دلنوشته‌ی پژواک دریغ| به قلم ریپر

دیوارهایِ ذهن با نقاشی‌هایِ مبهمِ روزهایِ رفته تزئین شده‌اند؛ طرح‌هایی که در زیرِ لایه‌هایِ غبار، شکوهی پنهان دارند. قلمِ تقدیر، با حرکتی نامنظم خطوطی را رسم کرد که هیچ‌گاه به هم نرسیدند. ما در میانِ این ترسیماتِ ناتمام به دنبالِ هندسه‌یِ منظمِ آرامش می‌گردیم. این معماریِ درون، بر پایه‌هایِ امیدهایِ لرزان بنا شده است.
 
آخرین ویرایش:
صدایِ ناقوسی دوردست گاهی در مهِ صبحگاهی شنیده می‌شود؛ صدایی که متعلق به کلیسایی در ورایِ تپه‌هایِ فراموشی است. هر بار که می‌کوشیم جهتِ دقیقِ صدا را بیابیم موجِ آن در پسِ باد گم می‌شود. ما منتظرِ یک تلنگرِ کوچکیم تا این قفلِ کهنه باز شود اما کلید، شکسته و در اعماقِ چاهِ اعراض افتاده است. این انتظار خود نوعی تعلیقِ شیرین است.
 
آخرین ویرایش:
بر رویِ ترازویِ عدالتِ باطن، وزنِ داشته‌ها و نداشته‌ها سنجیده می‌شود؛ کفه سنگین‌تر همیشه متعلق به آنچه در دست نیست باقی می‌ماند. هر خاطره‌ی شیرین همچون ماهیِ لغزنده از میانِ انگشتانِ حال می‌گریزد. ما تنها پوسته‌یِ خشکیده‌یِ میوه‌یِ لحظاتِ ناب را در دست داریم. این توازنِ محال جوهره‌یِ هستیِ ما را در خود حبس کرده‌است.
 
آخرین ویرایش:
رقصِ مهتاب بر سطحِ آب تنها بازیچه‌یِ نور است که بر عمقِ تاریکِ وجود می‌تابد؛ انعکاسی که واقعی نیست اما زیبایی‌اش فریبنده است. کشتیِ آرزوها در لنگرگاهِ ابهام لنگر انداخته و بادبان‌هایش در انتظارِ نسیمی از یقین، در خود پیچیده‌اند. ما مسافرانِ ساکن در بندرگاهِ همیشه منتظر مانده‌ایم. این دریانوردیِ در سکون ریتمی از نوعِ خود دارد.
 
آخرین ویرایش:
ساعتِ شنیِ زندگی دانه‌هایش را با آهنگِ آهستگی می‌ریزد؛ دانه‌ها یک لحظه‌یِ از دست رفته است که دیگر بازسازی نمی‌شود. ما در تلاشیم تا با دمیدن بر دانه‌ها مسیرِ حرکت را معکوس کنیم، اما نیرویِ جاذبه‌یِ زمان قوی‌تر از هر نفسی است. این فرسایشِ مداوم تنها شاهدی است بر عظمتِ ناپایدارِ هستی. بگذاریم تا ریگ‌ها مسیرِ طبیعی خود را طی کنند.
 
آخرین ویرایش:
ما در باغی از گل‌هایِ شیشه‌ای قدم می‌گذاریم؛ زیباییِ خیره‌کننده‌ای دارند اما لمسِ آن‌ها، خطرِ شکستنِ خود را در پی دارد. شکوفه‌ها وعده‌یِ رایحه‌ای هستند که هرگز به مشام نخواهد رسید. این احتیاطِ دائمی ما را از لذتِ کاملِ اکنون دور نگه داشته است. ما در پیِ پروانه‌هایی هستیم که بال‌هایشان از بلورِ شکننده ساخته شده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
چشمانِ ما دوربین‌هایی با دیافراگم‌هایِ بسته هستند؛ تنها بخشی از نورِ جهان را دریافت می‌کنند و مابقی را تاریک نگه می‌دارند. این فیلترِ انتخاب شاید برایِ بقا لازم باشد اما مانعِ دیدنِ تمامِ منظره می‌شود. ما در سایه‌یِ خودمان زندگی می‌کنیم، نه در روشناییِ محضِ جهان. این پنهان‌کاری از نیازِ ذاتیِ روح برایِ حفظِ رازهایش سرچشمه می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
در گوشه‌یِ این اتاقِ خالی، انبوهی از نامه‌ها تلنبار شده که هرگز به مقصد نرسیده‌اند؛ تمبرهایشان کهنه و مهرشان مخدوش است. این پیام‌هایِ منتظر حاملِ خبرهایی هستند که تاریخِ انقضایشان گذشته است. ما خوانندگانِ خاموشِ این نامه‌هایِ بی‌صاحبیم؛ محتوایشان برایِ ماست اما لحنشان برایِ دیگری نوشته شده‌بود. این پارادوکس طعمِ گسِ غریبی دارد.
 
آخرین ویرایش:
پیمان‌هایی که با خود بستیم چون نخ‌هایِ ابریشم در دستمان نرم شدند و زیر فشارِ واقعیت گسستند. هر قولی که به خویش دادیم، بذری بود که در زمینِ تردید دفن شد و جوانه نزد. ما اکنون فقط شاهدِ ویرانه‌یِ آن تعهداتیم. این فروپاشیِ درونی آهسته‌تر از هر زلزله‌ای رخ داد و کسی آن را حس نکرد.
 
آخرین ویرایش:
تصویری از یک افقِ دوردست در ته‌مانده‌یِ قهوه‌یِ صبحگاهی ما حک شده‌است؛ منظره‌ای زیبا اما غیرقابلِ دسترس. هر چه بیشتر می‌نوشیم تصویر واضح‌تر می‌شود، اما فاصله کم نمی‌شود. این عطشِ بی‌وقفه برایِ رسیدن ماهیتِ اصلیِ این سفر شده‌است. ما تشنه‌یِ رسیدن به جایی هستیم که تنها در فنجانِ خیال ما وجود دارد.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 54)
عقب
بالا پایین