در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سارابهار
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ساحل بی‌فکر می‌گوید:
- شاید توهم زدی!
همه تیز نگاهش می‌کنند که آرام می‌خندد و حرفش را تصحیح می‌کند:
- چیزه... قصد بی‌احترام نداشتم.
دلوین بلافاصله می‌گوید:
- حدست هم اشتباهه؛ چون اگه قرار به توهم زدن باشه، یکی‌شون توهم می‌زد نه هردو هم‌زمان!
امیر صندلی را کنار می‌کشد و بی‌تعارف می‌نشیند و سپس با لحنی شگفت‌زده می‌گوید:
- اگه توهم نیست، پس یعنی می‌تونه مثل پرنس چارمینگ و سفید برفی، دچار طلسم فراموشی شده باشین؟
دلوین بی‌توجه به آن‌که آن‌ها غریبه هستند و هیچ صنمی با آن‌ها نداریم، به امیر چشم غره رفت و گفت:
- مگه سریال یکی بود یکی نبود و تمِ دیزنی لنده؟
امیر شانه‌ای بالا انداخت و به ظرف سالاد ناخنک زد و و گفت:
- چه می‌دونم خب... گفتم شاید اگه مثل چارمینگ و برفی هم رو ببوسن، همه چی یادشون بیاد.
ساحل پشت چشمی نازک می‌کند و می‌گوید:
- والا آقا امیر، توی ایران زندگی می‌کنیم نه جنگل سحرآمیز!
امیر گیج‌ نگاهش می‌کند که ساحل ظرف سالاد را از مقابلش بر می‌دارد و دو دستی نگهش می‌دارد و می‌گوید:
- سوءتفاهم نشه ها... صرفاً برای این‌که لوکیشن فعلی رو بگیری گفتم!
دلوین پیازداغش را بیشتر می‌کند و می‌گوید:
- حیف شد واقعاً... اگه توی جنگل سحرآمیز بودیم صددرصد با بوسه عشق حقیقی همه چی یادتون می‌اومد!
وای دیگر نمی‌توانستم ساکت بمانم. کلافه نفسم را بیرون دادم و خطاب به هر سه شان می‌غرم:
- حالا کی گفته چیزی یادمون رفته که شما سه تا دنبال راهش می‌گردین که یادمون بیارین؟
هر سه مظلوم نگاهم می‌کنند و چیزی نمی‌گویند.
سپس نگاهی به او انداختم که در آرامش به من خیره بود. نمی‌دانم از کجا و چطور؛ ولی گویا که نه جسماً، بلکه روحاً هم را می‌شناختیم. چیزهایی درباره‌ی علایقش می‌دانستم که برای خودم هم عجیب بودند. ناخودآگاه گفتم:
- شما عاشق فلسفه‌ هستین!
با حیرت نگاهم کرد و گفت:
- توام عاشق کتاب، فیلم و موسیقی هستی!
از لحن صمیمانه‌اش که مرا تو خطاب کرده بود تعجبم بیشتر شد و خواستم چیزی بگویم که با شگفتی پرسید:
- چطور ممکنه وقتی هیچ خاطره‌ای از هم توی ذهنمون نداریم، ان‌قدر عمیقاً هم رو بشناسیم؟
با همان شگفتی لبخند زد و پیش از آن‌که چیزی بگوید موبایلش زنگ خورد. سریع از جیبش بیرونش آورد و دمِ گوشش گذاشت:
- جانم بابا جان؟
نمی‌دانم آن‌طرف خط پدرش چه به او گفت که چهره‌اش کمی درهم رفت و گفت:
- چشم‌چشم. الآن می‌رسم خدمتتون.
 
سپس تماس را قطع می‌کند و موبایلش را به طرف من می‌گیرد و می‌گوید:
- ببخشید. یه مشکلی پیش اومده باید سریع برم. میشه لطفاً شماره‌ت رو برام سیو کنی؟
نمی‌دانم چه بگویم و چه کنم. چیزی درون مغزم زمزمه می‌کند عجیب است که هم‌دیگر را می‌شناسید، اصلاً شاید خطری در پی داشته باشد. با شماره خواستن، یعنی دارد به من پیشنهاد می‌دهد؟ کسی که در اولین دیدار آن‌قدر زود برای یک تماس می‌خواهد برود، همراه خوبی برایم نمی‌شود، نه قبول نکن همه چیز عجیب است! و چیز دیگری درون مغزم زمزمه اول را سرکوب می‌کند و می‌گوید خب همه چیز این دنیای جدیدی که در آن قرار گرفته‌ای عجیب است دیگر.
و راست می‌گوید واقعاً. روز اولی که در خانه‌ی خانواده جدیدم بیدار شدم به طرزی عجیب دلوین را به نامش صدا زدم! اصلاً من که مثلاً از آن خانواده نبودم دلوین را از کجا می‌شناختم؟ یا حتی جای لوازم خانه را و ظروف درون کابینت را از کجا می‌دانستم یا این‌که مادر مهربانم همیشه کجا شیرینی‌جات را از چشم پدرجان، پنهان می‌کند تا مبادا دور از چشمش برود سراغشان و خدای نکرده قندخونش بالا برود و سلامتی‌اش به خطر بیفتد. این مدت همه‌ی زندگیِ من عجیب گذشت، از فوت پدرم دیگر رنگ هیچ چیز آرامشی را ندیدم. گرچه هیچ‌گاه رنگ طبیعیِ آرامش را ندیده بودم. هیچ‌گاه حق آرامش داشتن، نداشتم. چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم خاطرات زندگی‌ای که از سر گذرانده‌ام و حالا اثری از آن نیست را پس بزنم. حالا دیگر این‌جا هستم. پس باید زندگی را ادامه دهم. نمی‌دانم دیگر چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. فقط به چشمان قهوه‌ای‌اش خیره می‌شوم و موبایل را از دستش می‌گیرم و شماره‌ام را با نامم ذخیره می‌کنم و موبایل را به سمتش می‌گیرم. نگاهی به صفحه‌ی موبایل می‌اندازد و گوشه‌ی لبش بالا می‌رود. با چشمانش، چشمانم را شکار می‌کند و با تبسمِ روی لبش می‌گوید:
- به امید دیدار ماهوا خانم.
و پیش از آن‌که فرصت کنم پاسخش را بدهم، با رفیقش از رستوران خارج می‌شوند.
دلوین دستانش را درهم گره می‌کند و می‌گوید:
- بیا! دیدی تا اومدی بیرون، یکی افتاد توی تورت؟
ساحل که دیگر خیالش از آن‌که سالاد برای خودش است راحت شده است، ظرف سالاد را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- خدای شانسی دختر!
سپس به جای خوردن غذایشان، مغزم را با حرف‌های دخترانه‌یشان خوردند و در نهایت نیمه‌شب ساحل به خانه‌اش رفت و ماهم به خانه بازگشتیم و من بی هیچ مکثی به تخت خوابم پناه بردم و از خستگی خوابم برد.
 
وحشت زده سعی کردم خودم را تکان بدهم؛ اما به فجیع‌ترین حالت ممکن به جایی، میخ شده بودم.
صدای خنده هیستریکی که حتی نمی‌توانستم تشخیص دهم صدای زن است یا مرد، به گوشم می‌رسید.
بی‌هوا چیزی روی قفسه سینه‌‌ام نشست. نفسم حبس شد. به زحمت توانستم به صورت موجودی که جلویم بود نگاه کنم و جیغ نکشم. چشم‌های از کاسه در آمده‌اش، لب‌ها و دهانی که به شکل وحشتناکی بزرگ بودند. دندان‌های بزرگ و کریه، بینی که کاملاً بریده شده بود و فقط توسط یک تکه نازک پوستش آویزان بود. با پوست صورت سوخته و خون‌آلود و موهایی که لخته‌های خشک شده خون رویشان خودنمایی می‌کرد.
دست‌هایش را گذاشت روی صورتم. خدای من... نفسی که تازه گرفته بودم از شدت وحشت دوباره بند آمد. با پاهای نامتعارفش روی بدنم می‌خزید، درست مانند یک مارِ اژدهاطور!
سعی کردم خودم را از جایی که میخ شده‌ام آزاد کنم؛ اما میخ‌هایی که به کف هردو دستم زده شده بود، اجازه نمی‌دادند. هر چقدر بیشتر تقلا می‌کردم، گوشت دست‌هایم بیشتر جر می‌خورد و پاره میشد. احساسات وحشتناکی داشتم و وحشت، درد و انزجار بدترین‌هایشان بودند... .
با نفسی حبس شده از خواب پریدم و برای دریافت ذره‌ای اکسیژن، هم‌زمان با دهن و بینی‌ام سعی کردم نفس بکشم، بیشتر نفس بکشم. روی تختم نشستم. آه خداروشکر فقط یک کابوس بود. دیگر کلافه شده بودم از این وضع. هر چقدر زندگی خانوادگی خوبی داشتم، این کابوس‌ها و وهم‌ها آزارم می‌دادند.
زبانم از شدت خشکسالی به گلویم چسبیده بود.
چشمم به دلـوین افتاد که روی کاناپه اتاقم، با پتوی دوست‌داشتنی‌اش خود را مچاله کرده و جنین‌وار خوابیده. تعجب کردم که کی و چطور به اتاق من آمده و اصلاً چرا در این‌جا خوابیده است؛ اما صدایی تولید نکردم، چون نمی‌خواستم بدخوابش کنم. چشم چرخاندم در اتاقم، هیچ پارچ یا لیوان آبی به چشمم نخورد. از جایم بلند شدم، از اتاق خارج شدم و خواستم به آشپزخانه بروم که تا بالای پله‌ها رسیدم دلوین را دیدم که از پایین داشت به طرف بالای پله‌ها می‌آمد! خدای من. باز دور و اطرافم چه خبر بود؟!
با نفسی بند آمده به او نگاه می‌کردم. طوری که گویا نمی‌خواهد بقیه بیدار و بدخواب شوند، آرام پرسید:
- چی شده ماه؟ تو چرا هنوز بیداری؟
آب دهانم را به سختی فرو بردم. خدای من... دلوین که روی کاناپه اتاقم خواب بود. بدنم از وحشت قفل کرده بود. نگاهِ منتظرش، باعث شد ناچاراً به سختی لب بزنم:
- هیچی... دلی میشه برام یه لیوان آب بیاری؟
بی‌توجه به ترس و وحشتی که مطمئن بودم در چهره‌ام مشخص است، بسیار طبیعی باشه‌ای گفت و برگشت به پایین پله‌ها و وارد آشپزخانه شد.
 
نمی‌دانستم چه کنم. نمی‌دانستم جیغ بکشم یا برگردم در اتاقم پنهان شوم. لحظاتی همان‌جا روی پله‌ها ایستاده بودم. دلوین دیر کرد. نمی‌دانستم اصلاً چطور توقع داشتم بیاید و برایم آب بیاورد! بی‌فکر صدایش زدم؛ ولی جوابی نیآمد. می‌خواستم بروم تا آشپزخانه و حداقل آب بخورم؛ اما چیزی درون مغزم زمزمه کرد: «آب رو بیخیال، جونت رو بچسب!» و بی درنگ دوئیدم به طرف بالای پله‌ها که برم به اتاقم؛ اما با دیدن دلوین که از اتاق خودش بیرون آمد، از شدت وحشت، قلبم از جا کنده شد. درحالی‌که دلوین با لبخند به من نزدیک میشد، صدایش را از پشت سر شنیدم:
- بیا بگیر اینم آب.
وحشت‌زده سر چرخاندم که دیدم دلوین با لیوانی در دستش، پشت سرم منتظرم است. چشمم افتاد به محتویات درون لیوان، خدای من... به جای آب درون لیوان، مایعی قرمز فام قُل‌قُل می‌جوشید.
با نفسی که به سختی می‌کشیدم سر چرخاندم طرف اتاق‌ها؛ ولی اثری از دلوین نبود. برگشتم به عقب؛ ولی کسی آن‌جا نبود. دیگر نمی‌توانستم از شدت ترس طاقت بیاورم. با تمام توانم دوئیدم به طرف پایین پله‌ها و خود را به درب خانه رساندم که بروم در کوچه و از آن خانه‌ی لعنتی خودم را خلاص کنم؛ اما در را که باز کردم، باز با دلوین مواجه شدم که با لباس‌های سرشب، پشت در ایستاده بود. دیگر نمی‌توانستم، نه، تمام گنجایشم پر بود. چشمانم از اشک و وحشت می‌سوختند. جیغی کر کننده از حنجره‌ام خارج شد که مادر و پدرم از اتاقشان سریعاً خود را به من رساندند و با نگرانی از من می‌پرسیدند:
- چی‌شده دخترم؟ چه اتفاقی افتاده؟
احساس می‌کردم قدرت تکلم از من گرفته شده است. به سختی لب زدم:
- هیـ..چی!
روی زمین نشستم و مامان و بابا بالای سرم بودند که دلوین از اتاقش با لباس خواب همیشگی و موهای نامرتبش که از چشمان پف کرده‌اش از خواب پریدنش مشخص بود، تازه آمد و پرسید:
- چی‌شده؟
سعی کردم خود را آرام نشان دهم.
- چیزی نیست. کابوس دیدم. حالم بد بود. ولش کنید، می‌رم بخوابم، شب‌تون بخیر.
همگی با نگرانی به اتاق‌هایشان برگشتند و من به اتاقم که وارد شدم، متوجه روشن بودن صفحه‌ی موبایلم می‌شوم که روی پاتختی رهایش کرده بودم. نزدیک می‌شوم و موبایل را برمی‌دارم. پیام جدید! زیر لب زمزمه می‌کنم:
- این کیه دیگه.
و پیام را باز می‌کنم. « سلام ماهوای عزیزم، حالت چطوره؟» همان‌طور که به متن پیام و شماره‌ی ناشناس خیره می‌شوم با خود می‌اندیشم که ساعت 3 بامداد چه کسی به من پیام داده است و آن‌قدر صمیمانه، حالم را جویا می‌شود. هنوز در فکرم که پیام دیگری در صفحه نمایان می‌شود. «ببخشید این موقع شب پیام دادم، غرض از مزاحمت می‌خواستم ازت تقاضا کنم بهم این فرصت رو بدی که فردا شب باهم بریم سینما.»
 
یعنی چه؟ پیامش را بارها بالا و پایین می‌کنم؛ ولی چیزی دست‌گیرم نمی‌شود. چه سینمایی، چه بیرون رفتنی، اصلاً او چه کسی است؟ در همان لحظه گویا از پشت تلفن ذهنم را می‌خواند؛ چون در پیام بعدی‌اش پاسخ سؤالم را می‌دهد. «پاک یادم رفت معرفی کنم. مازیارم.» و چشمم به نامش که می‌افتد، چشمانش در ذهنم نقش می‌بندند و لبخند روی لبم می‌نشیند. از لحظه‌ای که از رستوران به خانه آمده بودیم، دیگر حتی فرصت نکرده بودم به او فکر کنم. حتی تا پیش از دیدن نامش، یادم نبود که او را ملاقات کرده‌ام. آن هم چه ملاقاتی. اصلاً آن همه احساس آشنایی از کجا سرچشمه می‌گرفت که هردو در فهمیدن آن مانده بودیم؟ خمیازه‌ای می‌کشم و تعجب می‌کنم که چطور بعد از آن حجم از وحشت، هنوز هم خوابم نپریده است. روی کیبوردِ موبایلم تمرکز می‌کنم تا پاسخ او را بدهم پیش از آن‌که خوابم ببرد؛ ولی خمیازه‌ی دیگرم آن‌چنان عمیق است که چشمانم باز نمی‌شوند. با موبایلم یک‌جا روی تخت می‌افتم و در خوابی عمیق فرو می‌روم.
***
اولین چیزی که چشمم را می‌زند و باعث بیداری‌ام می‌شود، نور خورشید است که از گوشه‌ی پنجره، مستقیم به سراغم آمده. چشمانم را باز می‌کنم و موبایلم را برمی‌دارم و متوجه می‌شوم که درحال زنگ‌ خوردن است، فقط چون روی سکوت بوده صدایش در نیامده است. شماره ناشناس بود؛ اما پیش از آن‌که تماس قطع شود به خاطر آوردم که شماره‌ی اوست و تماس را متصل کردم. فقط پنجاه ثانیه صحبت کردیم، از نگرانی‌اش برای دیر پاسخ دادنم گفت و دعوتم کرد باهم به سینما برویم و من هم موافقت کردم و قرار شد در پارکی نزدیکیِ سینما هم را ببینیم و سپس باهم به سینما برویم. از اتاقم بیرون رفتم و اعضای خانواده را دور میز مشغول صرف صبحانه دیدم. به روی همه‌شان لبخند زدم و نزدیک رفتم و یک‌یک بوسه روی گونه‌ی مادر مهربان و پدر حامی و خواهر دوست داشتنی‌ام کاشتم و گفتم:
- عصر قراره با کسی که تازه آشنا شدم، بریم سینما.
دلوین با ذوق جیغی کشید، مادر خوشحال تبریک گفت و پدر گفت:
- ممنون که گفتی دخترم. امیدوارم قرار خوبی داشته باشین و بدون که ما همیشه پشتتیم.
لبخندی به مهربانی‌اش زدم و کنارشان نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. برعکس دیشب و کابوسی که مرا تا مرز دیوانگی برد، امروز احساس بی‌نظیری داشتم. آرامشی عجیب و دل‌نشین.
 
***
هوای عصر، بوی خاک و خاکستر و دود می‌داد. دل‌گیرِ دل‌گیر بود. آن‌قدر دل‌گیر که نمی‌توانستم تشخیص بدهم شهر بیشتر خسته است یا من.
مازیار با بسته‌ای تخمه‌ی آفتابگردان و یک لیوان یک‌بار مصرف، خود را به من رساند و و با لبخندی عمیق گفت:
- سلام‌سلام، خوبی ماه خانم؟
آن‌قدر لحنش با لطافت بود که متقابلاً لبخند زدم و گفتم:
- ممنون، شما چطورین؟
بسته‌ی تخمه را باز کرد و دستم داد، سپس لیوان یک‌بار مصرف را دست خودش نگه‌داشت. چندتایی تخمه از درون بسته‌ی دستم برداشت و گفت:
- اول این‌که ماه خانمِ عزیز، ممنون جواب خوبی نیستش... چون الآن منِ طرف مقابلت، نمی‌دونم منظورت ممنون خوبمه یا ممنون خوب نیستمه!
آرام لب گزیدم و سرم را از خجالت پایین انداختم. این مرد چقدر دقیق بود. شروع کردیم به قدم زدن به طرف سینما و مازیار تخمه‌هایی که برداشته بود را وقتی می‌خورد، پوستشان را به جای آن‌که روی زمین بیندازد، داخل آن لیوان یک‌بار مصرف دستش می‌انداخت. من نیز تخمه‌ای به دهان بردم که ادامه‌ی حرفش را گفت:
- دوم این‌که لطفاً «شما» رو بی‌خیال ماه خانم، رسمی نباش.
نمی‌دانم زبانم را موش خورده یا دیگر چه مرگم شده است. منِ همیشه زبان‌دراز، در مقابل حرف‌های مازیار هیچ جمله‌ای به ذهنم نمی‌رسید که بگویم. داشت نفسم بند می‌آمد. من با کسی که نمی‌شناختمش و فقط احساسی آشنا و عمیق به او داشتم، آمده بودم سر قرار. نگاهی به تیپ سر تا پا سیاهِ خودم انداختم و سپس به کفش‌های ورزشیِ سفید او که با تی‌شرت آستین بلند سفیدش ست بودند چشم دوختم و به سختی زیر لب گفتم:
- باشه آقا مازیار.
تک‌خنده‌ای کرد و زیباییِ صدای مردانه و گیرایش بیشتر به گوشِ دلم نشست.
- دِ نه دِ دیگه... این‌که من بهت میگم ماه خانم، برای ریتم قشنگِ ترکیب ماهِ با واژه خانم؛ ولی آقا مازیار نمی‌شه که، نه به گوش می‌شینه و نه به دل می‌شینه.
با این‌که هنوز چند لحظه‌ نگذشته بود از شروع قرارمان؛ ولی بعد از این حرفش، نمی‌دانم چطور یک‌ آن که گویا تمام یخم آب شد با خنده گفتم:
- باشه مازیار شلوغش نکن حالا!
می‌دانستم باید خود واقعی‌ام باشم و من خیلی دختر آرامی نبودم. پس دلیلی نداشت در اولین قرار نقش بازی کنم و طوری که نیستم رفتار کنم.
دستش را درون بسته تخمه فرو برد و مُشتی تخمه برداشت و گفت:
- ایول بهت، حالا شد.
به مُشت پر تخمه‌اش نگاهی انداختم و معترض گفتم:
- توی اولین قرارمون برام گل که نخریدی، به جاش یه بسته تخمه خریدی، اون هم که ماشاءالله فقط خودت هی چنگ می‌زنی بهشون!
صدای شلیک خنده‌ی مردانه و دوست‌داشتنی‌اش به هوا رفت و من جدی‌تر ادامه دادم:
- چیه خب راست میگم، واسه منم بذار.
مشتش را به طرفم گرفت و گفت:
- بیا نگاه کنیم توی بسته‌ای که دست توئه تخمه بیشتره یا توی مشت من؟ بعد هر کدوم بیشتر داشت به اون یکی یکم بده که نه سیخ بسوزه نه کباب!
 
نگاهی به درون بسته که کلی تخمه در آن بود انداختم و در بغلم مچاله‌اش کردم و گفتم:
- عمراً. من که می‌دونم می‌خوای اینا رو هم ازم بقاپی و تنهایی بخوری!
باز آرام خندید و گفت:
- حالا نگاش کنا!
و درحالی‌که به سمتی نگاه می‌کرد گفت:
- وایسا الآن میام.
به طرفی که مازیار رفت نگاه کردم دیدم دخترکی گل‌های رنگارنگی در دست دارد. آه ماهوای دیوانه. بی‌چاره را گذاشتی لای منگنه که حتماً برایت گل بخرد.
مازیار چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت و هر چند ثانیه یک‌بار به عقب برمی‌گشت؛ بهانه‌اش این بود که «ببینم گم نشدی» ولی از برق کمرنگ چشمانش می‌فهمیدم دلیلش چیز دیگری‌ست. گویا فقط می‌خواست مطمئن شود هنوز هستم.
به دخترک گل‌فروش رسید و از کیف پولش مقداری پول که از آن فاصله به آن‌ها دید نداشتم به دخترک داد و سپس با سرعت به سمت من برگشت و گفت:
- خب حالا می‌تونیم به راهمون ادامه بدیم.
او حرکت کرد؛ اما من هنوز ایستاده بودم و به حرکتی که انجام داده بود فکر می‌کردم. با آن‌که از گل نخریدنش در قالب شوخی، گله کرده بودم و گل‌ هم سر راهمان بود، باز هم حتی یک شاخه گل برایم نخرید. او دیگر چه نوع مردی است؟ حتی نمی‌توانستم بگویم خسیس است، آدم خسیس که به دخترک گل‌فروش مفتکی پول نمی‌دهد.
- ماهوا!
صدایش مرا به خود آورد. به او خیره شدم و بی‌هوا گفتم:
- جان ماهوا؟
لبخند روی لبش نشست و گفت:
- اجازه میدی دستت رو بگیرم؟ آخه هی می‌ترسم گمت کنم.
من اما به چشمان قهوه‌ای‌اش چشم دوختم و به موهای‌ سیاهِ سفیدآلودش لبخند زدم و خودم دستش را گرفتم و راه افتادیم به سمت سینما. نمی‌توانستم انکار کنم، بهترین احساس جهان را داشتم. از او هیچ چیز نمی‌دانستم همان‌طور که او چیزی از من نمی‌دانست؛ ولی از درون احساس آرامشی شگرف، مرا فرا گرفته بود. هوا رو به تاریکی می‌رفت. سینما تقریباً خلوت بود. پوسترهای فیلم روی دیوارها با نور زرد چراغ‌ها که رویشان افتاده بود بهتر دیده می‌شدند.
وقتی بلیت‌ها را گرفت، برنگشت نگاهم کند و گفت:
- می‌دونم ذوقت نمی‌گیره و حتی ممکنه خسته کن باشه برات؛ ولی این فیلم خیلی آرومه. البته نمی‌دونم تو مثل من فیلمی دوست داری که آروم باشه یا از اونا که سر آدم داد می‌زنن!
چینی به بینی‌ام دادم و گفتم:
- خب من فیلم‌های هیجان‌انگیز بیشتر دوست دارم؛ ولی خب چون امشب تو دعوتم کردی، پس می‌ریم سراغ سلیقه‌ی تو.
با مهربانی لبخندی به رویم پاشید. از همان‌ لبخند‌ها که باعث می‌شود آدم دستش روی قلبش سست شود.
- موافقم، دفعه بعد مهمون تو. فقط لطفاً انتخابت فیلمی نباشه که سکته‌مون بده، من تازه 36 سالم شده جوونم به خدا!
 
خندیدم و رفتیم پاپ‌ کُرن گرفتیم و داخل سالن شدیم.
گرچه سن و سالش برایم اهمیتی نداشت، فقط اول منطق و سالم بودن اخلاقش و در ادامه احساسی که از او دریافت می‌کردم به چشمم می‌آمد؛ ولی خوشحال بودم که دیگر می‌دانستم کسی که با او سر قرار آمده‌ام چند سالش است. از این‌که لابه‌لای حرف‌هایش اطلاعات می‌داد، خوشم می‌آمد. داخل سالن که شدیم، هوا سرد بود و صندلی‌ها بوی مخمل کهنه می‌داد. من یک‌جوری نشستم که انگار باید با تمام جهان فاصله‌ام را حفظ کنم. او؛ اما به اندازه دو انگشت بیشتر از حد معمول دور از دستم نشست. فکر کردم شاید از روی ادب است. شاید هم فهمیده چقدر از نزدیک شدن آدم‌ها می‌ترسم.
چند دقیقه از فیلم گذشته بود که گفت:
- تو فقط به پرده نگاه کن. لازم نیست فیلم رو بفهمی.
فیلمی که آدم رو مجبور به فکر کردن کنه، فیلم بدیه.
گیج و متحیر پرسیدم:
- یعنی فیلمی که آدم رو به فکر فرو ببره، ذهن رو به چالش بکشه و نیاز به اندیشه داشته باشه، از نظرت فیلم بدیه؟!
پاپ کُرنی از درون بسته برداشت و گفت:
- نه ماه‌ِ جان... گویا منظورم رو درست نرسوندم.
پاپ کُرنی که برداشته بود را به سمت دهانم آورد و من
لبخندم بی‌اختیار نشست گوشه‌ی لبم. عادت نداشتم کسی به من توجه کند. هر چقدر هم کوچک و ریز.
پاپ کُرن را خوردم و چشم به پرده سینما و گوش به او سپردم که گفت:
- فیلمی که خوب پردازش شده باشه، با تمام پیچیدگی و رازآلودگیش، به راحتی فهمیده میشه. این‌که موقع تماشای فیلم، هی با خودت فکر کنی این یعنی چی اون یعنی چی، نشد فیلم که. معما باید ذهن رو به چالش بکشه، نه این‌که آدم رو زده کنه.
لبخند زدم. فهمیده بودم که با یک فیلم‌باز حرفه‌ای طرف هستم و باز بیشتر خوشم آمد.
- همیشه هم نیاز نیست خودمون رو بکشیم برای فهمیدن، گاهی حس کردن موضوع کافیه.
لبخندم پر حسرت بود و او آرام سرش را کج کرد.
- حالت خوبه؟
این‌بار آن برق آشنا در چشمانش نبود، جایش یک جور نگرانی خالص بود. خواستم بگویم خوبم، که نیستم. بگویم آرامم، که نیستم. بگویم به خاطر تو بهترم…که گفتنش زود بود. خیلی زود. فقط سرم را تکان دادم.
- آره… فیلم انتخابیت هم قشنگه.
به نیم‌رخم خیره ماند و گفت:
- فیلم قشنگ نیست؛ ولی تو داری سعی می‌کنی قشنگ باشه... این از اون تلاش‌هایه که آدم نمی‌تونه نادیده‌اش بگیره. ممنونم که ان‌قدر همراه خوبی هستی.
نمی‌دانم چرا؛ اما حرف و تشکرش یک‌جور گرمای آرام روی ذهن و تنِ خسته‌ام ریخت. مثل پتوی لطیف زمستانی که آدم انتظارش را ندارد... .
فیلم که تمام شد، برای چند ثانیه بوی پاپ‌کُرن سرد و حس ناشناخته‌ای بین‌مان مانده بود، نه صمیمیت، نه غریبی، چیزی بین این دو. چیزی که اسمش را نمی‌دانستم.
 
***
بعد از خروج از سینما گرسنه‌مان شده بود و تصمیم گرفتیم جایی برویم و چیزی بخوریم. در نزدیکیِ سینما کله‌پزی‌ای بود. پیشنهاد مازیار کله‌ پاچه بود. با آن‌که زیاد راضی نبودم شب‌ها کله پاچه بخورم؛ ولی برای دل او، که امشب همه‌جوره هوایم را داشت، قبول کردم و همراه شدم. در مسیر کله‌پزی، باد موهایم را به هم ریخته بود. او آهسته گفت:
- موهات… ماهوا تو همیشه این‌قدر سر به هوایی؟
خندیدم و لب‌هایم را جمع کردم و گفتم:
- نُچ‌نُچ.
او هم خندید. آن‌قدر بی‌صدا که گویا نمی‌خواست کسی جز من بشنود. کله پزی شلوغ نبود. میز کنار پنجره را انتخاب کرد. طوری که نور چراغ‌ها از شیشه‌های بخارگرفته روی صورت‌مان نقش می‌زد.
دختر و پسری میز کناری نشسته بودند و با هر لقمه‌ای که می‌خوردند، ادا و اصول عجیب غریبی در می‌آوردند، دختر مُدام سعی داشت دستانش چرب نشوند و انگشت‌هایش را بالا نگه می‌داشت و هر لحظه از پسر می‌پرسید:
- وای میثم رژم پاک نشد که؟
مازیار مسیر نگاهم را دنبال کرد و با تأسف سری تکان داد و برگشت سمت من و گفت:
- من نمی‌فهمم چرا مردم موقع غذا خوردن ادا درمیارن.
اگه گرسنه‌ای، بخور. مهم اینه لذت ببری نه اینکه خوشگل دیده شی.
چقدر حرف‌هایش درست و منطقی بودند. حرف‌هایی که هیچ‌وقت از اطرافیانم نشنیده بودم. نه در آن یکی زندگی و نه در این یکی زندگی.
منتظر بودیم غذایمان را بیاورد که مازیار پرسید:
- تو چی ماهوا؟ تو توی این زمینه نظرت چیه؟
سعی کردم ریلکس باشم و درست پاسخ بدهم.
- من عادت دارم چیزی انتخاب کنم که مطمئنم اشتباه نیست.
این‌بار سرش را با تحسین و لبخند تکان داد و گفت:
- ولی اشتباه‌ها قشنگ‌ترن. آدم باهاشون تجربه پیدا می‌کنه.
چشمانم روی صورتش لغزید. چقدر این مرد عجیب بلد بود حرف‌هایی بزند که مستقیم می‌نشست روی زخم‌های پنهانم. گویا بدون این‌که بداند، پردهٔ نازکی از روی من برمی‌داشت، نه زورکی، آرام و با لطافت.
وقتی غذا رسید، آرام گفت:
- می‌خوام چیزی بپرسم؛ ولی می‌ترسم ناراحت شی.
من هم آرام گفتم:
- تو بپرس. ناراحت شدن یا نشدنش با من.
ابروهایش کمی بالا رفت.
- این حرفت قشنگ بود. خوشم اومد.
