تویی که بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاج

سِزَد اگر همهٔ دلبران دَهَندَت باج
 
جهد کردم که دل به کس ندهم
چه توان کرد با دو دیده باز

زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز
 
یک امشبی که در آغو*ش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
 
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
 
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

ای قصه بهشت ز کویت حکایتی

شرح جمال حور ز رویت روایتی
 
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

ای قصه بهشت ز کویت حکایتی

شرح جمال حور ز رویت روایتی
یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش
 
شکستِ شیشۀ دل را مگو صدایی نیست!
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد...
 
عقب
بالا پایین