع‌تر برداشتم. نه به هوای آفتابی صبح، نه به آسمانی ابری الآن و بارانِ بی‌موقع‌ایی که شروع به باریدن کرد. از آن رگبارهای که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. مثل احمق‌ها به سمت ایستگاه اتوبوس که یک چهارراه بالاتر بود رفتم و آن‌جا نشستم تا اگر از آمدنش خبری نبود، بعد به خانه برگردم.
با گوشه‌ی روسری، اشک‌های سمچ را پاک می‌کردم و هم زمان شماره‌اش را می‌گرفتم تا بالاخره با صدای خواب‌آلود جوابم را داد. راست و دروغش گردن خودش چون گفت خانه‌ی عمه‌اش در همان نزدیکی است و تا دوش بگیرد ده دقیقه‌ی دیگر منتظرش بمانم.
تماس را قطع کردم و به انتظار کشنده ادامه دادم. فکرم رفت موقع حساب کردن پول بستنی‌ها، کافه‌چی قیافه‌اش آشنا بود. او را کجا دیدم که زل‌زده نگاهم می‌کرد؟ شانه‌ای بالا انداختم چون در آن زمان واقعاً اهمّیّتی نداشت که برای به یاد آوردنش به ذهنم فشار بیاورم.
کم‌کم داشت غروب می‌شد. بگو خاک بر سر، مگر مجبوری که علاف و بلاتکلیف آنجا نشسته‌ای؟ از کره‌ی ماه هم می‌آمد، آن‌قدر دیر نمی‌کرد.
با تماس مادر که هنوز سرکار بود بلند شدم و به سمت خانه راه افتادم. اکیداً تاکید داشتم لازم نکرده به ارسلان خبر بدهد تا دنبالم بیاید.
دلم به حالش می‌سوخت که روزها دو شیفت سر کار می‌رفت تا دختر عاقلی بار بیاورد امّا من نمی‌توانستم حتی ذره‌ایی خوشحالش کنم چه برسد به سرافراز و مایه‌ی افتخار بودنش.
هوا سرد نبود ولی از مانتوی خیسِ چسبیده به تنم می‌لرزیدم. با چند کیلو سبزی باران خورده‌ی پلاسیده و خریدهای عجله‌ای که مورد پسند نبود. پسره‌ی نادان عوضی نمی‌گفت همین چند خیابان، پای پیاده خیس آب شدم. قطرهای باران با شوری اشک‌هایم قاطی شدند و از روی صورتم سُر می‌خوردند و سردردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
تا از سر کوچه پیچیدم عزیزخانم را با چادر سفید گلدارش، هراسان دم در ایستاده دیدم. بدو بدو خودم را رساندم. در حالی که نفس‌نفس می‌زدم گفتم:
- سلام. خیر باشه چی شده؟
قسمتی از خریدها را از دستم گرفت. با اخم‌های درهم جلوتر وارد حیاط شد. زیر ل*ب شروع کرد به غرولند کردن و گفت:
- شدی زن سعدی.
در حیاط را پشت سرم بستم و طلبکارانه گفتم:
-وا... نیم‌ساعت دیر و پس این همه اخم و تخم نداره.
-وا نداره. ماشاءالله یه جا بند نمی‌شی. ارسلان قبل آمدن تو، یه سر زد. فکر کرد الآن ور دل ننه جونتی نه توی بازار به گشت و گذار.
از ترس یادم رفت می‌خواستم چه بگویم و با استرس گفتم:
-خب؟
-هیچی دیگه، وقتی دید نیستی کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. بچه‌ام چی می‌کشه از دستت. منم گفتم امشب دلخوری به پا نشه دوباره فرستادمش پی‌نخود سیاه تا خانم دِلی دِلی تشریف بیاری. صد دفعه دم در سرک کشیدم، دل نگرونت بودم. گفتم الآن همه کم‌کم پیداشون میشه و اون‌وقت شما هنوز نرسیدی. بعد جواب نامزدت رو چی بدم. نمی‌گه امانتی من کجاست؟
از شنیدن کلمه‌ی امانتی پوزخندی زدم. چه‌قدر دل ساده‌ی مادربزرگم خوش بود. ادامه دادم و گفتم:
- خوبه رفتم برای مهمونیِ خواهر خودش خرید کردم. بعدشم حوریا رو دیدم رفتیم برای کنکور کتاب خریدیم. حواسم نبود یه کمی دیر شد.
مثل همیشه به طرفداری از شاهزاده، حق به جانب گفت:
- ای خدا جون به لبم کردی. هر وقت پات رو از در این خونه گذاشتی تو، دلم لرزید که باز چی شده؟ دختر چرا تو این‌قدر سر به هوایی؟ بیچاره بچه‌ام چی می‌کشه از دستت. حالا واجب بود تنها بری؟
بدون خم شدن کفش‌هایم را گوشه‌ی ایوان پرت کردم و همان‌طوری که دم در با جوراب‌های خیسم کلنجار می‌رفتم تا از پایم درشان بیاورم گفتم:
- مگه بچه‌ام. مثه موش آب کشیده از بازارچه تا اینجا پیاده امدم کسی هم نیومد دنبالم.
