در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سارابهار
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
***
از لحظه‌ای که از بیرون آمده بودم خستگی‌ام بیشتر شده بود و می‌خواستم ولو شوم روی تخت و بخوابم؛ ولی ترس از تکرار شدن آن اتفاقات ترسناک، مانعم شد.
سرم پُر از فکرهای جورواجور شده بود. فکر مازیار و زیباییِ کلام و عمیقیِ شخصیتش ثانیه‌ای رهایم نمی‌کرد. او جذاب و دل‌نشین بود و این غیرقابل انکارترین حقیقت دنیا بود؛ اما در این بین با خود می‌اندیشیدم که اگر روزی مازیار از این‌که من یک آدم توهمی هستم و تصور می‌کنم بیست و چهار سال عمرم را زندگی دیگری داشته‌ام و حالا یک زندگی دیگر دارم، چه واکنشی نشان می‌دهد؟ با سردرد ناشی از فکر و خیال از روی میز مطالعه‌ام بلند شدم و از اتاق خارج و وارد هال شدم. با دیدن ال‌سی‌دیِ روشن دوباره وحشتم برگشت. مادر و پدر که به دیدن اقوام رفته بودند و دلوین گفته بود دیرتر به خانه می‌آید. لحظه‌ی ورود به خانه هم ال‌سی‌دی روشن نبود، پس حالا چطور... این‌جا، در اطراف و زندگی من، واقعاً چه‌خبر بود؟ مطمئنم روشن نبود، مطمئنِ مطمئنم. کلافه نفسم رو بیرون دادم. کاش کسی ناجیِ نجاتم میشد و مرا از دلِ این کابوس می‌کند و فراری می‌داد. تمام حال خوبی که از بودن با مازیار داشتم در آنی از بین رفت و روی کاناپه ناچاراً نشستم و سرم را بین دست‌های گرفتم. در همین حین صدای درب خانه مرا از جا پراند. با خستگی به طرف درب خانه رفتم و از چشمی نگاه کردم که چه کسی است. عادت همیشگی‌ام بود که اول نگاه می‌کردم ببینم پشت در چه کسی است و سپس در را باز می‌کردم. پشت درب دلوین بود. بی‌درنگ در را باز کردم.
و گفتم:
- وای دلی، چه خوب که ان‌قدر زود اومدی خونه.
چشمانش چهره‌ام را کنکاش کرد و نگران گفت:
- چی‌شده ماه؟ چرا ان‌قدر نگران و مضطربی؟
وارد خانه شد و بیشتر پرسید:
- نکنه توی ارتباطت با دوست جدیدت به مشکل برخوردی؟ اگه مشکلی هست بگو که باهم حلش کنیم.
از این‌که تا این حد به فکرم بود و بدون سؤالات اضافه و سرسام آور، این‌گونه خواهرانه نگرانم میشد و سؤال می‌پرسید و در انتها می‌گفت باهم حلش کنیم، قلبم غرق شور و شعف شد. خانواده‌ی فعلی‌ام به معنی واقعی کلمه، حامی، کوه و تکیه‌گاه بودند. ترسم پر کشیده بود. با لبخندی عمیق گفتم:
- نه‌نه، چیزی نیست نگران نباش.
قدمی به من نزدیک شد و گفت:
- نظرت چیه باهم بریم سینما؟
با وجود تمامِ خستگی‌ام ذوق‌زده گفتم:
- عالیه و به شّدت موافقم. من آماده‌ام، فقط صبر کن تلویزیون رو خاموش کنم بر... .
حرفم با دیدن ال‌سی‌دی خاموش نیمه تمام می‌ماند. آب دهانم را فرو می‌برم و ناچاراً می‌گویم:
- مثل این‌که خاموشه، بریم دلوین.
 
***
پنجاه دقیقه از فیلم کمدی که برای دیدنش آمده بودیم گذشته بود. کنار هم روی صندلی‌های مابینِ سالُن سینما نشسته بودیم و بسته‌های تخمه و پاپ کُرن روی زانوهایمان بود و غرق خنده مشغول تماشای فیلم بودیم که یک آن موبایلم مانند خروسِ بی‌محل زنگ خورد. موبایلم را از کیفم بیرون می‌کشم تا پیش از آن‌که صدای کسی در بیایید، سریع خفه‌اش کنم که چشمم افتاد به صفحه موبایلم. با دیدن اسم مخاطب احساس کردم در یک تونل وحشت و پر از گیجی فرو رفته‌ام. چطور ممکن است؟ اگر نام کسی از زندگیِ گمشده‌ام روی صفحه‌ی موبایلم می‌افتاد شاید کمتر وحشت می‌کردم تا نام دلوین که کنارم نشسته بود و تمام حواسش به تماشای فیلم بود. نمی‌دانم چرا؛ ولی طبق توافقی ناگهانی و نانوشته با خودم، بدونِ پرسیدن چیزی از دلوین، بلند شدم و بی‌توجه به صدا زدنش از بینِ جمعیت درحال تماشای فیلم گذشتم و خودم را به بیرونِ سالُن رساندم. پیش از قطع شدنش، تماس را متصل کردم و موبایل را گذاشتم دمِ گوشم و گفتم:
- الو... دلوین؟!
