خوب رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

به نظر شما باوان با چه کسی پیمان می‌بندد؟

  • ازدواج اجباری با آویر

    رای: 2 50.0%
  • ازدواج عاشقانه با داژیار

    رای: 2 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
  • نظرسنجی بسته .

ZeinabHdm

طراح وبتون+گوینده آزمایشی
منتقد
طـراح
تیم تگ
نویسنده افتخاری
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
301
پسندها
پسندها
1,913
امتیازها
امتیازها
183
سکه
644
نام رمان: مژدار
نویسنده: زینب هادی مقدم| zeinabHDM کاربر انجمن کافه نویسندگان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @blue lady

جلد:


خلاصه:

از میان برف‌ها شروع شد، آغازی که دانه‌های امیدش را میان یخ زدگی‌های ریشه درختان پرورش داد و ثمرش را در جوانه‌های نوپای مژدار به ارمغان آورد؛ مژدار روایت زندگی دختری ارباب زاده کرمانجی است که دلش را در پی مهری ممنوعه می‌بازد؛ با ورود مهمانی ناخوانده به عمارت آوانسیان، عشق از نو زبانه می‌کشد و دل مهمان، این بار تپش‌های بی‌امان را از سر می‌گیرد؛ چه کسی در این راه، عشق را تعریف می‌کند؟! چه کسی می‌سوزد و از نو ساخته می‌شود؟!

مقدمه:
از عشق مثلثی ساخته شد که یک ضلعش من بودم و دو ضلع دیگرش تو بودی و کسی که تو دیوانه‌وار دوستش داشتی؛ من نگاهت می‌کردم و تو‌ چشمانت در تمنای خط نگاه دیگری در پرواز بود؛ قاصدک قلبم در تمنای نگاهت به پرواز درآمد اما آتش عشق تو پرهای قاصدک را سوزاند و دل تنهایم را تنها گذاشت.
از من، منی ماند و دلی سوخته و سرنوشتی که برایم خواب تو را می‌دید.



🔎نقد اولیه رمان مژدار

کاور تبلیغاتی:
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
بسم الله الرحمن الرحیم
« سال ۱۳۵۶»
دامن چین‌دارش را روی زمین سرد این روزهای آلیجان* به رقص درآورد و به عادت این روزهایش از بالای تپه به مسیر جاده خیره بود؛ امروز هم به انتظار نشسته بود تا چاکر پدر سر برسد و اخبار نیم‌روز را به پدر گوشزد کند و بعد سراغ دانش آموزانش برود.
همچنان در حال کنکاش بود و دور دست‌ها را رصد می‌کرد، فاصله مزرعه تا عمارت چندان طولانی نبود و منتظر بود تا معلم ده سر برسد. با کنجکاوی در پی آن بود تا سایه مرد را روی جاده به تماشا بنشیند؛ کار هر روزش بود؛ اینکه مسافتی را پنهانی از عمارت تا تپه‌های بالای ده طی کند و مرد دوست‌داشتنی ذهن و قلبش را ببیند و تا روز بعد نیز انرژی انتظار را برای بار دیگر در خود ذخیره کند.
با صدای داد کسی، پشت سرش را کاوید و با دیدن آسکی که پشت هم نامش را صدا میزد، در جای خود ایستاد و رو به او گفت:
- چته دختر؟! مگه سر آوردی؟!
دخترک که به او رسید، بر جای ایستاد و نفسی تازه کرد و رو به او گفت:
- هر چی گشتم پیدات نکردم، با خودم گفتم حتماً اومدی دیدن داژیار.
با شیطنت چشمکی برایش زد و به مسیر جاده خیره شد.
باوان لبخند نمکینی زد و همانند او به مسیر جاده خیره شد و دیگر چیزی نگفت.
لحظاتی نگذشت که ل*ب‌های کوچک باوان با صدای شیهه اسب، برای ثبت لبخندی شیرین به انحنا نشستند؛ آسکی با دیدن لبخند او؛ دست روی شانه‌اش گذاشت و او را با پتویی که به همراه داشت به آغو*ش کشید؛ زیر گوش باوان زمزمه‌کنان گفت:
- دیدی اومد؟ بازم امروز دیدی‌اش.
باوان از ته دل نفس آسوده‌ای کشید و با ناراحتی رو به آسکی گفت:
-‌ خیلی سرده؛ کاپشن تنش خیلی کهنه و سبکه، مریض میشه.
-‌ آخه من قربون این قلب مهربونت برم؛ می‌خوای براش یه کاپشن بدوزیم؟
-‌ آره حتما؛ مطمئنم که این جوری قلبم آروم می‌گیره.
آسکی او را بیشتر به خود فشرد؛ عشق باوان به داژیار، آسکی را نیز به باوان بیشتر وابسته می‌کرد؛ او هر روز به همراه باوان برای رویای رسیدن او به داژیار برنامه می‌ریختند و بازیگوشی می‌کردند؛ اصلأ عشق باوان به داژیار، آسکی را از لاک تنهایی‌اش بیرون می‌کشاند و این برای او آن هم در عمارت آوانسیان یک نعمت بزرگ به شمار می‌آمد.
باوان با دیدن دستان خشک شده از سرمای آسکی، آن‌ها را در دست گرفت و او را به آغو*ش خود دعوت کرد تا هر دو گرم شوند.
هر دو زیر ل*ب حرف می‌زدند و با صدای بلند به حرف‌های زیر زیرکی خود می‌خندیدند و مسافت بین عمارت و تپه‌ی مذکور را کوتاه می‌ساختند.
درب عمارت مثل همیشه چهار طاق باز بود و آن دو بدون سوال و جواب به نگهبانان عمارت، وارد شدند؛ اندکی بعد نیز هر دو در سالن اصلی کنار یکدیگر، جایی نزدیک شومینه نشستند و مشغول حرف‌های ناتمام خود شدند.
آسکی از داخل جیب جلیقه خود، لقمه نان و پنیر گردویی را که امروز صبح گرفته بود تا با یکدیگر بخورند، بیرون آورد و یکی از آن‌ها را دست باوان داد، باوان با شوق لقمه داخل دستش را گاز زد و به او چشمکی زد و گفت:
- پنیرش خوشمزه است.
آسکی خنده‌اش را قورت داد و گفت:
- بیچاره کوکب!
و با گفتن این حرف هر دو ریز خندیدند، از نظر آن ها هیچ چیز جز اذیت کردن کوکب نمی‌توانست آن ها را بخنداند و اسباب تفریح تمام روزشان را بسازد.
آسکی در همان حال اضافه کرد:
- این بار دلم به حالش سوخت، وگرنه باز هم تو پنیرش روغن می‌ریختم.
با گفتن این حرف بیشتر از قبل خندیدند که با صدای کسی، هر دو بلافاصله در جای ایستادند:
- مگه نگفتم کنترل صداتون رو داشته باشین، خجالت نمی‌کشید که صدای قهقهه‌اتون همه جا رو پر کرده؟!
آسکی با شنیدن صدای باشوک، ترسیده و نگران در پشت باوان پناه گرفت و زیر گوشش گفت:
- دستم به دامنت باوان.
باوان که موقعیت را چندان خطرناک نمی‌دید با لبخند رو به برادرش گفت:
- اون تقصیری نداره، من داشتم می‌خندیدم.
باشوک نگاهی از روی غضب به تک خواهرش انداخت و گفت:
- مشخصه؛ تو اون دختر رو بی‌پروا کردی، دلم نمی‌خواد صدای بلندتون عمارت رو از جا بکنه، اینو تو گوشت فرو کن باوان.
باوان نگاهش را به چشمان باشوک داد و دیگر چیزی نگفت و تنها سکوت کرد، باشوک به همراه ندیم، مشاورش از مقابل آن دو گذشت و از سالن اصلی خارج شدند.
با خروج آن‌ها، آسکی با ترسی که در ظاهرش آشکار بود از پشت باوان بیرون آمد و در مقابل او ایستاد و گفت:
- وای، قلبم ریخت؛ فکر نمی‌کردم این موقع داخل عمارت باشن.
باوان کمی جلوتر رفت و خودش را به پنجره‌ی سرتاسری سالن اصلی، که در فصل زمستان با پرده‌های ضخیم زرشکی رنگ پوشانده شده بودند، رساند و زمزمه کرد:
- دیشب دیروقت رسیدند، غروب دیروز برای شکار رفته بودند.
آسکی خودش را به او رساند و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و مثل خودش پچ زد:
- تو از کجا می‌دونی کلک؟!
باوان در همان حال با لبخند گفت:
-‌ آخه داژیار هم همراهشون بوده، منتظرش بودم؛ از لابه‌لایه حرف‌هاشون متوجه شدم برای شکار رفته بودن.
-‌ واو پس بگو، خبر از داژیار اومده برای همین به باشوک چیزی نگفتی.
باوان با شتاب سمت آسکی برگشت و آرام زمزمه کرد:
- هیس، ببینم می‌تونی رسوای عالمم کنی؟
آسکی خنده ریزی کرد و کشیده گفت:
- چشم بانو، من چیزی نمی‌گم.
*آلیجان: نام روستایی در استان کردستان کشور جمهوری اسلامی ایران
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین