به نام خدا
نام داستان کوتاه: آجودانیه
نام نویسنده: @_MmD_
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
من سی سالمه، ولی انگار سیصد سالمه.
قبل از این که بازداشت بشم، همهچیز داشتم به غیر از امید.
اما حالا همهچیزم فقط شده امید.
نقد داستان کوتاه "آجودانیه"
عنوان بازگردانی شده: قاب آبنوس
نویسنده: ای. نسبیت
مترجم: دیوا لیان
ژانر: عاشقانه تراژدی
ویراستار: هستی جباری
سطح: منتخب
خلاصه:
قاب آبنوس داستان مردی است که پس از فوت همسرش بین خواب، رویا و حقیقت با معشوقهاش زندگی میکند.
از آن فاصله و با وجود روشنایی کم، توانست بطری شیشهای کوچکی را که پسر از بسته خارج کرد، ببیند. پسر آن را با شیفتگی بالا آورد و بو کشید. چشمهایش برای لحظاتی بسته شدند و لبخند عمیقی بر ل*بهایش مهمان شد.
دیگر طاقت بیرون ماندن نداشت؛ بیآنکه صدایی ایجاد کند، دستگیرهی در را پایین کشید و پا به داخل...
قیافهاش درهم شد، انگار داستان از همان قراری بود که حواس دهگانهی من بو برده بودند. خواست ل*ب بگشاید و چیزی بگوید که سد سخنش شدم.
- متاسفم اما من حتی ذرهای هم میلی به دیدن دامادی ندارم که شب خواستگاری حتی بخاطر احترام به طرف مقابلش هم نمیاد.
با سرعتی که تا به حال از خودم ندیده بودم به سمت پلهها...
3⃣ انگیزه ای برای شروع اثر بعدی
[?] افرادی که در فرآیند مطالعه ی چندین کتاب گیر افتاده اند، به ندرت به سراغ کتاب های جدید می روند، چرا که به درستی فکر می کنند رها کردن کتاب های کامل خوانده نشده، کار چندان هوشمندانه ای نیست. اما چراغ سبز برای رفتن به سراغ کتاب بعدی زمانی روشن می شود که اثر قبلی...
نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سرش را پایین انداخت.
- آره من دوتا بچه دارم یه دختر یه پسر.
نگاهش کردم. عاشق شده بود، هم پدر شده بود، هم زندگی خوبی داشت.
- به نظرت کار اشتباهی نمیکنیم برای ناهار بیرون بریم؟
سرم را پایین انداختم و انگشتان کشیدهام را در هم گره زدم.
- اونم تنها!
دستی به موهای لختش...
با دلهره یک گوشهی اتاق نشسته بودم و از پشت پردهی اشک، به محسن چشم دوختم. طول اتاق رو مثل پاندول ساعت طی میکرد! چشم های مشکی و آرومش، به رنگ سرخ میزد و تو فکر فرو رفته بود. صداش رو شنیدم که زیرلب زمزمه کرد.
- لعنت بهت نیلوفر! تو چیکار کردی؟!
خودم رو به سختی کمی جلو کشیدم. هقهقی کردم و گفتم...
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
گاوچران
گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمانخانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبهها میگذاشتند . وقتی او (گاوچران) نوشیدنیاش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه...
انجمن تایپ رمان
انجمن رمان
انجمن رمان نویسی
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
انجمن رمان کافه نویسندگان
انجمن کافه نویسندگان مرجع اصلی تایپ و دانلود رمان
تایپ رمان
داستانکوتاهداستانکوتاه تخیلی
داستانکوتاه در کنار این برکه
داستانکوتاه من در کنار این برکه از fatemeh_mgs
داستانِ کوتاه عاشقانه
در کنار این برکه
طوطیهای دعاخوان
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متأسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاح*شه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟» این موضوع برای من واقعاً دردسر شده و آبروی من را به خطر انداخته است...
انجمن کافه نویسندگان
بیرون در ميان برف پيرزني كه با لباس مشكي بلندي نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را ديدم كه چگونه با كودكت از آنجا گريخت آنچه را كه ربود ديگر پس نخواهد آورد. مادر پريشان و متوحش پرسيد : فقط بگو از كدام راه گريخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم يافت ، پيرزن گفت من...
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
داستان تاریخی حاکم و دهقان !
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بی نوا با ترس و لرز در...