نگاهم به کتاب قطور مقابل اما ذهنم در چرخش روزگار، سرگیجه میگیرد؛ نمیدانم چند ماه و چند روز و چند ساعت از آخرین مسافرتم میگذرد؛ نمیدانم این جهان است که میدود یا این من هستم که روزها را به سرعت پشت سر خود رها میکنم؛ فکر میکنم خود را به فراموشی سپرده ام یا اینکه فراموشی جای خود را در درونم باز کرده است؛ دنیا میگذرد اما من نباید از خود بگذرم، فکر میکنم باید بایستم و به این من خسته نگاهی بیندازم؛ شاید این جسم درمانده دلی از عزا درآورد و دست از فراموشی من خسته اش بردارد.