دلنوشته‌ی پژواک دریغ| به قلم ریپر

تاریکیِ شب پرده‌ای مخملین است که بر رویِ نقص‌هایِ روز می‌کشد؛ فرصتی برایِ نفس کشیدنِ بدونِ نیاز به توضیح. اما در این پرده هزاران سوراخ ریز وجود دارد که نورِ ماه از میان‌شان می‌تابد و زخم‌هایِ نادیده را آشکار می‌سازد. این آرامشِ موقت فقط پوششی است برایِ آشوبِ درونی. سکونِ شب، تلاطمِ ذهن را خاموش نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش:
ما در برابرِ آبشارِ زمان ایستاده‌ایم و می‌کوشیم تا قطره‌ای از آن را در دست نگه داریم؛ تلاشی بیهوده که تنها خیس شدنِ ما را در پی دارد. قطراتی که می‌چکد، حاملِ صدایِ هزاران فرصتِ از دست رفته است. این نیرویِ اجتناب‌ناپذیر، مسیرِ ما را تعیین می‌کند نه آرزوهایمان. ما تنها تماشاگرانِ این جریانِ سیال هستیم.
 
آخرین ویرایش:
شاید کلیدِ درِ گنجینه در لبه‌یِ چاقویِ تیزِ واقعیت پنهان شده‌باشد؛ جایی که هرگونه سهل‌انگاری به معنایِ بریدگی است. ما با احتیاطی دیوانه‌وار قدم برمی‌داریم تا مبادا خراشی بر پیکرِ لحظه بیفتد. این دقتِ بیش از حد ما را از لذتِ نابِ زندگی محروم کرده‌است. ما در ترسِ شکستنِ شکنندگیِ جهان زندگی می‌کنیم.
 
نفس‌هایِ ما اکنون چون دودکش‌هایِ کارخانه‌هایِ متروک، دودِ خاکستریِ اندیشه‌ها را به آسمان می‌فرستند؛ دودهایی که به ابر تبدیل نمی‌شوند و باران نمی‌گردند. این عدمِ تجلیِ درونیات، ما را به موجوداتی غبارآلود تبدیل کرده است. ما به دنبالِ تبلورِ بخارِ آرزوهایمان در آسمان هستیم. انتظار سنگین‌تر از هر جرمی است.
 
ما در سایه‌یِ درختانِ تنومندِ خاطرات می‌نشینیم؛ سایه‌سارشان وسیع است اما ثمرشان برایِ اکنون تلخ است. هر برگِ افتاده نامه‌ای است که باید می‌خواندیم و نخواندیم. این ریشه‌ها، ما را در اعماقِ زمینِ گذشته نگه داشته‌اند. ما در پیِ سایه‌ای هستیم که خودمان بر زمین انداخته‌ایم.
 
آیینه‌یِ قدیمی تصویرِ چهره‌ای را منعکس می‌کند که متعلق به جوانیِ گمشده است؛ خطوطِ خستگی نقشِ جغرافیایِ روزهایِ سخت را نشان می‌دهند. چین و چروک‌هایمان، حکایت از یک دوراهی دارد که انتخابِ دشوارِ آن، مسیرِ کنونی را رقم زده است. نگاه کردن به گذشته، نوعی خودآزاریِ شیرین است که از آن نمی‌توان گذشت.
 
ساعتِ دیواری در اتاقِ انتظار عقربه‌هایش را با مکثی طولانی حرکت می‌دهد؛ تیک‌ تاک‌ها، ضربه‌‌هایی از مهری است که بر پرونده‌یِ بازِ امیدهاست. ما ساعت‌ها را می‌شماریم اما زمان نمی‌گذرد، بلکه ما در فضایِ توقف باقی مانده‌ایم. این ایستگاهِ مطلق، مکانی است که قطارهایِ سرنوشت، مسیرشان را از ما جدا کردند.
 
کلمات چون دانه‌هایِ تسبیح، از دستمان سُر می‌خورند و هر کدام، ذکرِ نامِ خواسته‌ای است که به پایان نرسید. ما در تلاشیم تا این رشته‌یِ معنوی را دوباره به هم گره بزنیم اما گره‌ها باز می‌شوند و این تکرارِ دعا، بیشتر شبیه به زمزمه‌یِ رها کردن است تا التماس به استجابت.
 
ما از شهرِ ارواح عبور کرده‌ایم تا جایی که هر ساختمان یادآورِ ساختمانی شد که قرار بود بسازیم. این شهرِ خیالی، از آجرهایِ «اگر چنین بود» بنا شده‌است. پنجره‌ها دریچه‌‌هایست به دنیایی که در آن ما متفاوت عمل کردیم. ما معماران سایه‌هاییم که تنها به ویرانیِ خودمان مشغولیم.
 
بستری از ماسه‌هایِ نرم زیرِ پایمان است که قدم‌هایمان را به عمقِ بیشتری می‌کشد؛ هر چه بیشتر بکوشیم تا خود را حفظ کنیم سریع‌تر غرق می‌شویم. جاذبه‌یِ مداومِ گذشته همه‌مان را از پرواز باز می‌دارد. ما در جستجویِ سنگی هستیم که بتوانیم بر آن بایستیم اما کف دریا تنها نرمی است.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 53)
عقب
بالا پایین