صدایش در گوشم پیچید:
- سلام ماهوا جونم، خوبی؟
خشک شدم. خودِ دلوین پشت خط بود. خدای من! چه اتفاقی برایم درحال وقوع بود؟
- الـو ماهوا!
صدایش کمی، فقط و فقط کمی من را از حال وحشت‌زده‌ام بیرون کشاند و بریده‌بریده نالیدم:
  • دلی... تو... کجایی؟
  • چرا صدات این‌جوریه ماه؟ خوبی تو؟
این‌بار سعی کردم بلندتر بپرسم:
- فقط بگو کجایی الآن؟
اول صدای ساحل که داشت از او می‌خواست آیپدش را به او قرض بدهد و سپس صدای خودش پیچید:
- ماه! من خونه‌ی ساحلم... زنگ زدم بگم دیرتر میام و اگه تنها خونه راحت نیستی بیا پیش ما.
قفل کرده بودم هم جسماً هم روحاً! سعی کردم نفس عمیق بکشم. یکی کارساز نبود و چند نفس عمیق پی‌درپی کشیدم تا توانستم به پاهایم حرکت بدهم و بروم سمت سالُن سینما. بدون این‌که جواب دلوین که داشت پشت خط خودش را از نگرانی که چرا حرف نمی‌زنم می‌کشت را بدهم، به طرف سالن قدمی دیگر برداشتم و به نقطه‌ای که من و دلوین کنار هم نشسته بودیم نگاه کردم. دلوین از همین فاصله هم مشخص بود که درحالِ خوردن پاپ کُرن است.
نگاهم را از دلوین گرفتم و به بوت بایکرهایم خیره شدم و نفسم را بیرون دادم. زمزمه کردم:
- باشه... باشه دلوین اومدی خونه، می‌بینمت.
 
باز نگران صدایش پیچید:
- مطمئنی که خوبی؟ نمی‌خوای بیای پیشمون؟
این‌بار نالیدم:
- آره خوبم نگران نباش.
اول صدای نفس عمیقش که بی‌شباهت به نفس راحت نبود و بعد صدای خودش در گوشم پیچید:
- باشه پس بعداً می‌بینمت.
با جبر و اضطراب گفتم:
- باشه دلوین مواظب خودت باش.
دلوین مهربان گفت:
- چشم خواهرکوچولو توام مواظب خودت باش.
فقط لب زدم:
- فعلاً.
ان‌قدر ذهنم سردرگم بود که هیچ درکی از هیچ‌ چیزی نداشتم. تماس را قطع کردم و موبایل به دست، طرف جایگاهی که نشسته بودیم به راه افتادم دلوین که نمی‌دانستم چطور هم‌زمان هم در خانه ساحل پیش او و هم اینجا پیش من بود، هنوزم مشغول خوردن پاپ کُرن بود. چهار صندلی باقی مانده بود که به او برسم که یک‌ آن هم‌زمان که پاپ کُرن‌ها را توی دهانش قرار می‌داد، به طرف من برگشت و لبخند مهربانی به من زد.
تا خواستم افکارم و تمام مکالمه و حرف‌هایی که با دلوین همین لحظه پیش داشتم را از ذهنم پاک کنم و به او لبخند بزنم؛ محـو شد! از درک چیزی که مقابل چشمم اتفاق افتاده بود عاجر بودم. دلوین از روی صندلی به طرزی باور نکردنی غیب و یا نامرئی شد. از شدت وحشت پاهایم قفل شدند و از همراهیِ بدنم دست کشیدند. به سختی خود را به جای خالیِ دلوین رساندم و وحشت‌زده به خانمی که روی صندلی کناریِ دلوین نشسته بود بریده‌بریده با لکنت بی‌سابقه‌ای که از شّدتِ وحشت گریبانم را گرفته بود، گفتم:
- خانم...این... این دختری که...که کنارتون نشسته...بود...کج...کجا...رفت؟!
درحالی‌که من قلبم از وحشت در دهانم بود آن خانم دستش را در موهای زیتونی‌اش فرو برد و با اکراه چشم از نمایش‌گر فیلم گرفت و با بی‌تفاوتی که در چشمانش موج می‌زد گفت:
- کنارم که فقط شما بودی که چند لحظه پیش گوشیتون زنگ خورد رفتین بیرون!
با لحنی پر حیرت و وحشت‌زده پرسیدم:
- چی؟ شما مطمئنین خانم؟
بی‌آن‌که چشم از نمایش‌گر سینما بگیرد با لحنی ناخوشایند گفت:
- بله خانم محترم مطمئنم. حالا هم اگه میشه بفرمایید و اجازه بدید به ادامه تماشای فیلم برسم.
از لحن کنایه آمیزش هیچ حسی به من دست نداد. من فقط آن «مطمئنم» گفتنش را شنیده بودم.
دیگر نمی‌توانستم روی پاهایم بند شوم. ناتوان روی صندلی فرود آمدم. بی‌توجه به همگان که مشغول تماشا و لذت بردن از فیلم بودند، من همان‌جا روی همان صندلی. در میان همان جمعیت. دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم و یک دل سیر بی‌صدا گریه کردم.
 
***
از آخرین باری که در سینما با دلوین و آن اتفاق ترسناکِ غیب شدنش یا به تأیید خانمی که کنارمان نشسته بود، دلوین اصلاً آن‌جا نبود و من تنهایی به سینما رفته بودم، روبه‌رو شده‌ام دیگر چند روز بود که همه‌ چیز آرام پیش می‌رفت. آن‌قدر آرام که خودم می‌ترسیدم.
آرامش همیشه قبل از یک اتفاق می‌آید. من این را از داستان‌ها نه، بلکه از زندگی یاد گرفته بودم.
درحالی‌که روی پشت میز مطالعه‌ام نشسته و به صفحه لپ تاپ خیره بودم، صدای زنگ موبایلم بلند شد. به صفحه موبایل که کنارم دستم بود نگاه کردم، مازیار بود. در این چند روز گذشته از هم هیچ خبری نگرفته بودیم. من که درگیر ذهن آشفته‌ام بودم، او را نمی‌دانستم. تماس را متصل می‌کنم و با لحنی که سعی می‌کنم مهربان باشد می‌گویم:
- سلام مازیار.
گوش‌های قلبم برای شنیدن صدایش، بی‌تابی می‌کردند.
- سلام به روی ماهت دُردونه‌ی خدا.
لبخند می‌زنم و می‌گویم:
- حالت چطوره؟
با صدایی خسته می‌گوید:
- خوبم فقط...
حرفش نصفه می‌ماند که سریع می‌پرسم:
- مازیار؟
آرام پاسخ می‌دهد:
- جانِ مازیار؟
با جان گفتنش به من جانی دیگر می‌بخشد که نگران می‌پرسم:
- چی شده؟ چرا حرفت رو نصفه گذاشتی؟
لحظه‌ای سکوت و سپس صدایش در گوشم می‌پیچد:
- اول جواب سؤالی که الآن می‌پرسم رو بده.
سریع و بی‌قرار می‌گویم:
- خب بپرس.
از آن‌سوی خط صدای گرمش می‌پیچد:
- بعضی‌ها توی شلوغی حل می‌شن و بعضی‌ها توی انزوا. تو از کدوم دسته‌ای ماه خانم؟
همیشه همین‌طور بود. حرف‌های مازیار هیچ‌گاه معمولی نبودند. با آرامشی که از صدایش گرفته بودم چشمانم را بستم و پاسخش را دادم:
- از اون دسته‌ای که هیچ جای دنیا براشون امن نیست، مگه این‌که چیزی برای فکر کردن داشته باشن.
نمی‌دانم چطور؛ ولی لبخندش را از پشت خط احساس کردم و گفت:
- عالیه. پس اجازه بده یه چیز خوب برای فکر کردن بهت بدم... فردا میام مطب دنبالت.
آرام باشه‌ای گفتم. نگرانش بودم و امیدوارم بودم مشکلی برایش پیش نیامده باشد. دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده بود. مکالمه کوتاه تمام شد. آهی کشیدم و زیر لب به قلبم گفتم:
- فردا می‌بینیش دلِ دیوونه.
و حواسم را جمع لپ تاپم کردم. پیام‌های مراجعین گیلا را بالا و پایین می‌کنم. در این مدت با چندین نفرشان صحبت کرده‌ام، هم حضوری و هم از طریق ایمیل. گیلا درگیری زندگی‌اش بیشتر شده است و برای بار دوم از من خواهش کرد که این همکاری را قطع نکنم، من نیز حرفش را زمین نینداختم. خودم مراجعینم زیاد نبودند و وقت کافی داشتم.
 
پاسخ پیام مراجعی به نام الهام را می‌دهم و لحظه‌ای غرق زندگی‌ِ الهام می‌شوم. او دیوانه‌وار عاشق همسرش بود و یک دختر 4 ساله هم داشتند. مشکل این‌جا بود که همسرش از تولد دخترکش تا کنون بنابر دلایلی که خودش هم نمی‌توانست بفهمد، از آن‌ها فاصله گرفته است. می‌گفت 4 سال است که حسرت یک لبخند و روی خوش از همسرش روی دلش مانده است. آن‌ها دخترعمو و پسرعمو هستند و طلاق نگرفته اند تا مبادا دخترکشان با احساس این‌که بچه‌ی طلاق است بزرگ نشود. دوبار باهم ملاقات کرده بودیم. زن جوان و زیبایی بود. در سی سالگی‌اش چشمان آبی و موهای بلوندش می‌درخشیدن. گاهی احساس می‌کردم درگیر پارانویا است، چون رفتارهایش گاهی نامتعادش می‌شدند؛ ولی آن‌قدر غم‌هایش عمیق و خودش معصوم بود که این شک در ذهنم کم‌رنگ میشد.
نوبت بعدی را برای فردا مشخص می‌کنم و قرار می‌گذاریم در مطبم هم را ببینیم. در همین حین دلوین بدون در زدن، سراسیمه وارد اتاقم می‌شود که سریع می‌گویم:
- مگه طویله‌س؟
به سمتم می آید و در کمال پر رویی می‌گوید:
- بله که طویله‌س، اتفاقاً گاوشم تویی!
چپ‌چپ نگاهش می، کنم که می‌گوید:
- پاشو ماه... آماده شو بریم پایین، مهمون داریم.
گیج و بی‌خبر می‌پرسم:
- مهمون؟
با خونسردی می‌گوید:
- آره، خواستگار اومده.
چشمانم درشت می‌شوند و می‌گویم:
- چه بی خبر! حالا واسه کی اومدن؟
گیج نگاهم می‌کند که می‌گویم:
- میگم واسه من اومدن یا تو؟
به سمت کمدم می رود و از کمدم لباسی بیرون می‌کشد و با خونسردی نیش‌خندی می‌زند و می‌گوید:
- واسه هیچ‌کدوم باو. واسه مامان اومده!
شدت تعجبم روی هزار می‌رود.
- چی؟ بابا کجاس؟
با آرامش می‌گوید:
- همون‌جا توی پذیرایی با مهمون‌ها نشسته چای و شیرینی می‌خوره!
با حیرت می‌گویم:
- به همین سادگی؟!
نیشش شل می‌شود و می‌گوید:
- چیزی نیست که، فقط اومدن خواستگاری زنش!
پیش از آن که چیزی بگویم، اضافه می‌کند:
- گویا یارو از اون قدیما دلباخته مامان بوده بعد بدون خواستگاری با خانواده رفته خارج و الآن که برگشته فیلش یاد هندستون کرده.
دهانم باز مانده بود.
- یعنی تا الآن ازدواج نکرده؟
دلوین لباسی را سمتم می‌گیرد و می‌گوید:
- گویا که نه و توقع هم داشته مامان ما هم مجرد می‌مونده، درحالی‌که مامان اصلا خبر نداشته یارو بهش علاقه‌منده!
با خنده گفتم:
- الآن هم که بد، دهنش سرویس شد.
او هم خندید و گفت:
- چه جورم! وقتی بابا گفت بنده همسرشون هستم و دستش رو فشرد، قیافه‌اش دیدنی بود.
غش خندیدم و گفتم:
- باید می‌بودم و این صحنه رو می‌دیدم.
سپس لباس انتخابی دلوین را پوشیدم و باهم پایین رفتیم. طرف که مردی پنجاه ساله بود، با مادر و خواهرش رسماً برای خواستگاری آمده بود. چشمم که به موهای سفیدش افتاد، یاد تارموهای سفید لابه‌لای موهای مازیار افتادم. و دلم برای موهایش پر کشید. نمی‌دانم چطور؛ ولی به طرزی عمیق دلبسته‌ی او شده بودم. با فکر به این‌که دیگر مازیار را دارم، دیگر یک خانواده خوب دارم و بهتر است باور کنم که به یک دنیای دیگر و یک زندگی دیگر رفته‌ام و نجات یافته‌ام، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.
 
***
چهل و پنج دقیقه بود که با الهام صحبت می‌کردم. دیگر داشت تایم صحبتمان تمام میشد؛ ولی هنوز می‌خواستم به او نکاتی را بگویم تا با رعایتشان فکرش را آزادتر کند؛ ولی دخترش ماری مدام بی‌قراری می‌کرد. از طرفی مازیار پیام داد که: «رسیدم، دارم میام بالا.» آن‌قدر از رسیدنش ذوق‌زده بودم که نفهمیدم چطور به الهام گفتم:
- الهام جان عشقم اومده دنبالم، جلسه امروز همین‌جا تمومه. بقیه حرف‌ها بمونه برای نوبت بعدی.
آرام لبخند زد و گفت:
- باشه پس خانم دکتر، شما به عشقتون برسید و من به دخترکم.
از جا بلند شدیم و پیش از آن که از اتاقم خارج شویم، تقه‌ای به در خورد و قامت مازیار پدیدار شد. با ذوق و لبخندی به پهنای صورت خطاب به مازیار گفتم:
- چه به موقع رسیدی.
که در یک لحظه ذوقم در نطفه کور شد. دخترک پرواز کنان خود را به مازیارم رساند و خود را در آغوشش جای داد. مازیار با چهره‌ای درهم، که نمی‌شد از آن حسی را خواند به ما، الهام با خشم و عصبانیت به من و من با حیرت به دخترک کوچک که مازیار را «بابا» خطاب می‌کرد خیره مانده بودیم. قلبم کند می‌زد. باز چه بلایی بر سرم آمده بود و قرار بود بیایید؟ قبل از همه الهام به خود آمد و فریاد کشید:
- خانم مهرانفر شما با شوهر من؟
آن، قدر از واژه شوهر شوکه شدم که حتی نتوانستم آب دهانم را فرو ببرم.
قدمی برداشت به سمتم و گفت:
- عشقت شوهر منه؟
مازیار دخترک را در آغوش می‌گیرد و بلند و با تحکم می‌گوید:
- الهام تمومش کن.
نه! او هم الهام را می‌شناسد هم دخترک را... خدای من این‌جا چه خبر است؟ الهام که گویا صدایش را نمی‌شنود باز خطاب به من می‌گوید:
- من از درد‌هام به تو گفتم. من تو رو محرم زخم‌هام دونستم، فکر می‌کردم یه دکتر روانشناس نه، بلکه یه دوست پیدا کردم.
مکث کرد و اشک‌هایش در لابه‌لای عصبانیتش سرازیر شدند. نمی‌دانستم در آن لحظه چه احساسی می‌بایست داشته باشم. مازیار زن و بچه داشت و به من نگفته بود؟ چرا؟ چرا هر مردی وارد زندگی‌ام می‌شود این‌گونه از آب در می‌آید؟ الهام وای... الهام مرا مقصر خرابی زندگی‌اش می‌پنداشت. الهام به طرف منی که در چنگ افکارم افتادم بودم، حمله‌ور شد و فریاد کشید:
- می‌کشمت زنیکه بی‌شرف.
سیلی‌اش روی گونه راستم، سوزشش عمیقی ایجاد کرد و مازیار با عربده نام الهام را صدا زد. الهام بی توجه به مازیار خطاب به من غرید:
- خوشبختی منو ازم گرفتی الهی به خاک سیاه بشینی.
 
دلم می‌خواست فریاد بکشم و بگویم؛ اما من که گناهی ندارم... اشک‌هایم سُر خوردند. الهام دست دخترکش را گرفت و از اتاق بیرون رفت. من ماندم با مازیاری که نامرد از آب در آمده بود و اشک‌هایی که بی محابا روی صورتم سُر می‌خوردند. مازیار به سمتم آمد که آرامم کند؛ اما بی‌تابانه روی صندلی فرود آمدم و گریه کردم. با صدایی که می‌دانستم تمام اهالی ساختمانی که مطبم در آن بود می‌شنیدند. مازیار گفت:
- آروم باش ماهوا... لطفاً آرومِ جونم، آروم باش.
او را پس زدم و با گریه فریاد کشیدم:
- برو پیش زنت.
گویا یک آن کنترلش را از دست داد که متقابلا فریاد کشید:
- الهام زن من نیست.
در چشمان سوخته‌اش خیره شدم و با بغض فریاد کشیدم:
- مادر بچه‌ات که هست.
ساکت شد و مثل همیشه عمیق به من نگاه کرد. چشم از او گرفتم. گریه‌ام شدت گرفت، حالم بد بود خیلی بد. من تمام عمرم زجر کشیده بودم و شکنجه روحی و جسمی شده بودم. ناخودآگاه بارها و بارها بر سر و صورتم کوبیدم که مازیار دستانم را گرفت و محکم در آغوشش نگهم داشت. نمی‌دانم چه تصوری از من در ذهنش در آن لحظه داشت؛ ولی من دیگر تاب تحمل هیچ چیز را نداشتم. مازیار عصبی گفت:
- چرا می‌زنی توی سر و صورت نازت ماهوا؟
چیزی نگفتم. در واقع چیزی برای گفتن نداشتم جز یک عالم دردِ تلنبار شده روی قلبم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
- وقتی اون الهام لعنتی بهت سیلی زد، باید می‌زدی دهن و دماغش رو یکی می‌کردی.
درمیان گریه‌هایم با صدایی که تحلیل رفته بود زیر لب نالیدم:
- من.. من نمی‌تونم جلوی یه بچه چهار ساله، دست روی مادرش بلند کنم که تا وقتی بزرگ بشه این وحشت رو یادش بمونه.
مازیار نفس عمیقی در موهایم کشید و سرم را بوسید و با صدای آرامی گفت:
- ببین تو چقدر ماه و مهربونی که به‌خاطر حضور یه بچه از حقت دفاع نکردی و الهام چه آدمیه که رعایت خواهر کوچولوی خودش رو هم نکرد و جلوش همچین رفتاری کرد.
لحظه‌ای احساس می‌کنم شاید اشتباه کلامی باشد. یا شاید هم من اشتباه شنیده باشن. با بغض و حیرت می‌پرسم:
- خواهر کوچولوش؟
مازیار صندلی را جلو می‌کشد، می‌نشیند و با لحنی آرام شروع به گفتن می‌کند:
- الهام دخترعموی منه. ماری هم همین‌طور. 4 سال پیش وقتی خانوادگی توی یه ماشین بودن، تصادف کردن و عمو و زن‌عمو از دنیا رفتن. ماری فقط چند ماهش بود. به سر الهام ضربه بدی خورده و بعد از اون اتفاق، الهام کلاً رفتاراش تغییر کردن، حتی تا خارج کشور هم بردیمش، برای بهبودش خیلی تلاش کردیم؛ ولی به نوعی اختلال دچار شده که ذهنش هر طور دلش بخواد برداشت می‌کنه و همون رو هم مایله زندگی کنه، درغیر این صورت میشه ماجرای امروز.
 
اشک‌هایم بند می‌آیند و حیرت و غم سرتاسر وجودم را می‌گیرد و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- یعنی تو و الهام... زن و شوهر نیستین؟
چشمانش را آرام باز و بسته می‌کند و می‌گوید:
- معلومه که نه. اگه به حرف من اعتماد نداری می‌تونی از بررسی شناسنامه جفتمون که مجردیم تا دی‌ان‌ای ماری که دخترعمومه و سؤال و جواب از خانواده‌ام پیش بریم.
با بغض نگاهش می‌کنم. مازیار به من دروغ نگفته است؟ یعنی الهامی که مدتیست تراپیستش هستم و از عشق خودش به شوهرش و از بی‌مهری شوهرش می‌نالید، زن مازیار نیست؟ احساس می‌کردم از شدت درد و رنج از درون درحال متلاشی شدن هستم. مازیار حقیقت را می‌گفت می‌دانستم. گرچه این را نمی‌دانم چطور؛ ولی به مازیار اعتماد و باوری عمیق داشتم.
سپس بعد از این‌که ماجرای خودش و الهام را برایم شفاف کرد. بی هیچ درنگی دستم را گرفت و گفت:
- می‌خوام مابقی عمرم رو با تو بگذرونم.
اشک در چشمانم جمع شد، نمی‌توانستم این لحظه را در خواب حتی تصور کنم. عمیق نگاهم کرد و با آرامش پرسید:
- نظرت چیه خانمِ زیباتر از ماه؟
نمی‌توانستم انکار کنم، در لابه‌لای هر خوشبختی‌ای که در این زندگی جدید نصیبم میشد، من بدبختی‌های زندگی قبلی و گمشده‌ام یادم می‌آمد. فرهاد و ساز مخالف خانواده‌اش جلوی چشمانم آمد. هنوز بغض دارم. زبانم را روی لب‌های خشکم می‌کشم و می‌گویم:
- خب نظر من چه اهمیتی داره، اگه یه وقت خانوادت منو نخوان.
مازیار باز هم نگاهِ عمیقش را حواله‌ام کرد و گفت:
- توی این قرن، دیگه پسری که منتظر بمونه مادرش براش یکی رو انتخاب کنه و بعد با زنِ انتخابی مادرش، بره زیر یه سقف و با زنی که نمی‌شناسه و رسماً یه غریبه‌س، تشکیل خانواده بده؛ قطعاً یه احمقه!
در سکوت بغض‌آلود نگاهش می‌کنم که می‌گوید:
- ولی من تو رو از اعماق وجودت می‌شناسم و مطمئنم از احساسم نسبت به تو... و می‌خوامت ماهوا.
چشمانم را لحظه‌ای روی هم می‌فشارم. کاملاً باورش دارم. درباره‌ی الهام و ماری، مازیار تقصیری ندارد. واقعاً از ته قلب خوشحال هستم که مازیار به من دروغی نگفته است. چشمانم را باز می‌کنم. او هم منتظر خیره‌ی صورتم است. حالا که همه‌ی حقایق زندگی‌اش را به من گفته است، پس دیگر وقتش رسیده که من هم از حقایق زندگی‌ام برایش بگویم. زندگی‌ای که بعد از این همه مدت، هنوز نفهمیدم اصلی بود یا فرعی. مازیار مهربان‌تر شده بود و نزدیک‌تر؛ ولی هنوز همان فاصله ملایم را نگه می‌داشت. گویا نمی‌خواست رد پای سنگین روی باغچه روح من بگذارد.
 
من؛ اما بدنم مثل آبی بود که روی آتش گذاشته‌ اند؛ از بیرون آرام، از درون جوشان. ذهنم در آن لحظه هم‌چون درِ یک انباری تاریک، بی‌اجازه باز و بسته میشد. تصاویر، صداها، خاطراتی که فکر می‌کردم دفنشان کرده‌ام، یکی‌یکی از خاک بیرون می‌آمدند.
چیزهایی که مازیار نمی‌دانست. چیزهایی که اگر می‌فهمید، شاید همان آرامش را از من پس می‌گرفت.
از جایم بلند شدم و لب زدم:
- بریم قدم بزنیم.
سرش را تکان داد و همراهی‌ام کرد. با آرامش از مطب زدیم بیرون و در پارک کنار مطب قدم زدن را شروع کردیم. آسمان می‌غُرید و گواه باران می‌داد. کم‌کم داشت شب میشد. نور پارک کم بود و سکوت سنگین. مازیار می‌گوید:
- تو هنوز از این‌که من ازت یه چیزایی رو پنهون کردم، ناراحتی؟
او که چیزی را پنهان نکرده بود. چه معنی داشت از روز اول بیایید بگوید من یک دخترعمو دارم که اختلال دارد و ممکن است برایمان دردسرساز شود!
نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم:
- نه مازیار… من از این ناراحتم که منم یه چیزی رو پنهون کردم.
دلم نمی‌خواست این حجم از تاریکی را وسط رابطه‌ای که تازه داشت جوانه می‌زد بریزم. او ایستاد. دستانش را در جیب کت بلند مشکی‌اش فرو برد و مستقیم نگاهم کرد. نگاهی نه از جنس سرزنش، نه از جنس سوءظن؛ بلکه از جنس فهم. باران نم‌نم شروع به باریدن کرد. از آن باران‌هایی که گویا آسمان نه می‌بارد،
بلکه گریه می‌کند. قدم زدیم. قدم‌های بی‌قرارم خاک نرم را شیار می‌زد. دلم می‌خواست فرار کنم. نمی‌دانستم از او یا از خودم. وسط پارک آلاچیقی بود به سمتش رفتیم و ایستادیم. مازیار نزدیک‌تر آمد.
موهایش خیس شده بود و سفیدی لابه‌لای موهایش به چشم نمی‌آمد. آرام پرسید:
- ماهوا جان، من این‌جام، با تو... کنار تو. حرف بزن لطفاً.
حرفش نیمه‌کاره ماند، چون اشک‌هایم بی‌اجازه ریخت.
او نزدیک شد، نه برای لمس کردن؛ بلکه برای این‌که بهتر بفهمد. همان فاصله امن، همان احترام. و همین احترام باعث شد بغضم بشکند. چشمانم را روی هم فشار دادم و گفتم:
- مازیار… من یه چیزهایی رو نمی‌تونم کنترل کنم.
چیزایی که توشون مقصر نیستم؛ ولی باعث می‌شن حس کنم آدم ناقصی‌ام... یه چیزهایی هست که نمی‌دونم چطور اتفاق افتادن و حتی دارن اتفاق می‌افتن.
