دُچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک
دُچار آبی بیکران دریا باشد
چه فکر نازک غمناکی...

سهراب_سپهری
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت در قفس بودم، رهایم کرد و رفت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تا با تو به صلح گشتم ای مایه جنگ
گردد دل من همی زبترویان تنگ
نشگفت که از ستارگان دارم ننگ
امروز که آفتاب دارم در چنگ
فرخی_سیستانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت
از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تا شمع قلندری بهائی افروخت
از رشتهٔ زنار دو صد خرقه بسوخت
دی پیر مغان گرفت تعلیم از او
و امروز، دو صد مسله مفتی آموخت
شیخ بهایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم
عقل هی فلسفه میبافد و ما میخندیم
وحشی_بافقی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم
عقل هی فلسفه میبافد و ما میخندیم
وحشی_بافقی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دردا که درین بادیه بسیار دویدیم
در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم
بسیار درین بادیه شوریده برفتیم
بسیار درین واقعه مردانه چرخیدیم
گه نعرهزنان معتکف صومعه بودیم
گه رقصکنان گوشهٔ خمار گزیدیم
کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم
دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم
عطار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین