آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا
 
یارب، آن روز کجا شد که تو از گوشه چشم
گاه‌گاهی نظری جانب ما می‌کردی
 
یک نظر دیدیم دیدارت وزآن عمری گذشت
دیده‌ها برهم نمی‌آید زِ حیرانی هنوز
 
زهی خجسته زمانی! که بعد مرگ رقیبان
نشسته، با دل آسوده، روبروی تو باشم
 

‍ ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
 
تا چند ناز و سرکشی؟ آخر بجان آمد دلم
بر عاشق مسکین خود زین بیش استغنا مکن
 
نگاهِ واپسینم را به قابِ خاطرت بسپار
که بی شک من یقین دارم ،دلِ تو تنگ خواهد شد
 
عقب
بالا پایین