***
از لحظهای که از بیرون آمده بودم خستگیام بیشتر شده بود و میخواستم ولو شوم روی تخت و بخوابم؛ ولی ترس از تکرار شدن آن اتفاقات ترسناک، مانعم شد.
سرم پُر از فکرهای جورواجور شده بود. فکر مازیار و زیباییِ کلام و عمیقیِ شخصیتش ثانیهای رهایم نمیکرد. او جذاب و دلنشین بود و این غیرقابل انکارترین حقیقت دنیا بود؛ اما در این بین با خود میاندیشیدم که اگر روزی مازیار از اینکه من یک آدم توهمی هستم و تصور میکنم بیست و چهار سال عمرم را زندگی دیگری داشتهام و حالا یک زندگی دیگر دارم، چه واکنشی نشان میدهد؟ با سردرد ناشی از فکر و خیال از روی میز مطالعهام بلند شدم و از اتاق خارج و وارد هال شدم. با دیدن السیدیِ روشن دوباره وحشتم برگشت. مادر و پدر که به دیدن اقوام رفته بودند و دلوین گفته بود دیرتر به خانه میآید. لحظهی ورود به خانه هم السیدی روشن نبود، پس حالا چطور... اینجا، در اطراف و زندگی من، واقعاً چهخبر بود؟ مطمئنم روشن نبود، مطمئنِ مطمئنم. کلافه نفسم رو بیرون دادم. کاش کسی ناجیِ نجاتم میشد و مرا از دلِ این کابوس میکند و فراری میداد. تمام حال خوبی که از بودن با مازیار داشتم در آنی از بین رفت و روی کاناپه ناچاراً نشستم و سرم را بین دستهای گرفتم. در همین حین صدای درب خانه مرا از جا پراند. با خستگی به طرف درب خانه رفتم و از چشمی نگاه کردم که چه کسی است. عادت همیشگیام بود که اول نگاه میکردم ببینم پشت در چه کسی است و سپس در را باز میکردم. پشت درب دلوین بود. بیدرنگ در را باز کردم.
و گفتم:
- وای دلی، چه خوب که انقدر زود اومدی خونه.
چشمانش چهرهام را کنکاش کرد و نگران گفت:
- چیشده ماه؟ چرا انقدر نگران و مضطربی؟
وارد خانه شد و بیشتر پرسید:
- نکنه توی ارتباطت با دوست جدیدت به مشکل برخوردی؟ اگه مشکلی هست بگو که باهم حلش کنیم.
از اینکه تا این حد به فکرم بود و بدون سؤالات اضافه و سرسام آور، اینگونه خواهرانه نگرانم میشد و سؤال میپرسید و در انتها میگفت باهم حلش کنیم، قلبم غرق شور و شعف شد. خانوادهی فعلیام به معنی واقعی کلمه، حامی، کوه و تکیهگاه بودند. ترسم پر کشیده بود. با لبخندی عمیق گفتم:
- نهنه، چیزی نیست نگران نباش.
قدمی به من نزدیک شد و گفت:
- نظرت چیه باهم بریم سینما؟
با وجود تمامِ خستگیام ذوقزده گفتم:
- عالیه و به شّدت موافقم. من آمادهام، فقط صبر کن تلویزیون رو خاموش کنم بر... .
حرفم با دیدن السیدی خاموش نیمه تمام میماند. آب دهانم را فرو میبرم و ناچاراً میگویم:
- مثل اینکه خاموشه، بریم دلوین.
از لحظهای که از بیرون آمده بودم خستگیام بیشتر شده بود و میخواستم ولو شوم روی تخت و بخوابم؛ ولی ترس از تکرار شدن آن اتفاقات ترسناک، مانعم شد.
سرم پُر از فکرهای جورواجور شده بود. فکر مازیار و زیباییِ کلام و عمیقیِ شخصیتش ثانیهای رهایم نمیکرد. او جذاب و دلنشین بود و این غیرقابل انکارترین حقیقت دنیا بود؛ اما در این بین با خود میاندیشیدم که اگر روزی مازیار از اینکه من یک آدم توهمی هستم و تصور میکنم بیست و چهار سال عمرم را زندگی دیگری داشتهام و حالا یک زندگی دیگر دارم، چه واکنشی نشان میدهد؟ با سردرد ناشی از فکر و خیال از روی میز مطالعهام بلند شدم و از اتاق خارج و وارد هال شدم. با دیدن السیدیِ روشن دوباره وحشتم برگشت. مادر و پدر که به دیدن اقوام رفته بودند و دلوین گفته بود دیرتر به خانه میآید. لحظهی ورود به خانه هم السیدی روشن نبود، پس حالا چطور... اینجا، در اطراف و زندگی من، واقعاً چهخبر بود؟ مطمئنم روشن نبود، مطمئنِ مطمئنم. کلافه نفسم رو بیرون دادم. کاش کسی ناجیِ نجاتم میشد و مرا از دلِ این کابوس میکند و فراری میداد. تمام حال خوبی که از بودن با مازیار داشتم در آنی از بین رفت و روی کاناپه ناچاراً نشستم و سرم را بین دستهای گرفتم. در همین حین صدای درب خانه مرا از جا پراند. با خستگی به طرف درب خانه رفتم و از چشمی نگاه کردم که چه کسی است. عادت همیشگیام بود که اول نگاه میکردم ببینم پشت در چه کسی است و سپس در را باز میکردم. پشت درب دلوین بود. بیدرنگ در را باز کردم.
و گفتم:
- وای دلی، چه خوب که انقدر زود اومدی خونه.
چشمانش چهرهام را کنکاش کرد و نگران گفت:
- چیشده ماه؟ چرا انقدر نگران و مضطربی؟
وارد خانه شد و بیشتر پرسید:
- نکنه توی ارتباطت با دوست جدیدت به مشکل برخوردی؟ اگه مشکلی هست بگو که باهم حلش کنیم.
از اینکه تا این حد به فکرم بود و بدون سؤالات اضافه و سرسام آور، اینگونه خواهرانه نگرانم میشد و سؤال میپرسید و در انتها میگفت باهم حلش کنیم، قلبم غرق شور و شعف شد. خانوادهی فعلیام به معنی واقعی کلمه، حامی، کوه و تکیهگاه بودند. ترسم پر کشیده بود. با لبخندی عمیق گفتم:
- نهنه، چیزی نیست نگران نباش.
قدمی به من نزدیک شد و گفت:
- نظرت چیه باهم بریم سینما؟
با وجود تمامِ خستگیام ذوقزده گفتم:
- عالیه و به شّدت موافقم. من آمادهام، فقط صبر کن تلویزیون رو خاموش کنم بر... .
حرفم با دیدن السیدی خاموش نیمه تمام میماند. آب دهانم را فرو میبرم و ناچاراً میگویم:
- مثل اینکه خاموشه، بریم دلوین.