می‌خواستم بگویم تو هم تمام حرف‌هایت قشنگ هستند و من، از تو و حرف‌هایت خیلی خوشم آمده است؛ ولی زود بود، خیلی زود.
کمی مکث کرد، سپس پرسید:
- تو چرا این‌قدر تو خودتی؟ انگار هربار یه چیزی می‌خوای بگی؛ ولی قورتش می‌دی.
نمی‌توانستم به او دروغ بگویم. هیچ‌کس این‌گونه نگاهم نکرده بود که جرأت راست گفتن پیدا کنم.
 
دردهایم را با اولین لقمه‌ قورت دادم و آرام گفتم:
- چون… خیلی چیزا هست که گفتنش سنگینه.
چیزایی که آدم از ترس اینکه قضاوت نشه، تو دلش حبس می‌کنه.
مازیار چند ثانیه صامت نگاهم کرد. آن نگاه نه کنجکاو بود و نه قضاوت‌گر. بعد با صدای آرام و مطمئنش گفت:
- هیچ انسانی درحدی نیست که انسان دیگه‌ای رو قضاوت کنه. اگه یه روز خواستی حرف بزنی… من فقط گوش می‌دم. همین.
«همین» همین یک کلمه مثل یک آغوش نامرئی دور شانه‌هایم نشست.
مازیار درحالی‌که لیوانم را پر دوغ می‌کند می‌گوید:
- هیچ‌وقت نفهمیدم مردم دنیا چرا ان‌قدر همه چی رو پیچیده می‌بینن. درحالی‌که همه چیز خیلی واضح و رسائه.
جرعه‌ای از دوغم نوشیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- دقیقاً... ولی خب هر کسی دنبال یه چیزیه.
روی میز کمی خودش را به سمتم خم کرد و پرسید:
- تو دنبال چی هستی؟
بی‌تردید لب زدم:
- من دنبال سکوتم.
مازیار لبخند کمرنگی روی لبش نشاند.
- سکوت خیلی خوبه. آدم رو مجبور می‌کنه با خودش روبه‌رو شه.
در آن لحظه مطمئن بودم که هیچ‌گاه مرا کسی چون او، ان‌قدر دقیق ندیده بود. لحظه‌ای بعد، دستم روی لیوان دوغ لرزید. او دقیق نگاه کرد؛ اما نه با ترحم، با توجه. یک توجهِ بدون فشار.
سپس آرام پرسید:
- سرده؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه… فقط گاهی یهو می‌لرزم.
در چشمانم عمیق شد و گفت:
- آدمایی که زیادی فکر می‌کنن، زیادی هم می‌لرزن.
نمی‌دانم چه شد که اولین‌بار حس کردم شاید… شاید کنار این مرد، کمی امن‌ترم. شاید حرف‌هایی که سال‌ها ته دلم مانده بود، بالآخره یک نفر پیدا شده که طاقت شنیدنش را داشته باشد.
***
با ماشین مازیار که پایین پارکِ نزدیک سینما و کله پزی پارکش کرده بود داشتیم برمی‌گشتیم سمت خانه. خیابان‌ها آرام بودند. چراغ‌های خیابان روی آسفالت خیس افتاده بود و حس می‌کردم این شب شبی‌ست که قرار است چیزی را شروع کند. چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست؛ اما می‌دانم وقتی با اویی هستم که نمی‌شناسمش و گویا که عمیقاً می‌شناسمش، آرام‌ترم.
خیابان به سکوت شب رسیده بود. از آن سکوت‌هایی که فقط در لابه‌لای گام‌های دو نفر معنی پیدا می‌کند.
از سینما، از رستوران، از تمام حرف‌هایی که گفته شد و نشد، یک چیزی توی هوا مانده بود… یک چیز گرم، پر لطافت و آرام. از ماشین پیاده شدیم تا رسیدم به درب خانه، مازیار کنارم قدم برمی‌داشت. نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور. فاصله‌اش اندازه‌ای بود که حس می‌کردم می‌خواهد امن باشد، نه مزاحم، نه مشتاق افراطی،
نه سردِ بی‌اعتنا. درست همانی که همیشه آرزوی داشتنش را داشتم.
وقتی رسیدیم درب خانه‌ ما. مازیار گفت:
خب… فکر کنم این‌جا دیگه راه‌هامون جدا می‌شه.
ایستادم. باد سردی از بین شاخه‌های برهنه درخت‌ها عبور کرد و صدای خش‌خشی ساخت که گویا پشت حرف‌های ناگفته‌مان پنهان میشد. نگاهش کردم و برای اولین‌بار فهمیدم چشم‌های کسی می‌تواند هم آرامت کند و هم بلرزاندت.
 
عقب
بالا پایین