[ دلـنـوشـتـه های بــآرانـی ]

شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
چه بگویم با تو ؟دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه بگویم با تو ؟
که سحرگه دل من
باز از دست تو اي رفته ز دست
سخت در سینه به تنگ آمده بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دمش گرم ، باران را می گویم …

به شانه ام زد و گفت :

خسته شدی ، امروز تو استراحت کن ، من به جایت می بارم . . .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عاشقی را دیدم زیر باران
با چمدانی خیس
بی خداحافظی
راهی سفر بود
او به من گفت :
عشق بارانی ست
که یک روز به تو هم مي رسد
نمی دانست که من خودم بارانم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکند…

امروز عجیب؛ بی واژه؛ بی حصار… ؛

می خواهمت…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از این پس تنها ادامه خواهم داد.
حتی در زیر باران امیر افبی
به تقاضای چتر هم پاسخ ردمیدهم…
می‌خواهم تنهای ام رابه رخ این هوای دونفره بکشم .
باران نبار،…من نه چتردارم نه یار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مي روم…
به کجا…؟
نمی‌دانم…
حس بدی ست…
بی مقصدی…!
کاش نه باران بند مي آمد…
نه خیابان به انتها مي رسید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باران که میبارد

دلم برایت تنگ تر می شود

راه می افـتم

بدون چتر ، من بـغض می کنم ، آسمان گـریـه . . .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باران را دوست دارم
اما نه آن زمان
که کودکی از راه شستن قبر
نان مي خورد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیر آمدی باران

آن روز که منتظرت بودم

دعا کردم بیایی ناز کردی

امروز که نمیخواهمت آمدی

آمدی تا تنهاییم را یاد آور شوی ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باران که مي بارد تمام کوچه هاي شهر پر از فریاد من هست
که مي گویم : من تنها نیستم ، تنها منتظرم همین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین