مازیار مثل تمام امشب، با لحن آرام گفت:
- امشب… خوب بود. نه به خاطر فیلم. نه به خاطر غذا. به خاطر اینکه کنارت حس نکردم باید ماسک بزنم.
نمیدانم چرا، اما قلبم آن لحظه یک ضربان اشتباهی زد.
نه از عشق، از آشنایی. او هم همچون من بود. لبخندم پررنگ شد و گفتم:
- منم… مدتها بود با کسی بیرون نرفتم. فکر میکردم بلد نیستم دیگه…. کنار کسی بودن رو.
لبخند گوشه لبش نشست. از همان لبخندهایی که صدا ندارند؛ ولی میشود گرمایش را حس کرد.
- تو بلد بودی… فقط کسی نبود که بلد باشه باهات رفتار کنه.
حرفش مثل یک حقیقتِ ساده؛ اما مهم، روی دلم نشست. دستهایم توی جیبم لرزید.
او نگاه کرد؛ اما تلاشی برای گرفتن دستم نکرد.
شاید فهمیده بود هنوز زود است. چند ثانیه سکوت بود.
سکوتی که نه سنگین بود، نه عذابآور.
از آن سکوتهایی که آدم نمیخواهد تمام شود.
وقتی خواستم خداحافظ بگویم، او اول گفت:
- اگه فردا حس کردی… یعنی فقط حس کردی دلت میخواد بازم حرف بزنیم، من هستم. اگه هم حس نکردی…بازم هستم؛ ولی نزدیک نمیشم.
این حرف ساده، این احترام، این «بودنِ بیزور»،
فراتر از تصورم بود. چشمانم را از آرامش باز و بسته کردم و فقط گفتم:
- شب بهخیرمازیار.
او هم آرام گفت:
- شب بهخیر ماه خانم. آروم بخوابی.
سالها بود جمله «آروم بخوابی» را با این همه امنیت نشنیده بودم. از هم جدا شدیم؛ اما من حس کردم چیزی بین ما مانده…چیزی که نه با قدمهایم کم شد،
نه با فاصله. گویا برای اولینبار در مدت طولانی، ته قلبم از کسی نترسید.
***
حوالی نیمه شب بود که برگشته بودم و اهل خانه خواب بودند. به خانه وارد شدم و یکراست سمت آشپزخانه رفتم. دلم یک فنجان چای میخواست.
به آشپزخانه وارد میشوم و چایساز را روشن میکنم تا چای آماده شود میروم اتاقم. با اینکه امروز فعالیتی نکردهام؛ ولی خستگیِ بدی بدنم را در برگرفته.
باید دوش بگیرم. بله فکر خوبی است. سرحال میشوم.
حولهام را برمیدارم و وارد راهروی کوچیکی که توی اتاقم قرار دارد و منتهی میشود به سرویس بهداشتی و حمام، میشوم.
***
درحالیکه موهای مواج مشکیام را با سشوار خشک میکنم کلافهتر میشوم از خستگیای که از لحظه بیرون آمدن از حمام دو برابر شده است.
سشوار را میگذارم روی میز آرایشی که جلوی آینه قدی اتاقم قرار دارد و مینشینم روی تختم. نگاهم را در اتاقم میچرخانم. کنار کمد لباسهایم، چندتا تابلوی نقاشی از طبیعت که دلوین میگوید خودم خلقشان کردهام و خودم هیچ خاطرهای از آنها ندارم و چندتا قاب عکس از دوستان و خانوادهام است.
خمیازهای میکشم و از جایم بلند میشوم.
به سمت کمد میروم و دستگیره درش را میکشم؛ ولی به طرز عجیبی باز نمیشود. کلیدش هم رویش است. میچرخانمش؛ ولی باز هم بیفایده است.
این دیگر چه مسخرهبازیای است؟ بد شانسی تا کجا؟
سرم را بین دستانم میگیرم و کلافه نفسم را بیرون میدهم که یک آن با برخورد جسمِ چوبی و سنگینی به بدنم، پرت میشوم روی لبهی تخت.
وحشت زده سرم را بلند میکنم که چشمم میافتد به درب بازِ کمد. آن همه کشیدمش و کلید را چرخاندم باز نشد الآن چطور باز شد؟ ترس به جانم افتاده بود. میترسیدم باز کابوسهایم تکرار شوند. آهی میکشم و سریع لباسهای بیرونم را با لباسهای خانه عوض میکنم و موهایم را همانطور خسته و بهم ریخته ول میکنم و از اتاق خارج میشوم و میروم به آشپزخانه.
سعی میکنم مثبت بنگرم و آرام باشم. به سمت چایساز میروم. چایساز عزیزم بعد از آماده شدن چای به صورت خودکار خاموش شده است. لبخند میزنم و یک فنجان از کابینت بیرون میکشم و برای خودم چای میریزم. فنجان را کنار بستهای کارامل خوشمزه در سینی کوچک میگذارم و به سمت هال میروم و روی کاناپه مقابل السیدی مینشینم. سینی را روی میز میگذارم و کنترل را برمیدارم تا خودم را سرگرم کنم. شبکه ورزش پخش زنده فوتبال دارد. آرام شروع به تماشای بازی میکنم. چندسال پیش به شدت فوتبالی بودم؛ ولی دیگر آن ذوق و شوق گذشته را ندارم. دقیقه هفتاد بازی است. لحظات نفسگیری است و تیمی که 5_0 جلو است اگر بتواند این نتیجه را در این بیست دقیقه پایانی حفظ کند عالی میشود.
در همین حین که سرم گرم لحظات ناب بازی است، صدای افتادن چیزی از اتاقم میآید.
میوی بلندی میشنوم. صدای یک گربه است! خدای من... شاید آلفرد باشد. آه که چقدر دلتنگش هستم. از لحظهای که به این دنیای دیگر آمدهام آلفرد را ندیدهام. از ذوق دوباره دیدنش از جایم میپرم و به سمت اتاق میروم. میبینم چیزی نیست و کامل وارد میشوم. همهی وسایل سرجایشان قرار دارند، پس صدای افتادن چه چیزی به گوشم رسید؟ نه، اثری از آلفرد هم نیست.
بیخیال میخواهم از اتاق خارج شوم که اینبار صدای شُرشُر آب از داخل حمام توجهم را جلب میکند.
سریع به سمت حمام میروم و آب را میبندم و از حمام خارج میشوم. بدون بستنِ آب از حمام خارج شده بودم و رفته بودم راحت لم داده بودم روی کاناپه و فوتبال میدیدم، اوه لعنتی... من چقدر حواس پرت شدهام تازگیها. اگر دلوین بشنود حتماً میگوید «عامل بحران آب ایران شدیا! باس تحویل ستاد بحران بدیمت تا اعمالِ قانونت کنن» با این فکر لبخندی روی لبم نشست. نفس عمیقی میکشم و از اتاقم خارج میشوم، میروم مینشینم روی کاناپه و تیکهای کارامل در دهانم میگذارم و فنجان چای را برمیدارم و یک جرعه مینوشم.
اوه! این چای چرا انقدر سرد شده است؟ من که همین چند لحظهی پیش ریختم در فنجان. چطور انقدر زود میتواند سرد شده باشد؟ کلافه نفسم را بیرون میدهم و خسته بلند میشوم و میروم در آشپزخانه و برای خودم یک چای داغ دیگر میریزم. برمیگردم سرجایم مینشینم و چای به دست زُل میزنم به ادامهی بازی.
در همین حین داور سوت پایان را به صدا در میآورد و بازیکنها شادیکنان میریزند در زمین. تعجب و حیرت سرتاسر وجودم را میگیرد. چطور ممکن است؟
پیش از اینکه من بروم در اتاق و دوش را ببندم، دقیقه هفتاد بازی بود و الآن نود دقیقه تمام شده و پنج دقیقه وقت اضافه هم گذشته و سوت پایان؟
رفت و برگشتم به اتاق، بیستوپنج دقیقه طول کشیده است؟ برای همین چای سرد شده بود؟ نه! باز هم توهم زدهام. واقعاً من از افتادن این اتفاقات خسته شده بودم. نمیدانم چه خبر است؛ اما خوب میدانم یا یک جای کار میلنگد و یا من یک توهمی تمام عیارم. خستگی و سنگینیام بیشتر شده بود و شانههایم به شّدت درد میکردند. کلافه از جایم بلند میشوم. بهتر است کمی بخوابم تا حالم جا بیایید.
السیدی را خاموش میکنم و کنترل را پرت میکنم روی کاناپه. فنجان چایام را هم میگذارم روی میز و بدونِ نوشیدن رهایش میکنم. میروم اتاقم، روی تختم ولو میشوم و میخزم زیرِ پتویم. چشمانم را میبندم و بستن چشمانم همانا و احساس قفل کردنِ کل بدنم همانا. سنگینی شدیدی که گویا کل این خانه رویم فرو ریخته. صدای گریهها و خندههایی هولناک و نامفهوم که نمیشود تشخیصش داد صدای زن است یا مرد؟ تنگی راه نفسم به من احساس نزدیکی مرگ را القا میکرد. هر چقدر تقلا کردم و فریاد زدم راهِ خروجی از این حال نبود. به طرز باورنکردنیای مغزم فعال بود و در ذهنم داشتم این اتفاق را تجزیه و تحلیل میکردم که احتمالاً به فلج مغز یا بختکِ معروف دچار شدهام. بدنم هیچ نوع حرکتی نمیکرد، لبهایم تکان نمیخوردند درحالیکه من فریاد میزدم. صدای خندهها و گریهها باهم ادغام شده بود و صدایی هولناکتر به گوشم میرسید. جوری که برایم کر کننده و غیرقابل تحمل بود، اینبار در دلم فریاد کشیدم:
- خـدایا... .
و در یک لحظه تمام آن حال سنگینی، خفگی و صداهای هولناک غیب و من آزاد شدم و توانستم چشمانم را باز کنم و نفس بکشم. سریع بلند شدم و روی تختم نشستم.
تمام صورتم خیس عرق بود و از ترس میلرزیدم.
چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم و به خودم دلداری دادم که همهاش یک خواب بود و تمام شد.
و این درحالی بود که مغزم میدانست که من حتی خواب نرفتم که بخواهد خواب باشد. نمیدانستم چه بر سرم آمده؛ ولی میدانستم هر چقدر هم خانوادهام مهربان باشند و مازیار دوستداشتنی، باز هم این کابوسها و وهمها در نهایت مرا خواهند کشت.
***
روز بعد تا بیدار شدم اولین کاری که انجام دادم به دنبال موبایلم گشتم و به او پیام دادم و صبح بهخیر گفتم. خیلی سریع پاسخ داد: « صبح توام بهخیر. کتابخونهام. اگه راهت افتاد سمتش، من طبقهی دومم.» پیام خشک نبود. صمیمی هم نبود. یکجور «حق انتخاب» در خودش داشت، همان چیزی که مرا آرام میکرد. نمیدانم چرا؛ اما خیلی زود رفتم و خود را به کتابخانه رساندم. نه برای او… برای حس خوبی که کنار او پیدا کرده بودم. طبقهی دوم، پشت یکی از قفسهها ایستاده بود. چشمهایش وقتی مرا دید کمی گرمتر شد؛ اما نه آنقدر که دل بزند. نه آنقدر که احساس کنم «منتظر بوده». درست، اندازه، کافی.
جلوتر رفتم و آرام لب زدم:
- سلام مازیار.
لبخندش عمق گرفت و گفت:
- سلام به روی ماهت، ماه خانم.
سپس کتابی برداشت و دستش را راهنماییوار به سمتی گرفت و اشاره کرد که بنشینیم. امروز پیراهن قهوهایاش را با چشمانش ست کرده بود و من بیخبر از همه جا، لباسم را همرنگ چشمانش انتخاب کرده بودم. نشستیم و چشمم خورد به عنوان کتابی که دستش بود.«همه میمیرند» اثر سیمون دوبووار.
صفحات کتاب را ورق میزند و در یکی از صفحات غرق میشود. صندلیام را نزدیکتر میبرم و طوری مینشینم که همزمان با او، بتوانم بخوانم.
«تصور کن کسی هست که هرگز نمیمیرد.
قرنها میگذرد، امپراتوریها سر برمیآورند و فرو میریزند، عشقها میآیند و میروند… و او همچنان مانده است؛ اما جاودانگی، چیزی نیست جز سایهای سنگین بر قلبی تنها. ریمون فوسکا همه را دیده، همه را از دست داده، و تنها چیزی که باقی مانده، بیپایان بودن رنج است. هر لبخند، هر اشک، هر دست گرمی که از دست رفته، یک یادآوری است که حتی زندگی هم میتواند شکننده باشد، و مرگ، تنها حقیقتی است که هر چیزی را معنی میبخشد.»
به اینجا که میرسیم، میپرسد:
- این کتاب رو قبلاً خوندی؟
سرم را به معنی نه تکان میدهم و نگاهم میکند و میگوید:
- آدم با خوندن این متن روبهروی یه سؤال نهایی قرار میگیره که اگر هیچوقت نمیمردی، زندگی هنوز ارزش داشت یا فقط بار بیرحمی بود که باید تا ابد تحمل میکردی؟
پس این عمق داشتن حرفهایش همیشگی بود. لبخند کمرنگی روی لبم نشست و گفتم:
- به نظرم گاهی زندگی فقط وقتی معنا پیدا میکنه که بدونیم یه روزی تموم میشه.
آرام و عمیق نگاهم کرد و هیچ نگفت.
میخواستم با او حرف بزنم. بیشتر دربارهی زندگیای که داشتهام و حالا ندارم. احساس میکردم او مرا میفهمد؛ ولی نمیدانستم تا چه حد این احساسم درست و بهجا بود.
بیفکر گفتم:
- مازیار... من انگار دو تا زندگی دارم، یعنی نمیدونم چطور بگم من... .
پیش از آنکه حرفم را تکمیل کنم او گفت:
- آدمهایی که گذشتهشون زخمآلوده، همیشه دو تا زندگی دارن. یکی که گذشت، یکی که دارن میسازن.
ادامه ندادم؛ ولی حرفش تماماً مختص من بود.
در سکوت نگاهش کردم. چطور ممکن بود حرفی، انقدر دقیق روی زخم آدم بنشیند؟
سپس آرامتر گفت:
- منم دو تا زندگی دارم ماهوا. اونی که پشت سرم جا گذاشتم… و اونی که دارم تقلا میکنم بهترش کنم.
حرفش صادق بود. نه از آن اعترافهایی که آدم برای جلب ترحم میگوید. از آنهایی که وقتی میشنوی،
حس میکنی این آدم هم اندازه تو خسته است؛ اما هنوز زنده. کتاب را روی میز رها کرد. و بعد آهسته پرسید:
- تو از چی میترسی؟
برای چند لحظه هوای دورم سنگین شد. از کجا فهمیده بود من میترسم؟ با جبر لب زدم:
- از… قضاوت شدن. از اینکه یه روز… کسی که دوستش دارم بفهمه من… خیلی چیزا نیستم که باید باشم.
آرام سرش را تکان داد و آرامتر گفت:
- من اگه کسی رو دوست داشته باشم، بهخاطر چیزایی که هست دوستش دارم، نه چیزایی که باید باشه.
آن لحظه… نه عاشقش شدم، نه دلم لرزید، نه جهان زیر پاهایم خالی شد. بلکه برای اولینبار بعد از تمام سالهای عمرم احساس کردم میشود حرف زد، میشود بدون ترس در کمال امنیت حرف زد. میز مطالعهیمان کنار پنجره بود. نور کمرنگ عصر افتاده بود روی شانههایش. او کتاب میخواند، من به او نگاه میکردم و دلم میخواست برای همیشه داشته باشمش، نه مثل تمام فیلمها و رمانها به طرزی عاشقانه برای یک عمر زندگی، بلکه برای اینکه تا روزی که نفس میکشم او را همچون کتابی مقدس بخوانم و هر روز بیشتر از روز قبل تشنهی عمیقتر فهمیدنش شوم.
وقتی بلند شدیم که برویم، او گفت:
- اگه یه روز خواستی برام از اون یکی زندگی بگی،
عجلهای ندارم. هر وقت خواستی، هرچقدر خواستی…
من گوش میدم. امروز فهمیدم آماده گفتن نیستی، برای همین نذاشتم ادامه بدی.
اینبار نگاهم را دزدیدم تا اشک جمع شده در چشمانم را نبیند. تصور کرده بودم حرفم را قطع کرده؛ ولی او بیشتر از خودم، مرا فهمیده بود. آهی میکشم و میگویم:
- شاید… یه روز. البته اگه حوصلهت سر نره.
خندید و گفت:
- من آدم صبرم، ماهوا. فقط آدم بیحرف رو نمیتونم بفهمم؛ ولی تو… تو پر از حرفی. فقط هنوز راهش رو پیدا نکردی.
مازیار همیشه آنطور راه میرفت که گویا در فکر و اندیشهاش غرق است. قدمهایش حساب شده نبودند؛ ولی چشمهایش یک جایی دور را میدیدند که من نمیتوانستم ببینم. آدمی متفاوت بود، از تمامیِ آدمهایی که دیده و شناخته بودم متفاوتتر. یک نوع تفاوت دلنشین و عمیق. او میگفت فلسفه میخواند؛ ولی من فکر میکردم فلسفه، او را میخواند.
بعد از خروج از کتابخانه به کافهای که همان نزدیکی بود رفتیم. درحالیکه از پنجرهی سمت راست میز کوچکمان به خیابانها نگاه میکرد گفت:
- خیابونها همیشه چیزی شبیه فیلم نشون میدن. یکی عجله داره، یکی توی فکره… آدمها بیخبر نقش خودشون رو بازی میکنن.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بعضیا هم خوب نقششون رو بازی میکنن. انقدر که حتی اگه از درون مُرده باشن بازم نقش زندهها رو در حد اسکار عالی بازی میکنن.
اشارهام به خودم و امثال خودم بود. و او چه میدانست من چهها از سر گذراندهام.
- میدونی ماهوا، بهنظرم ما همه آدما بیشتر از اینکه زندگی کنیم، فقط زندهایم.
قاشقم را در بستنی وانیلیِ مقابلم فرو بردم و گفتم:
- یه سریا اصلاً نمیدونن برای چی زندگی میکنن.
لبخند زد. آن لبخند خاصش، که نه تمسخر بود نه مهربانی، فقط فهم. گویا فهمیده بود هر چه میگویم بازتابی از درون خودم است.
- همینش عجیبه. شاید بعضیا هیچوقت بیدار نشن، فقط خیال کنن دارن زندگی میکنن.
و گاهی حرفایش مرا میترساند؛ چون نمیفهمیدم دارد از خودش حرف میزند یا از من.
هنوز از فکر بیرون نیامده بودم که از من پرسید:
- تا حالا به این فکر کردی که شاید زندگی یه خواب طولانیه و مرگ بیداری باشه؟
تکخندهای کردم و گفتم:
- چرا اینقدر حرفات شبیه معماست؟
قاشقش را در ظرف بستنی رها کرد و گفت:
- اینطوریا هم نیست ماه خانم. فقط حقیقت همیشه سادهتر از چیزیه که میترسیم قبولش کنیم.
او هر چقدر بیشتر حرف میزد من بیشتر شیفتهی شنیدن و فهمیدن میشدم. سرم را کمی کج کردم و پرسیدم:
- میشه واضحتر بگی؟
سرش را تکان داد و در عمق چشمانم خیره ماند و گفت:
- آدما وقتی درد میکشن، فکر میکنن اون درد واقعیه؛ ولی وقتی خوشبخت میشن، میگن نکنه دارم خواب میبینم، انگار خوشبختی همیشه غیر واقعیه.
حرفهایش کاملاً درست و منطقی بودند. گمان نمیکردم کسی پیدا شود که مغزش تا این حد دقیق به همه چیز بپردازد. لحظهای چیزی به ذهنم رسید و به زبان آوردمش:
- مازیار آشنایمون خیلی عجیب بود مگه نه؟
میخواستم از زاویه دید او به آشنایی عجیبمان برسم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره خیلی، اینکه هم رو میشناختیم با اینکه نمیشناختیم عجیبترش کرده بود.
لب زدم:
- هر چی دربارهش فکر میکنم به نتیجه نمیرسم.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
-منم همینطور و این اولین باره که از به نتیجه نرسیدن، خوشحالم.
بی مکث پرسیدم:
- چرا؟
او هم بی هیچ مکثی پاسخ داد:
- چون میترسم نتیجهاش، چیزی نباشه که میخواهیم.
لحظهای احساس ترس، غم و سرمای سخت تنهایی و بیکسی درون قلبم خودنمایی کرد. وقتی دید چیزی نمیگویم گفت:
- ماهوا… تو از اون آدمهایی هستی که سکوتشون بیشتر از حرف زدنشون آدم رو به فکر میبره.
سپس آرام پرسید:
- زیاد حرف زدم؟ خستهت کردم؟
این نشانه شعور اجتماعی و اوج احترام او به شخص همراهش که من باشم، است و از این بابت بینهایت خشنود بودم که با آدمی همچون او که هم انسان هست و هم فراتر از انسان، آشنا شدهام. آرام میگویم:
- اوه نه اصلاً خسته نشدم، بلکه بیشتر مشتاق شنیدن شدم. یا بهتره بگم بیشتر مشتاق خوندن.
نگاهش گیج نیست، فقط سؤالیست. ادامه میدهم:
- مازیار تو یه طوری هستی که... نمیدونم چطور دقیق توصیف کنم؛ ولی مُدام دلم میخواد مثل یه کتاب بخونمت، یه کتاب قطور که تا آخرین لحظه عمرم تموم نشه.
حرفم که تمام شد گویا نگاهش رنگ گرفت. تبسمی روی لبهایش نشست. لحظهای به حرفهایم فکر کردم و با خود گفتم کاش نمیگفتمشان. اگر حالا راجع به من فکر ناجور بکند چی؟ اگر بد برداشت کند چی؟ مستقیماً به طرف گفتم میخواهم تا آخرین لحظهی عمرم داشته باشمت! داشت نفسم بند میآمد که او با آرامش دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
- از اینکه برات خسته کن نیستم، از صمیم قلب خوشحالم.
احساس میکنم حالت چهرهام بهم ریخته است و یک آن از استرسِ زیاد زشتوی عالم شدهام. بیفکر دستم را از دستش بیرون میکشم و شالم را مرتب میکنم و تارهای مزاحم موهایم را پشت گوش میرانم. آب دهانم را فرو میبرم و بیتوجه به حضور او که تمام حواسش به من است، نفس عمیقی میکشم. با چشمان مهربانش مرا نگاه میکند و میپرسد:
- خوبی ماه خانم؟
همانند صدای اذان صبح که وقتی از تاریکی میترسم و صدای اذان به من احساس آرامش و امنیت میبخشد، چشمانش همانطور به من آرامش میبخشیدند.
- خوبم.
آرامش گرفتهام؛ اما از حنجرهام فقط همین یک کلمه بیرون میآید. با خود تصور میکنم شاید از اینکه گاهی در حرف زدن همراهیاش نمیکنم دلخور شود، پس سریع به او گفتم:
- لطفاً از اینکه گاهی یهو وسط گفت و گو، کم حرف میشم ناراحت نشو.
لحنم آنقدر مظلومانه است که مهربانتر از قبل میگوید:
- قربونت برم من... آخه ناراحت بشم که چی؟ میفهممت، تو بیشتر درونی فکر میکنی، تا اینکه بلند واکنش نشون بدی. همین بیشتر باعث شده جذبت بشم.
چشمانم در چشمانش و قلبم در صدایش جا میماند.
او قربانم رفته بود و من نمیدانستم از ذوق این جملهاش بمیرم یا برای آنکه مستقیماً به من گفته بود جذبم شده است، با شوق بیشتری زندگی کنم... .
آرام با خجالت لب میزنم:
- سکوت من یه چیز سادهس. یه طوری حرف نزن که انگار خیلی خاصه.
لبخندش پررنگ میشود و خیره به بخاری که از فنجان چای روی میز کناری که خیلی به ما نزدیک است و زن و مرد مسنی آنجا نشسته اند، بلند میشود میگوید:
- چیزهای ساده همیشه بیشتر از چیزهای مهم به چشم میان. بخار همین چای، بیشتر از هزار تا خاطره میتونه آدم رو تکون بده.
در همین حین صدای زنگ موبایلم بلند شد و از کیف کوچکِ رنگ و رو رفتهی کرمیام که وقتی در این زندگی جدید وارد شدهام از زندگی قبلی همراهم بود، بیرون میکشم و به صفحهی موبایل نگاه میکنم. دلوین است. خطاب به مازیار میگویم:
- باید جواب بدم. ببخشید.
لب میزند:
- راحت باش عزیزم.
با لبخند تماس را متصل میکنم و صدای دلوین در گوشم میپیچد:
- ماهی آب دستته بذار زمین، بیا آرایشگاه!
گیج لبخند میزنم که از دیدن لبخندم مازیار هم تبسمش عمیقتر میشود. خطاب به دلوین که پشت خط است میگویم:
- برای چی بیام آرایشگاه؟
دلوین که نمیدانم زیر دست آرایشگر چه مکافاتی میکشد، جیغ میزند و با صدای جیغ جیغویش میگوید:
- برای اینکه خوشگل بشی بیا باو... ساحلم اینجاست.
با خنده میگویم:
- من همینجوری هم خوشگلم، شما به مراسم خوشگلسازیتون ادامه بدید دیوونهها.
بعد هم نمیگذارم دلوین پرحرفی کند تماس را قطع میکنم؛ چون میدانم کلی حرف بارم میکند که موهایت همیشه سیاه هستند و چشم و ابرویت را خوب نشان نمیدهند و مردم چه میگویند و حرفهایی از این قبیل. موبایل را سایلنت میکنم و روی میز میگذارمش. مازیار خیره به من میپرسد:
- خوشحالم که بیهیچ آرایشی، میدونی که زیبایی.
لحنش آرام و دوست داشتنی است. احساس بدی به من القا نمیکند و پیش از او هیچکس به من این احساس را نداده که حتی بدون آرایش هم زیبا هستم.
میدانم لپهایم از خجالت گل انداخته اند. نباید جلوی مازیار به دلوین میگفتم من خوشگلم... گندت بزنن ماهوا... گندت بزنن. با کلی تلاش بالآخره میگویم:
- خب من منظورم این نبود که کلاً خیلی خوشگل و زیبام، راستش اینطوری گفتم بهش که پیگیر آرایشگاه رفتن من نشه.
سرش را به معنی فهمیدن، آرام تکان داد و پرسید:
- از آرایش بدت میاد؟
دستانم را روی میز میگذارم و درهم قفلشان میکنم و میگویم:
- نه اینکه بدم بیاد و بگم آرایش چیز بدیه و اونایی که در حد ماسک، آرایش میکنن بدن، نه. کاری با بقیه ندارم؛ ولی خودم و برای خودم، کلاً از آرایش خوشم نمیاد.
سرش را به معنی فهمیدن تکان میدهد و میگوید:
- اینکه به کار بقیه کاری نداری و به علایق دیگران احترام میذاری قابل تحسینه.
از پنجرهی کافه به بیرون نگاه میکنم و درحالیکه با چشم ماشینها و عابرانی که درحال تردد و رفت و آمد هستند را از نظر میگذرانم میگویم:
- واقعاً دلیلی نداره توی کار بقیه دخالت کنم. من از آرایش بدم میاد و یه بار که به ناخنهام لاک ناخن زدم و به انگشتهام نگاه کردم، نمیتونم توصیف کنم که چقدر اون لحظه حس کردم انگشتام زشت شدن.
سؤالی نگاهم کرد و پرسید:
- میدونی چرا این حس بد بهت دست داد؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم که گفت:
- چون تو زیبایی... و این زیبایی رو باور داری. من نمیگم اشخاصی که مُدام در حد اینکه با آرایش روی صورتشون ماسک طراحی میکنن زشتن نه، اصلاً همچین دیدگاهی ندارم؛ ولی فقط همین رو میدونم که هرکسی که باور داره زیباست، میدونه که به آرایش و طراحی و دستکاری صورتش با عمل زیبایی و این داستانها، نیازی نداره. اگه کسی خودش باور داشته باشه زیباست، هیچوقت نمیره سمت عمل زیبایی و آرایش.
عمیقاً محو صدا و حرفهایش شده بودم که گفت:
- این مورد برای بقیه چیزها هم صدق میکنه. کسی که باور نداره زیباست، میره سمت آرایش و عمل زیبایی. و این به آدمی با دیدگاه من، این رو میرسونه که اون آدم چون واقعاً زیبا نیست پس باور داره که زیبا نیست پس دلیلی نداره من اون شخص رو زیبا ببینم.
یا آدمی که به فکر خودش نیست، باور داره که خودش اهمیتی نداره، پس دلیلی نداره من بهش اهمیتی بدم.
با آرامش به او خیره میشوم و محو حرفهایش هستم که نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- هر چی بیشتر باهات صحبت میکنم بیشتر متوجه میشم کار خوبی کردم اون شب به حرف امیر گوش دادم و اومدم اون رستوران؛ که توی رستوران دیدمت و برای دوباره دیدنت، شمارت رو گرفتم. کار خوب که هیچ، بهترین کار عمرم رو انجام دادم.
با لبخند به او نگاه میکنم که ادامه میدهد:
- تو خیلی متفاوتی ماهوا، خیلی متفاوت. طرز تفکرت رو دوست دارم. آرامشت رو دوست دارم. سکوتت رو دوست دارم... گوش سپردنت رو دوست دارم، فهمیدنت رو دوست دارم.
قلبم بین همهی حرفهایش میخواست بپرسد: «فقط طرز تفکرم را؟ پس خودم چه؟» که مانند دفعه قبل، گویا فکرم را خواند و پاسخم را با مهربانی داد:
- نمیدونم از زاویهی دید تو این موضوع چطور به نظر میرسه؛ ولی من مایلم از احساسم کاملاً مستقیم باهات صحبت کنم. من بهت علاقهمند شدم و این غیرقابل انکاره.
چشمانم در آنی اشکآلود میشوند و قطرات از چشمانم روی گونههایم سرازیر میشوند. من همیشه آن آدمی بودهام که به هرچی خواستهام نرسیدهام. همیشه آن آدمی بودهام که از همهی دنیا جا مانده است. درحقیقت هیچگاه خوشبختی را حق طبیعی خود نمیدانستم. بسیاری مواقع بهقول کافکا «از درون پوسیدهام؛ اما لبخند میزنم تا مردم نترسند...» این منِ واقعی بودم، یک مومیاییِ از درون متلاشی شده. نمیدانم چرا و چطور؛ ولی او همچون یک آرزو برایم به نظر میرسد. یک آرزوی دست نیافتنی. آرام با بغض و اشک لب میزنم:
- من کلی آرزو دارم مازیار؛ ولی حس نمیکنم بتونم بهشون برسم.
عمیق نگاهم میکند و میپرسد:
- دوست نداری بری دنبال آرزوهات؟
با اطمینان میگویم:
- نه من حس میکنم از زندگی جا موندم، دیگه بهش نمیرسم.
اینبار برعکس دیگر مواقع، چیزی نمیگوید و او به جای من سکوت میکند. از کافه تا جلوی خانه، در ماشین صحبت خاصی رد و بدل نمیشود؛ اما وقتی در ماشینش نشسته بودیم و کمی با خداحافظی فاصله داشتیم مثل همیشه، آرام و عمیق گفت:
- میدونی ماهوا، من همیشه فکر میکنم آدم فقط وقتی آزاد میشه که بتونه از خودش بگذره.
ولی ما بیشتر وقتا اونقدر به زخمهامون چسبیدیم که انگار بدونشون نمیتونیم زنده بمونیم.
نمیتوانستم بفهمم برای چه این حرفها را میگوید. برای همین رک پرسیدم:
- منظورت چیه مازیار؟
او هم متقابلاً رک و با یک جمله پاسخ داد:
- از خودت رها شو ماهوا... تا بتونی خودت رو از زخمات رها کنی.
خطاب به او گفتم:
- شاید چون زخمها تنها چیزین که مطمئنم واقعین.
یک لحظه سکوت کرد. بعد آروم گفت:
-پس اگه یه روزی درد نداشته باشی، از کجا میفهمی زندهای؟
حرفش برایم مبهم بود. آن موقع هنوز نمیدانستم چقدر این حرف، بعدها برایم معنا پیدا میکند.
برای خداحافظی از ماشین پیاده شدیم. دستش را در جیبش گذاشت و گفت:
- بیا اینبار یه قرار واقعی بذاریم. نه سینما و کله پزی، نه کتابخونه. یه جای ساده… فقط و فقط برای حرف زدن.
و من «باشه بعداً راجع بهش حرف میزنیم» را زیر لب زمزمه کردم و وارد خانه شدم.