داستان کوتاه

  1. مَمّد

    خوب داستان کوتاه آجودانیه | مَمّد

    به نام خدا نام داستان کوتاه: آجودانیه نام نویسنده: @_MmD_ ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: من سی سالمه، ولی انگار سیصد سالمه. قبل از این که بازداشت بشم، همه‌چیز داشتم به غیر از امید. اما حالا همه‌چیزم فقط شده امید. نقد داستان کوتاه "آجودانیه"
  2. zhina

    در حال ترجمه ترجمه داستان تیاگو | ژینا

    عنوان: تیاگو عنوان اصلی: Tiago نویسنده:Reily Garrett ژانر: عاشقانه مترجم: ژینا ناظر: @دلارامـــ! خلاصه: به زودی قرار میگیرد
  3. دیـوا

    اتمام یافته داستان کوتاه قاب آبنوس به ترجمه دیوا لیان

    عنوان بازگردانی شده: قاب آبنوس نویسنده: ای. نسبیت مترجم: دیوا لیان ژانر: عاشقانه تراژدی ویراستار: هستی جباری سطح: منتخب خلاصه: قاب آبنوس داستان مردی است که پس از فوت همسرش بین خواب، رویا و حقیقت با معشوقه‌اش زندگی می‌کند.
  4. Sarkook

    در حال تایپ داستان کوتاه مردمان سایه | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    از آن فاصله و با وجود روشنایی کم، توانست بطری شیشه‌ای کوچکی را که پسر از بسته خارج کرد، ببیند. پسر آن را با شیفتگی بالا آورد و بو کشید. چشم‌هایش برای لحظاتی بسته شدند و لبخند عمیقی بر ل*ب‌هایش مهمان شد. دیگر طاقت بیرون ماندن نداشت؛ بی‌آن‌که صدایی ایجاد کند، دستگیره‌ی در را پایین کشید و پا به داخل...
  5. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    قیافه‌اش درهم شد، انگار داستان از همان قراری بود که حواس دهگانه‌ی من بو برده بودند. خواست ل*ب بگشاید و چیزی بگوید که سد سخنش شدم. - متاسفم اما من حتی ذره‌ای هم میلی به دیدن دامادی ندارم که شب خواستگاری حتی بخاطر احترام به طرف مقابلش هم نمیاد. با سرعتی که تا به حال از خودم ندیده بودم به سمت پله‌ها...
  6. D

    اتمام یافته داستان کوتاه خانه ی قبرستانی | گندم آسمانی کاربر انجمن کافه رمان

  7. T

    شش دلیل برای خواندن داستان‌های کوتاه

    3⃣ انگیزه ای برای شروع اثر بعدی [?] افرادی که در فرآیند مطالعه ی چندین کتاب گیر افتاده اند، به ندرت به سراغ کتاب های جدید می روند، چرا که به درستی فکر می کنند رها کردن کتاب های کامل خوانده نشده، کار چندان هوشمندانه ای نیست. اما چراغ سبز برای رفتن به سراغ کتاب بعدی زمانی روشن می شود که اثر قبلی...
  8. دختر خوشگل انجمن

    در حال تایپ داستان کوتاه تاوانِ زنده ماندن | KiAnaz کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سرش را پایین انداخت. - آره من دوتا بچه دارم یه دختر یه پسر. نگاهش کردم. عاشق شده بود، هم پدر شده بود، هم زندگی خوبی داشت. - به نظرت کار اشتباهی نمی‌کنیم برای ناهار بیرون بریم؟ سرم را پایین انداختم و انگشتان کشیده‌ام را در هم گره زدم. - اونم تنها! دستی به موهای لختش...
  9. ا

    در حال تایپ داستان کوتاه فراسوی عشق | Stone Heartو Negin کاربران انجمن کافه نویسندگان

    با دلهره یک گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و از پشت پرده‌ی اشک، به محسن چشم دوختم‌. طول اتاق رو مثل پاندول ساعت طی می‌کرد! چشم های مشکی و آرومش، به رنگ سرخ می‌زد و تو فکر فرو رفته بود. صداش رو شنیدم که زیرلب زمزمه کرد. - لعنت بهت نیلوفر! تو چیکار کردی؟! خودم رو به سختی کمی جلو کشیدم. هق‌هقی کردم و گفتم...
  10. سادات.۸۲

    داستان های کوتاه عشق منجمد| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

  11. ابتـهاج

    ترجمه داستان cowboy

    انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان گاوچران گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او (گاوچران) نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه...
  12. ج

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

  13. M

    داستان‌های کوتاه طنز

    طوطی‌های دعاخوان یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متأسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاح*شه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟» این موضوع برای من واقعاً دردسر شده و آبروی من را به خطر انداخته است...
  14. K

    داستانک‌های آلمانی

    انجمن کافه نویسندگان بیرون در ميان برف پيرزني كه با لباس مشكي بلندي نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را ديدم كه چگونه با كودكت از آنجا گريخت آنچه را كه ربود ديگر پس نخواهد آورد. مادر پريشان و متوحش پرسيد : فقط بگو از كدام راه گريخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم يافت ، پيرزن گفت من...
  15. L

    حکایت سرا

    انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان داستان تاریخی حاکم و دهقان ! روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در...
عقب
بالا پایین