با سر و وضع خیس و آرایش بهم ریخته وارد خانه شدم. مُرده‌شور ریخت سامان نکبت را ببرند که یک لحظه دیدنش باعث این همه گرفتاری شد. آبی به سر و صورتم زدم و لباس‌های راحتی پوشیدم تا کت و شلوار زیتونی رنگی که مادر با هزار تعریف و تمجید، اصرار داشت را تنم نکنم. هنوز هم به انتخاب خودش هرچه می‌پسندید می‌خرید و شاید با اصرار و التماسش می‌پوشیدم. سر لج کمدی از لباس‌های رنگی دست‌نخورده داشتم.
به آشپرخانه رفتم و برای خودم چایِ پررنگی ریختم. روی صندلی نزدیک پنجره نشستم. معلوم نبود چرا ارسلان دوباره چغلی‌ام را کرده که عزیزخانم همچنان ول کن نبود و ادامه داد:
- والا من قد تو بودم دایی و مامانت رو داشتم. سر حرف حاجی خدابیامرزم حرفی نمی‌زدم. جرأت نداشتیم بدون اجازه‌ی آقامون تا سر کوچه بریم. اون وقت حالا پسره از دستت ذله شده. مادر وقتی خرید کردن بلد نیستی چه اصراریِ کمک کنی.
 
آخرین ویرایش:
استکان داغ را در دست گرفتم. بی‌حوصله و مثل همیشه بی‌اهمّیّت به حرف‌هایی بی‌سروته‌ایی که از هر دری می‌گفتم و به ثانیه نکشیده موضوع دیگری یادم می‌آمد و از یک شاخه به شاخه‌ی دیگر ربطش می‌دادم گفتم:
- به خدا همه چی توی زندگی شانسه. این‌جوری نبینید همیشه آقا و متین و مؤدّب. اون روی دیگه‌اش که انگار اسیرشم و همش بهم زور می‌گه رو، فقط من دیدم. بعدم زمونه عوض شده، فکر نکنید چون یه بار آمدن خواستگاری حتماً باید زنش بشم. اگه آقا روز نامزدی ارغوان اون قشقرق رو به پا نمی‌کرد الآن مجبور نبودیم چیزی رو به اجبار قبول کنیم. من رفتم از بالا شیرینی بیارم، نمی‌دونم چرا ارسلانم اون‌جا بود. حالا حاج‌دایی فکر کرده چه اتّفاقی بین ما افتاده که پاش رو کرده توی یه کفش برای زوری عقد کردن‌.
عزیزخانم کشش نداد در عوض هنوز ادامه دادم و گفتم:
- مُردم از صبح، سر تا ته بازارچه رو دنبال سفارش‌های دخترخانم‌تون گز کردن. عوض تشکّره.
وقتی دیدم جوابم را نداد، ساکت شدم. تا جرعه‌ای چای نوشیدم و زبانم از داغی‌اش سوخت ذهن بهم‌ریخته‌ام، جرقه‌ی تازه‌ایی زد. چون تازه یادم آمد صاحب کافی‌شاپ از فامیل‌های دور دوستم حوریا بود که یک بار در مدرسه در مورد مغازه زدنش در محله‌ی ما صحبت کرد. حتّی ارسلان را خوب می‌شناخت و من خنگ جلوی چشمش وارد کافه‌اش شدم. آش نخورده و دهن سوخته. باز جای شکرش باقی بود که مرا نشناخت.
تا پلک‌هایم را روی هم گذاشتم با صدای موبایل، کلافه چشمانم را باز کردم. سرم را چرخاندم و پیام سامان را روی صفحه نمایش دیدم. کنار فضای سبز منتظرم بود.
دیگر کوتاه نمی‌آمدم. کور خوانده بود دوباره به دیدنش بروم. چای را روی میز گذاشتم و بدون معطلی به تراس رفتم. کاش همان‌ روز پایم قلم میشد و از این‌جا نمی‌دیدمش تا الآن حتّی با غلط کردن هم از زندگی‌ام گم نمی‌شد.
با عصبانیت تماس گرفتم و بدون سلام کردن سریع و پشت سر هم گفتم:
- توی تراس ایستاده‌ام بیا ببینم چی می‌گی. گیر ندی، که امروز مهمون داریم اصلاً نمی‌تونم بیرون بیام.
وسط حرفم ناگهان گوشی‌اش خاموش شد. طولی نکشید که از ماشین پیاده شد و در حالی که دست‌هایش در جیب‌هایش بود مانند چوبی صاف و لاغر با شلواری گشاد، لخ‌لخ کنان به سمت خانه می‌آمد.
