فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به جایی برساند که حتی امید هم از کنارش عبور نکند.
گمان می‌کرد راهی را می‌رود که آخرش نور است و رهایی‌، اما قدم‌ به‌ قدم فهمید این مسیر به شکلی عجیب او را از خودش جدا می‌کند.
هرچه جلوتر می‌رفت، چیزهایی که دوست داشت کم‌رنگ‌تر می‌شدند و چیزهایی که از آن‌ها می‌ترسید، حتی با بسته‌ بودن چشم‌هایش، باز هم همراهش می‌ماندند.
حالا که به پشت سر نگاه می‌کند می‌بیند چگونه یک انتخاب کوچک، تمام دنیایش را از نخ‌های امید جدا کرد و به جایی کشاند که هیچ‌کس برای شنیدن دردهایش گوشی نداشت.
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به سرنوشت مژگان گره بزند، آمده بود برای پیدا کردن یک لباس گرم برای دختری که نیمه جان در خیابان کناری روی زمین افتاده بود و مردم دورش را گرفته بودند.
مامان بتول مثل همیشه مشغول آب دادن گلهای شمعدانی کنار حوضچه‌ی قدیمی بود، وقتی هراسانی اش را دید بدون معطلی پرسید:" عماد چی شده؟ چرا اینقدر هولی؟" عماد بدون لحظه ای درنگ به زیر زمین رفت و یک پتوی کنار کرسی را برداشت و شتاب زده به سمت در رفت و حین حرکت پاسخ مامان بتول را داد.
:" مامان باید برم فقط دعا کن!"
همین یک جمله کافی بود که مامان بتول چادر و چاقچورش را بزند زیر بغلش و راه بیافتد دنبال عماد.
:"پسر درست بگو ببینم چی شده؟! صبر کن مگه با تو نیستم."



پ.ن: به عنوان یه داستان کوتاه میشه بهش نگاه کرد .. _25se7b
 
عقب
بالا پایین