با دیدن اشک‌های من، چشم‌های او هم زلال و اشک‌آلود شده بود؛ ولی نگاهش را از من نگرفت. و با لحنی اطمینان بخش گفت:
- هرچی هست، من این‌جام ماهوا.
نفس کشیدم؛ اما هوا وارد ریه‌هایم نمی‌شد. دست‌هایم را مشت کردم.
 
با صدایی که گویا از عمق استخوان‌هایم بیرون می‌آمد گفتم:
- مازایار من آدمی نیستم که همیشه ثابت بمونه. ذهنم، دنیام، گاهی فرو می‌ریزه. گاهی از شدت حال بد خاموش می‌شم. گاهی... نه، نمی‌شه مازیار ما باهم نمی‌تونیم هیچ چیزی رو شروع کنیم؛ چون توی زندگی من، اصلاً مشخص نیست چی واقعیه و چی غیرواقعی.
بی‌ حرف، آرام دستانم را گرفت که احساس امنیت کردم و ادامه دادم:
- من برات هیچ چیز نمی‌تونم باشم. نه دوست، نه معشوق، نه حتی یه آدم معمولی.
به عمق چشمانش که قفل چشمانم بودند نگاه کردم و لرزان‌تر از قبل گفتم:
- من مُدام توهم می‌زنم... من یه زندگی دیگه داشتم، الآن یه زندگی دیگه دارم، نمی‌دونم چطور... می‌فهمی مازیار من نمی‌فهمم چی به چیه.
هنوز صامت به من خیره بود. با تمام حال بد درونم، نسبت به او احساس بدی نداشتم، حتی سکوتش برایم نشانه خوبی بود. او ساکت بود؛ چون می‌خواست مرا بفهمد. می‌دانستم حرف‌هایم بی سر و ته هستند.
من می‌ترسیدم همان‌طور که زندگی گمشده‌ام را از دست دادم، روزی این زندگی را هم از دست بدهم و مازیار کنار خودش نگاه کند و ببیند کسی که کنارش است فقط سایه‌ایست از من. می‌ترسیدم از خودم و وهم‌های عجیبم. انتظار داشتم عقب بکشد؛ اما او آرام جلو آمد، نه به اندازه آغوش، فقط یک قدم.
هم‌چون همیشه با اطمینان گفت:
- ببین ماهوا من نمی‌دونم داری از چی صحبت می‌کنی؛ اما تو همین که هستی کافی‌ای. من آدم کاملی نیستم، تو هم نیستی. هیچ‌کس نیست.
می‌خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که دستانم را محکم‌تر فشرد و گفت:
- اما تو اولین آدمی هستی که واقعاً جرات کردی خودت باشی. همین برای من ارزشمنده.
بارش باران شدید‌تر شده بود و بارش اشک‌هایم بند آمده بود. آرام گفتم:
- می‌ترسم یه روز از انتخاب من پشیمون شی.
مازیار لبخند تلخی زد. از آن‌هایی که گویا خودش هم زخمی دارد.
- من از آدمایی می‌ترسم که هیچ‌وقت نمی‌گن چی تو دلشونه. ماهوا تو می‌لرزی؛ ولی حقایق رو می‌گی. این از هزار تا پایداری مهم‌تره.
سپس چند لحظه به صورتم نگاه کرد و آرام گفت:
- اجازه می‌دی کنارت بمونم؟ نه برای نجات دادن،
برای شریک شدن؟
و من برای اولین‌بار در زندگی، نه از عشق ترسیدم، نه از بودن. فقط گفتم:
- آره حتماً. فقط ازم نخواه همیشه قوی باشم.
او لبخند زد و گفت:
- من آدمی نمی‌خوام که همیشه قوی باشه.
من آدمی می‌خوام که واقعی باشه.
و تو… واقعی‌ترین آدمی‌ هستی که دیدم.
و درست در همان بارانِ سرد، رابطه ما وارد مرحله‌ای شد که عشق در آن فقط حس نبود، مسئولیت بود، صداقت بود، شجاعت بود. و سپس با تمام احساسم
ثانیه‌ای نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
- فکر کنم دیگه بتونم همه چی رو بهت بگم.
سرش را آرام تکان داد و با چشمانش به من اطمینان داد که انتخابم درست است. و من لب گشودم:
- مازیار من… من انگار از یه زندگی دیگه اومدم.
یه زندگی پر درد… یه جایی که انگار هیچ‌وقت خوشحال نبودم... .
گفتم. همه چیز را گفتم. آن‌قدر که صورتم غرق اشک شد و دلم با یادآوری‌شان غرق خون.
 
عقب
بالا پایین