پاک کردن یک عکس آن‌قدرها موش و گربه بازی نداشت. از همان دور چیزی می‌گفت که نمی‌شنیدم. در عرض چند دقیقه صدای آجر خالی کردن برای بنّایی همسایه، دعوای گربه‌ها، وانتی خرید لوازم منزل، همه و همه، دست به دست هم داد تا نتوانم خوب گوش کنم. پیرمرد عصا به دستی که عرض خیابان را آهسته طی می‌کرد با تأسف برای ما سر تکان داد. برای آن‌که آبرویم بیشتر نرود با اشاره گفتم برود و منتظر باشد.
چه‌طور دست به سرش می‌کردم. تا حواس عزیزخانم به من نبود آهسته و پاورچین به آنی با دلهره سر از کوچه درآوردم. بدو بدو خودم را رساندم و نزدیکش ایستادم. نفس‌نفس می‌زدم. هرچه اصرار کرد سوار ماشینش نشدم و رفتم سر اصل مطلب و واضح گفتم باید عکس را پاک کند و دیگر سراغم را نگیرد.
مثل بید به خود می‌لرزیدم. بی‌اهمّیّت به حرف‌هایم تا خواست دستم را بگیرد و از دلم دربیاورد نفهمیدم در عرض چند دقیقه سر و کلّه‌ی ارسلان مثل اجل معلق که انگار همه چیز را دقیق بو می‌کشید چه‌طور پشت سر ما ظاهر شد. با چشم‌های گرد شده‌ی قرمز، سرم داد زد و گفت:
- برو خونه.
 
آخرین ویرایش:
رنگ از رویم پرید. سریع از جلوی چشم‌هایش غیبم زد امّا از پشت سر صداهایی که هر ثانیه بلندتر می‌شد به گوشم می‌رسید. دم در وقتی برگشتم و نگاه کوتاهی انداختم، دو سه نفر برای جدا کردن‌شان سر رسیدند چون حسابی با هم گلاویز شدند. مشت‌هایی گره کرده در هوا که به سمت هم پرت می‌شد خبرهای بدی را می‌داد.
***
در اتاق پنهان شدم و زیر پتو خزیدم. از استرس به خودم می‌پیچیدم. برخلاف تصورم ارسلان به خانه نیامد تا قیامت راه بیندازد و با جنجال توضیح بخواهد. باورم نمی‌شد در عرض چند ساعت چه‌قدر اتّفاقات مختلف با هم افتاده بود.
گوشی را خاموش کردم و زیر بالشت گذاشتم که هر چه می‌کشیدم از بی‌عقلی خودم بود.
نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که با آمدن احترام‌خانم همسایه‌ی ما مثل برق از سر جا بلند شدم. گفتم شاید او از راه رسیده تا شر به پا کند و این دفعه تا اصل ماجرا را نمی‌شنید، نمی‌توانستم قسر در بروم. به خاطر غیرتش کارم خیانتی بدون بخشش محسوب می‌شد و تا ابد در ذهنش می‌ماند. معلوم نبود پیش خودش چه فکرهایی که نمی‌کرد.
رویش را نداشتم صادقانه از احساساتم حرف بزنم و بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم. فقط نباید تا آخر شب جلویش آفتابی می‌شدم تا سر فرصت مناسب جریان را برای مادر تعریف می‌کردم که خودش راه حلی پیش پایم می‌گذاشت وگرنه عقل خودم به جایی قد نمی‌داد.
همه چیز در زندگی برایم عذابی بی‌پایان، اجباری بود. اجبار عوضی از آب درآمدن سامان. اجبار نخواستن از این به بعد ارسلان. اجبار تحمّل اطرافیان. اجبار حماقت‌های خودم.
با صدای عزیزخانم بلند شدم و روی تخت نشستم. باید خسته با تنی کوفته دوباره آبی به صورتم می‌زدم و برای سلام و احوالپرسی بیرون می‌رفتم. مؤدبانه با احترام‌خانم روبروسی می‌کردم و خانمانه می‌نشستم به پرحرفی‌هایش که برایم هیچ جذابیتی نداشت گوش می‌دادم.
موهایم را گوجه‌ای بستم و بالاخره از اتاق بیرون آمدم. بی‌رنگ و رو و نامرتب بدون عوض کردن لباس‌هایم همان‌طور که به زور لبخند می‌زدم، بین تبریک‌های پشت سر هم از شنیدن خبر نامزدی ناگهانی ما بالاخره آقا با توپ پُر وارد خانه شد و همان‌وسط غافلگیرم کرد.
با قیافه‌ایی برزخ جلوی بقیه جواب سلامم را که نداد هیچ، آنچنان طلبکارانه نگاهم کرد که انگار من گفتم بین در و همسایه دعوا راه بیاندازد. پلاستیک‌های میوه را در آشپزخانه گذاشت و عصبانی برگشت. با اخم‌های درهم کشیده، کنار بقیه نشست.
به آشپزخانه رفتم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و قدم می‌زدم. خلاصه مُردم و زنده شدم تا با صدای عزیزخانم به خودم آمدم و با قدم‌های لرزان برایش چای بردم اما نخورد. سینی را همان‌جا روی میز مقابلش گذاشتم و به اتاق رفتم. صدای‌شان می‌آمد که از هر دری حرف می‌زنند و او هم ساکت و عبوس نشسته بود.
چه‌قدر سکوتش سنگین و پر از خشم بود. می‌دانستم منتظره رفتن مهمان است تا بلوایی داغ و تازه درست کند. نیم ساعتی الکی لبه‌ی تخت نشستم. قدم زدم. پرده را کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. اگر به خانه می‌رفتم دنبالم می‌آمد حداقل این‌جا برای طرفداری مادربزرگم را داشتم.
خلاصه با رفتن احترام‌خانم و بدرقه‌ی عزیزخانم که انگار در راه سفر قندهار بود، ته دلم خالی شد چون طولی نکشید که صدای تقه‌ی در را شنیدم. محکم و جدی گفت:
- بیا کارت دارم.
 
آخرین ویرایش:
مادر همیشه ته دلش می‌خواست، دختر بی‌عیب و نقص و بدون حاشیه‌اش زن ارسلان بشود. الآن که نبود دروغ‌هایم را جمع کند، دست تنها چه می‌کردم؟ جوابش را ندادم و پاورچین‌پاورچین پشت در فال‌گوش ایستادم. هنوز منتظر ایستاده بود. با تمام زرنگی که داشتم راحت پی به نقشه‌های آبکی‌ام می‌برد. وقتی دید خبری از بیرون رفتنم نیست این دفعه با مشت محکم به در کوبید و با فریاد گفت:
- مگه کری؟ تو خجالت نمی‌کشی، کل محل باید ببینن با یه غریبه ایستادی به زر زدن.
همیشه با غیرت و تعصبی پررنگ، نقش صد تا پدر و وکیل و وصی را بازی می‌کرد که جانم را به لبم رسانده بود. مجبور بودم برای آبروداری، قبل از آمدن همه بالاخره خودم را نشان بدهم. آهسته در را باز کردم. با دیدنم دادی کشید که درون خودم مچاله شدم.
- وسط کوچه با اون ولگردِ بی‌سروپا چه غلطی می‌کردی؟
با فاصله‌ای دور ایستادم. سرم را پایین گرفتم و با صدایی که به زور از ته حلقم شنیده می‌شد گفتم:
- به من چه، اول اون حرف زد. فقط سلام رسوند. همین.
از عصبانیت سرخ بود. صدای نعرهایش در فضا پیچید. پشت سر هم می‌پرسید:
- حرف بزن ببینم باهات چی‌کار داشت؟ چرا چند وقتیه اطراف خونه می‌پلکه؟ وای به حالت بفهمم تو هم مقصری و مرض از خودت بوده.
از ترس گوشه‌ای خزیدم. قلبم تند تند می‌تپید امّا حتّی یک قطره اشک نداشتم تا شاید دلش به رحم بیاید و آرام بگیرد. وحشت سرتاسر وجودم را پر کرد. با گوشه‌ی‌ ناخنم ورمی‌رفتم و لال‌مونی گرفتم. باید صبر می‌کردم تا آتش خشمش فروکش کند. لبم را گزیدم و خیلی آهسته گفتم:
- اشتباه دیدی.
عزیزخانم هراسان سررسید. نگاه سرگردان و نگرانش بین ما می‌چرخید. رو به ارسلان گفت:
- آروم‌تر مادر چه خبره؟ خونه رو روی سرت گذاشتی.
ارسلان که‌ طاقت نیاورد و با چشم‌های که خون می‌بارید به سویم یورش آورد و گفت:
- خبر که دست بعضی‌هاست. توضیح بده کی به کی سلام رسوند.
خدا خیر عزیزخانم را بدهد که سپر بلایم شد و برای فیصله دادن به قضیه حرف را عوض کرد و گفت:
- اصلاً غلط اضافه کرد. من گفتم بره از بقّالی سر کوچه خرید. این همه داد و قال نداره. دو روز دیگه قراره برید زیر یه سقف هنوز بلد نیستید چه‌جوری با هم حرف بزنید.
مثل بید به خودم می‌لرزیدم. داد زد و گفت:
- ببین یه الف بچه چه‌جوری داره با آبروی چندین و چند ساله‌ی ما بازی می‌کنه. اون‌وقت من، کورم اشتباه دیدم. بهش اعتماد داشتم. با همه‌ی ادا اطفارهاش کنار امدم اما دیگه کوتاه نمیام. حیف که حاجی قسمم داد همیشه هواش رو داشته باشم وگرنه امشب سیاه و کبودش می‌کردم تا بفهمه دنیا دست کیه.
عزیزخانم با ملایمت دست نوه‌اش را گرفت و کنار خودش نشاند. شروع کرد به نصیحت‌کردن و گفت:
- جانِ من آروم باش. ببین با خودت چیکار می‌کنی. پسرم اجازه می‌دی حرف بزنم؟
نزدیک‌شان روی زمین نشستم و سر به زیر زانوی غم ب*غل گرفتم. ارسلان گفت:
-چشم بفرمایید، گوشم با شماست.
-درسته همه چی هول‌هولی پیش رفت اما زن و شوهر به خاطر عشق و دوست داشتن همدیگه بعضی جاها کوتاه میان. می‌خوام از این به بعد جلوی در و همسایه و فامیل سر بلند و خوشبخت باشید و رو سفیدمون کنید نه این‌که مداوم بهم بپرید. این اخلاق‌های شاهدختم می‌گذارم پای بچگیش. چشم من قول می‌دم دیگه مواظب رفتارهاش باشه. هر جا خواست بره قبلش بهت خبر بده. زشته جلوی تازه دامادِغریبه، این‌جوری شما رو ببینه. بعد خدایی نکرده یاد بگیره توی شهر غریب به زنش سرکوفت بزنه.
 
آخرین ویرایش:
ارسلان هنوز خشمگین نگاهم می‌کرد و به این راحتی‌ها با دو کلمه حرف، دلش صاف نمی‌شد. نه نامزدی، نه فرصت یک ماهه، نه اگر ذرّه‌ای دوست‌داشتنم ته قلبش بود، باز هم می‌خواست با لجاجت از مو به موی قضیه سر در بیاورد. عصبی انگشتش را به نشانه‌ی تهدید در هوا تکان داد و گفت:
- بعد به خدمتت می‌رسم.
بیشتر ماندن را صلاح ندیدم و به اتاق برگشتم. رنگ‌پریده و بی‌حال دراز کشیدم. خدا را شکر با آمدن هم زمان مهمان‌ها فعلاً از روبرو شدن با او در امان ماندم. اهمیتی به صدا زدن پی‌درپی مادر که از ورودی حیاط تا داخل خانه شنیده می‌شد، ندادم. به سختی تن خسته‌ام را حرکت دادم و رفتم آهسته به جمع سلام کردم. مادر شوک‌زده و متعجّب با چشم‌غره‌ایی کنارم ایستاد و همان‌طور که حرص می‌خورد و ظاهرش را با لبخند تصنعی حفظ کرده بود در گوشم گفت:
- وا... کجایی دختر گلوم گرفت از بس صدات زدم. تو چرا هنوز حاضر نشدی؟ این چه قیافه و شکلیه؟ برو یه دستی به سر و روت بکش. زشته جلوی زندایی. همه‌ی کارهات برعکسه الآن که قرار عروسش بشی از همیشه شلخته‌تری. چرا ماتت برده برو دیگه.
حوصله‌ی چانه زدن نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق رفتم. از گوشه‌ی چشم دیدم که ارسلان سریع خودش را رساند و دستم به دستگیره نرسیده صدایم زد. تا خواستم خودم را به نشنیدن بزنم پایش مانع بسته شدن در شد. برگشتم و سرم را بالا گرفتم. صورت اخم‌آلود درهم کشیده‌اش دلم را لرزاند. نه مثل این‌که ول کن ماجرا نبود و دلش می‌خواست آن‌قدر کشش بدهد تا همه متوجّه بشوند.
با صدای که سعی داشت خشمش را پنهان کند، دندان رو هم سابید و آهسته گفت:
- کَری؟ مگه نمی‌شنوی مامانت صدات می‌زنه؟
با بغض نگاهم را دزدیدم و گفتم:
- بله شنیدم اما اگه اجازه بدی می‌خوام لباس عوض کنم.
تلخ و سرد گفت:
- برو اما هنوز کارم باهات تموم نشده.
با آمدن خواهرش حرفش را قطع کرد و کلافه، تنهای‌مان گذاشت. وگرنه تا ابد بازجوی‌اش را ادامه می‌داد. ارغوان در را پشت سرش بست و با مهربانی گفت:
- عروس‌خانم چرا هنوز حاضر نشدی. باز چی شده؟
منظورش قیافه‌ی عبوس و درهم ما بود. روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم. شانه بالا انداختم و غمگین گفتم:
- هیچی نجواهای عاشقانه‌ی من و این دیلاغ.
از روی تاقچه کیف لوازم آرایش را برداشت و نزدیکم نشست. زیپش را باز کرد و گفت:
- چرا شما نمی‌تونید با هم کنار بیاید. از نامزدی به بعد رفتارتون بدترم شده.
نفسم را باشدّت بیرون دادم و گفتم:
- نمی‌دونم.
صدایش را تا جای که می‌شد پایین آورد و گفت:
- ناراحت نشی امّا می‌گم نکنه به خاطره...
 
آخرین ویرایش:
وسط حرفش پریدم. حتّی ارغوان هم، حرفم را باورم نمی‌کرد بعد چه‌طور می‌توانستم به برادرش بفهمانم واقعاً چیزی بین من و سامان نبوده است! با چشم‌های قرمز از اشک و شانه‌های که به شدّت می‌لرزید، قاطع گفتم:
- نه اونی که تو فکر می‌کنی نیست. برادر جونت من رو نمی‌خواد، همین. مگه میشه یکی بیاد خواستگاری آدم بعد دو کلام باهاش حرف نزنی؟ انگار براش سخته نگاهم کنه چه برسه انتظار عاشقی داشته باشم.
همه‌ی لوازم را روی میز چوبی کوچک کنار تخت ریخت. مطمئن نگاهم کرد و گفت:
- اگه نمی‌خواست کسی حریفش نمی‌شد. چون یه عروسک‌خانم، سال‌هاست دلش رو حسابی برده به خاطر همین یه‌کم حساسه. تو که اخلاقش رو خوب می‌شناسی شاید اهل حرف‌زدن و کارهای رمانتیک نباشه امّا هر کسی زنش بشه قطعاً خوشبخت میشه. الآنم بشین تا خوشگل‌ترت کنم برادرم کیف کنه و آخر شب برید همون بالا سر دیت‌تون.
ترجیح دادم ساکت باشم. چشمانم را بستم. ارغوان شروع کرد به آرایش کردنم. در میان تمام ترس‌ها و دلهره‌هایم اندکی دلم به حرف‌هایش خوش شد. از مردی که به قطع، تمام دوست‌داشتنش را برای همسرش نگه داشته بود، با او می‌شد عشقی بی‌نظیر را تجربه کرد و ای‌کاش جایی در آینده‌اش داشتم امّا گاهی زندگی طبق خواسته‌ی ما پیش نمی‌رفت و من پذیرفتم که شریک و همراهش نیستم چون زبان ثابت کردنم به او را بلد نبودم و با برملا شدن رازم دیگر اوضاع مانند گذشته نمی‌شد.
بعد از نیم ساعت در آیینه به خودم نگاه کردم. او حقیقت را می‌خواست و این رنگ و لعاب‌ها نمی‌توانست گولش بزند. کاش پاک‌کنی داشتم و آن قسمتی که مربوط به سامان می‌شد را از زندگی‌ام حذف می‌کردم.
با کمک ارغوان حاضر شدم. او که هیجان‌زده از نوعروس‌شان تعریف می‌کرد و خوشحال بود که دیگر هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شویم، از دلم خبر نداشت که زیر آن لبخندهای مصنوعی چه دلشوره‌ای پنهان است و قرار است چه اتفاقات دیگری همه را شوکه کند. با هیجان گفت:
- وای ماه شدی دختر. الآن برو وَر دل برادرم بشین تا حسابی خُلقش باز بشه.
زن‌دایی صدای‌مان زد. شالی هم رنگ لباسم روی موهای بازم گذاشتم و بی‌حوصله گفتم:
- ممنون. تو برو من الآن میام.
برای دلخوشی‌ام موقع بیرون رفتن چشمکی زد و گفت:
- ارسلان چشمش بهت بخوره، بخوادم نمی‌تونه قهر بمونه.
در را بستم. بی‌هدف همان‌جا ایستاده بودم و دلش را نداشتم دوباره با او چشم در چشم بشوم. با صدای مادر و بقیه که دست‌بردار نبودند، با کمی این پا و آن پا کردن از اتاق بیرون آمدم. ارغوان به خیال خودش برادرش را فرستاده بود تا مثلاً در تنهایی آشتی کنیم. از دیدنش بند دلم پاره شد. سعی کردم خونسرد باشم امّا نمی‌شد. نگاهش بادقّت در چهره‌ام چرخید. آرام و جدی پرسید:
- اگه یه بار دیگه ببینم با این این مرتیکه حرف‌زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. نامه‌ی اعمالت به اندازه‌ی کافی سیاه هست، پس اوّل بگو امروز کافی‌شاپ چه غلطی می‌کردی؟
نفس‌کشیدن برایم سخت بود. سرم گیج رفت. اگر حقیقت را نمی‌شنید بی‌ملاحظه فریاد می‌زد. در ذهنم دنبال سرهم کردن دروغی بی‌نقص می‌گشتم که با مِن‌مِن، تند و کوتاه گفتم:
- باز چی می‌گی؟! الحمدالله لیست بلند بالای مامانم رو دیدی، همه‌اش رو تنهایی توی بارون خودم خریدم، حالا یه کم دیر شد. اصلاً چرا نیومدی دنبالم؟
 
آخرین ویرایش:
رو برگرداندم تا فرار کنم که بازویم را محکم گرفت و از لا‌به‌لای دندان‌های بهم فشرده دوباره پرسید:
- قسمت کافی‌شاپ رو جا انداختی!
