دو چشم مس*ت تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه‌ ای برانگیزند
 
دو چشم مس*ت تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه‌ ای برانگیزند
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

چـــون بشد دلبـــر و بـــا یار وفـادار چه کرد
 
در تیره شب هجر تو جانم به ل*ب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
 
دل بردی از من به یغما، ای تُرک ِ غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست،از دست دل بر سر من
 
نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوش است
که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنود!
 
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

جان مژده داده‌ام که چو جان در بر آرمت
 
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

جان مژده داده‌ام که چو جان در بر آرمت
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
 
عقب
بالا پایین