وقتی خواهر دوقلوم فوت کرد،
حالم واقعاً افتضاح بود. از اون طرف هم نمیخواستم مامانم با دیدن من حالش بدتر بشه، برای همین خونهی آقاجونم میموندم.
تقریباً یه ماه کامل، زندگی من خلاصه شده بود تو قبرستون.
شب که میشد و سرم خلوت میشد، آروم و بیسروصدا میرفتم قبرستون؛ طوری که هیچکس نفهمه.
قبل رفتن هم مثل آدم حسابی، خوراکی میخریدم. اونجا با چندتا سگ و گربه رفیق شده بودم؛ هر شب براشون غذا میبردم
تقریباً یه ماه همین روال بود…
تا اینکه یه شب کنار قبر خواهرم دراز کشیده بودم، زل زده بودم به آسمون. ساعت دقیق یادم نیست، ولی نصفهشب بود، شاید سه یا چهار.
یههو صدای پا و زمزمه شنیدم…
کمکم نزدیکتر شد، نزدیکتر…
دیگه نتونستم همونطوری بخوابم. از جام بلند شدم.
فک میکردم روح اینا باشه.
طرف سرشو آورد بالا، منو دید… اول یه مکث کرد، بعد صاف افتاد زمین!
یعنی بدترین شب عمرم بود.
زنگ زدم آمبولانس، اومدن، گفتن چی شده؟ ماجرا رو تعریف کردم، خلاصه طرفو بردن بیمارستان، خودمم همراهش رفتم
اونجا بهم خیلی جدی تأکید کردن که:
«حتماً و حتماً باید بری پیش روانشناس.»
بیچاره طرف حالش که بهتر شده بود، هی میگفت:
«خانم، نصفهشب اونجا چیکار میکردی؟! نزدیک بود سکته کنم!»
منم فقط خندم میگرفت


الان دیگه قبرستون نمیرم،
ولی از همون موقع تا الان سرم بدجوری درد میکنه.
هر دکتری رفتم گفتن هیچیت نیست.
آخرش به این نتیجه رسیدم که شاید طرف نفرینم کرده
حالم واقعاً افتضاح بود. از اون طرف هم نمیخواستم مامانم با دیدن من حالش بدتر بشه، برای همین خونهی آقاجونم میموندم.
تقریباً یه ماه کامل، زندگی من خلاصه شده بود تو قبرستون.
شب که میشد و سرم خلوت میشد، آروم و بیسروصدا میرفتم قبرستون؛ طوری که هیچکس نفهمه.
قبل رفتن هم مثل آدم حسابی، خوراکی میخریدم. اونجا با چندتا سگ و گربه رفیق شده بودم؛ هر شب براشون غذا میبردم
تقریباً یه ماه همین روال بود…
تا اینکه یه شب کنار قبر خواهرم دراز کشیده بودم، زل زده بودم به آسمون. ساعت دقیق یادم نیست، ولی نصفهشب بود، شاید سه یا چهار.
یههو صدای پا و زمزمه شنیدم…
کمکم نزدیکتر شد، نزدیکتر…
دیگه نتونستم همونطوری بخوابم. از جام بلند شدم.
فک میکردم روح اینا باشه.
طرف سرشو آورد بالا، منو دید… اول یه مکث کرد، بعد صاف افتاد زمین!
یعنی بدترین شب عمرم بود.
زنگ زدم آمبولانس، اومدن، گفتن چی شده؟ ماجرا رو تعریف کردم، خلاصه طرفو بردن بیمارستان، خودمم همراهش رفتم
اونجا بهم خیلی جدی تأکید کردن که:
«حتماً و حتماً باید بری پیش روانشناس.»
بیچاره طرف حالش که بهتر شده بود، هی میگفت:
«خانم، نصفهشب اونجا چیکار میکردی؟! نزدیک بود سکته کنم!»
منم فقط خندم میگرفت
الان دیگه قبرستون نمیرم،
ولی از همون موقع تا الان سرم بدجوری درد میکنه.
هر دکتری رفتم گفتن هیچیت نیست.
آخرش به این نتیجه رسیدم که شاید طرف نفرینم کرده