به سمت عقب هولم داد. منتظر و غضب‌آلود ایستاده بود. مخلوط احساس ترس و اضطراب با حس گُرگرفتی و گرما از آن قامت بلند در مقابل هیکل ظریف با قدی که تا شانه‌اش هم نمی‌رسید هارمونی دل‌نشینی را نم‌نمک در رگ‌هایم جاری می‌کرد. قلبم تند با ریتمی نا‌منظم می‌تپید. چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم برخودم مسلط باشم. همیشه در مقابلش کم می‌آوردم چون هر دو می‌دانستیم حقیقت را نمی‌گویم. صدایم می‌لرزید. آهسته گفتم:
- سر راه، حوریا نوه‌ی حاج‌خانم پناهیان رو دیدم. همون دوست مشترک من و ارغوان که خونه‌اشون کوچه پایینی، کنار مسجده که یه بارم پارسال می‌خواستن برن برات خواستگاری. تولّدش نزدیکه. نظرش بود اون‌جا بگیره. دیگه خیلی اصرار کرد یه تُک‌پا همراهش رفتم. اما وقتی نپسندید سریع برگشتیم، همین. دنبال زیر ب*غل مار می‌گردی؟!
داشتم بچه گول می‌زدم چون گوشم را محکم در دستش گرفت و پیچاند. از دهانم پرید و گفتم:
- می‌تونی بری از حاج‌خانم بپرسی.
قدمی به عقب برداشتم و به دیوار چسبیدم. فشار دستش آن‌قدر زیاد بود که با ناله پشت سرهم می‌گفتم:
- آخ...آخ... ولم کن.
عصبانی و با حرص پرسید:
- به من دروغ نگو. بنال شاهدخت.
با چشم‌های اشکی جوابش را دادم و گفتم:
- همون که شنیدی.
هر ثانیه بیشتر درد می‌کشیدم. سرش را نزدیک‌تر آورد. بدون توجه به اینکه هیچ فاصله‌ای بین ما نبود گفت:
- آره جون خودت، تو قدیسه‌ی راست‌گویی و منِ خَرم باور کردم. به احترام بقیه امشب کارت ندارم. منتظر باش صبح علی‌الطلوع دَم در خونه‌ی حاج‌خانمیم. ببینم از کِی تا حالا تولّد و مولودی و روضه رو توی کافه می‌گیرن که این دفعه‌ی دوم باشه.
انگار متهم گرفته بود که مداوم زیر ذرّه‌بینش قرار داشتم. با ناخن‌های بلند آستین لباسش را گرفتم و با گریه ادامه دادم:
- اِ... ولم کن. گوشم کنده شد. چه ربطی داره. دوست داشتن، باید به تو جواب پس بدن؟
جری‌تر شد و گفت:
- وقتی زبون درازت رو از توی حلقومت بیرون کشیدم می‌فهمی همه‌چی به من ربط داره تا دیگه دروغ تحویلم ندی.
صدای مادر و زندایی که ترشی به دست از پلّه‌ها به طرف پایین می‌آمدند، نزدیک‌تر شد.گوشم را به‌سرعت رها کرد، اما حالا با همان اندک فاصله، روبروی هم و در آغو*ش یکدیگر، نفس‌نفس می‌زدیم. با دیدن چهره‌ی سرخ و گُرگرفته‌ی من و کلافگی ارسلان، به خیال خودشان آن‌قدر غرق حال و احوال رمانتیک‌مان بودیم که به اطراف توجّهی نداشتیم و حالا غافلگیر شدیم. نگران و با التماس نگاهش کردم تا حرفی نزند. دستم شل شد و آهسته آستینش را رها کردم. زندایی با آرنج همان‌طور که شیطنت خاصی در کلامش بود به پهلوی مادر زد و گفت:
- خانم، دیدی گفتم پسرم طاقت دوری از زن خوشگلش رو نداره. همیشه می‌گفتم این دو تا خیلی بهم میان.
بعد رو به پسرش گفت:
- ببخش مادر، مزاحم خلوت‌تون شدیم. ان‌شاءالله به زودی عروسی‌تون.
از شرم سرم را پایین انداختم. بی‌خبر از جنگی که بین ما برپا بود، دستِ زیر ساتورم را پای عشق و عاشقی می‌گذاشتند و رفتن سریع شاهزاده را پای خجالت کشیدنش.
 
آخرین ویرایش:
آن‌شب هم گذشت. منِ فراری و گریزان ماندم با ترس و دل‌آشوبی بی‌پایان در مقابل آدمی بی‌طاقت که انتظار شنیدن حقیقت، رفته‌رفته اخلاقش را بدتر هم می‌کرد.
زیر بار ازدواج اجباری و باعجله، حسابی معذب بود. دیگر سر به سرم نمی‌گذاشت. به خاطر سوء‌ظنّی که داشت، سرسنگین رفتار می‌کرد. یک شبه فاصله‌ای چند ساله گرفت و هم‌کلامم نمی‌شد. با همه جز من گرم می‌گرفت که مثلاً برایم مهمّ نیستی و دنبال بهانه بود تا عصبی قشقرق راه بیندازد که من، پُررو و زبان‌درازم امّا خودش یک پارچه آقاست.
افکار آشفته‌ام از دختری پر حرف و جیغ جیغو که هر کجا می‌رفت دنیای از شلوغی به همراه داشت آدمی پریشان با حالی دگرگون و افسرده و گوشه‌گیر ساخته بود.
***
نگرانی زن‌دایی و بقیه از رفتن و دوری ارغوان حتّی خودش را غمگین کرده بود. وقت رفتنش دلتنگ تمام روزهایی بودم که با بی‌معرفتی از او که مثل خواهر دوستش داشتم فاصله گرفتم، دم رفتنی در بغلش آن‌قدر گریه کردم که صدای همه درآمد و چشم‌ها را با خودم اشکی کردم.
بعد رفتن ارغوان و همسرش اتفاق خاصی رخ نداد. فقط دعا می‌کردم چون خودم جرأت اعتراض نداشتم فقط قبل از عقد نظر ارسلان عوض شود و همه‌چیز را بهم بزند، وگرنه عمری با سرکوفت‌ها و سخت‌گیری‌هایش گرفتار و اسیر می‌شدم.
با صد قسم و آیه و حتّی نهایت عشق و دوست‌داشتنی که به پایش می‌ریختم دیگر نمی‌شد واقعیتی که بین ما بود را تغییر داد.
تا روز آزمایش قبل از عقد، سمت موبایل نرفتم و هم‌چنان خاموش بود. تا روشنش کردم پیام‌های سامان را دیدم که نوشته بود به جبران کتک‌کاری عکسم را برای خانواده‌ام می‌فرستد. بدتر از آن نمی‌شد. به آنی بهم ریخته و مضطرب، با او تماس گرفتم نزدیک خانه قرار گذاشت و سریع خودش را رساند.

کلّه‌ی سحر، قبل از آمدن مادر، قدم‌زنان آهسته به دم در حیاط رفتم. شاید فقط می‌خواست بترساندم اما با دیدن ماشینش که جلوی پایم ترمز کرد حسابی جا‌خوردم. سریع برگشتم و زنگ آیفن را زدم تا برای خودم وقت بخرم. به مادر گفتم:
-‌ مامان میشه بگردی گوشیم رو پیدا کنی.
-‌ باشه.
چرخیدم و نگاهش کردم. در هچل بدی افتاده بودم. نزدیک‌تر شدم. زیرچشم کبودش و چند خراش سطحی روی صورتش حاصل همان درگیری بود. پس آمده بود تا زهرش را بریزد. با خونسردی گفت:
-‌ این‌قدر پیچوندی بسه دیگه.
رنگ پریده فقط نگاهش می‌کردم. از همان اوّل خیلی خوب متوجّه منظورش شدم امّا با حماقت خودم را به آن راه می‌زدم. که آخرش با قلدری خواسته‌ی اوّلش را حتّی به زور بخواهد.
از استرس نزدیک بود سکته کنم. نگاه سرگردانم به در و همسایه ها بود تا آشنایی ما را نبیند. با دلهره و تشویش گفتم:
-‌ چی از جونم می‌خوای؟
بی‌رودربایستی درست وسط هدف زد و گفت:
-‌ تنت رو، حتّی یه ساعت. بعدش عکست و خودت برای همیشه از زندگیم گم می‌شین بیرون.
انگار زمین زیر پایم ناگهان خالی شد. مثل قلبم که ریخت. فقط زمزمه کردم:
-‌ خدا لعنتت کنه.
با دو دوزه بازی، پوزخندی زد و گفت:
-‌ وگرنه از اون سر دنیا هم که شده ولت نمی‌کنم تا روزگارت رو سیاه کنم. یا الآن سوارشو مثل بچّه‌ی آدم همراهم بیا طلبت رو صاف کن. یا وقتی خبر دادم میای به آدرسی که برات می‌فرستم وگرنه همه از رابطه‌ی ما باخبر می‌شن.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین