شکش وقتی بیشتر شد که از جواب دادن به سوال امتناع کرد و سرگردان دست به ریشهای تازه جوانه زدهی صورتش کشید.
- چیزی نیست قربان!
امیرعلی حرفش را باور نکرد. دیروقت بود، اما خواب به چشمانش نمیآمد. از پشت میزش برخاست و به سمتش قدم برداشت. جیرجیرکها جایی در گوشههای سقف، با نوای آزاردهندهشان پیوسته میخواندند. شقیقهاش را فشرد، خراش جدید انتهای ابرویش، بدجور میسوخت.
- اگه مشکلی داری بهم بگو بامری، برای جبران کارت.
شرمسار نگاه دزدید و لبش را از داخل گاز گرفت. حرفی که میخواست بزند مثل لقمهای سخت از گلویش پایین نمیرفت و قادر نبود هضمش کند. امیرعلی بالای سرش خم شد و دست روی شانههای باریکش...
***
از اتومبیلش پیاده شد و دربها را قفل کرد. با گرفتن وام و فروختن طلاهایش توانست یک پراید هاچبک بخرد، برایش باارزش بود. با باز کردن مطب، کمکم سر و کلهی بیمارها هم پیدا شد. خیالش سمت روزهای تیره و تار گذشته چرخید. بعد از آن روز، نفهمید چه شد که حسام ناگهان از او فاصله گرفت و در قالب سنگیاش فرو رفت. او هم شکسته بود، حس یأس و ناامیدی بر دلش حکمرانی میکرد. با کار سرگرم میشد و در خانه هم به زور دو کلام صحبت میکردند. هیچکدام تلاشی برای بهبودی رابطه انجام نمیدادند و مثل دو روح کنار هم زندگی میکردند. دیگر برایش مهم نبود چه غلطی میکند؛ با کار کردن در مطب میتوانست خرج خودش را در بیاورد...
از آغوشش بیرون آمد و موهای نامرتب و چسبیده به پیشانیاش را کنار زد. هقهق راه تنفسش را بست و سکسکه گریبانگیرش شد. ماهبانو عجولانه به آشپزخانه شتافت و برایش لیوان آب قندی درست کرد. وقتی که به نزدش بازگشت، هنوز بیصدا میگریست. یک نگاه به شومیز چروکش انداخت، همانی که زنداییاش برایش از مشهد آورده بود و حنانه به خاطر رنگ طوسی و پاپیون بزرگ روی کمرش، تا یک ماه بد و بیراه به سلیقهاش میگفت. کنارش جا گرفت.
- بگیرش، داری از حال میری.
چانهی لرزانش را جمع کرد و مقابل پافشاریاش تسلیم شد. خنکی نوشیدنی، جگر سوزانش را کمی التیام داد. دست دور لبان نم زدهاش کشید و لیوان آب نصفه را روی میز...
از آغوشش بیرون آمد و موهای نامرتب و چسبیده به پیشانیاش را کنار زد. هقهق راه تنفسش را بست و سکسکه گریبانگیرش شد. ماهبانو عجولانه به آشپزخانه شتافت و برایش لیوان آب قندی درست کرد. وقتی که به نزدش بازگشت، هنوز بیصدا میگریست. یک نگاه به شومیز چروکش انداخت، همانی که زنداییاش برایش از مشهد آورده بود و حنانه به خاطر رنگ طوسی و پاپیون بزرگ روی کمرش، تا یک ماه بد و بیراه به سلیقهاش میگفت. کنارش جا گرفت.
- بگیرش، داری از حال میری.
چانهی لرزانش را جمع کرد و مقابل پافشاریاش تسلیم شد. خنکی نوشیدنی، جگر سوزانش را کمی التیام داد. دست دور لبان نم زدهاش کشید و لیوان آب نصفه را روی میز...
مثل بچههای تخس و زبان نفهم یک گوشش در بود و آن یکی دروازه!
- برام مهم نیست، مگه اون به فکرم بود که من به فکرش باشم؟ چطور تونست ماهی؟ چطور با دلم بازی کرد؟
صدای ریز گریهاش از پشت گوشی شنیده شد. پوفی کشید و دست بر پیشانیاش گرفت.
- آخه قربونت برم، خواهر گلم، این جوری که خودت رو از بین میبری. سیامک هم حالش تعریفی نداره، حتی مطب رو هم تعطیل کرده، تمام فکر و ذکرش تویی.
هقهقهای دخترک دل سنگ را هم آب میکرد.
- عزیزم، شاید اگه من هم جات باشم نتونم هضمش کنم؛ اما اون پشیمونه، میگه گذشتهاش رو ازت مخفی کرده چون نمیخواسته تو ازش دور بشی. اون دختره الان شوهر داره، سیامک فراموشش کرده، به خدا که...
پشت به او مشغول کشیدن غذا برای خودش شد. دیری نگذشت که دستی دور کمرش پیچید، زمزمهی پر از شیطنتش هوش و حواسش را با خود به یغما برد.
_ تازه از سفر برگشتم، اینه استقبالت؟ یه خرده از زنهای مردم یاد بگیر.
آن نیمهی آخر حرفش همه چیز را خراب کرد، نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و مثل اسپند روی آتش ترکید.
- مردی که چند روز زنش رو به امون خدا ول کنه و بره، انتظار دیگهای هم نباید داشته باشه.
یک لحظه زمان از تپش ایستاد، انگار سقف روی سرش آوار شد. دست بر دهان گرفته برگشت و به لبهی چوبی کابینت چسبید تا از افتادن خودش جلوگیری کند. حسام در آغاز با حالت گیجی به حرکات عجیب دخترک نگاه میکرد، چند لحظه زمان...
با دقت گوش سپرد و هرچه که پیش میرفت در دل میگفت، چه چیزی در این دختر وجود دارد که آن مرد او را تافتهی جدا بافته فرض میکند؟ بیرون از آن خانه، ترگل، در حالی که روی ماسهها نشسته بود زیر ل*ب آواز غمگین محلی را میخواند. خیمهی گوسفندهای دورش و صدای بعبعشان، مثل این بود که میخواهند با او همدردی کنند. خورشید بیرحمانه میتابید. باید زود به خانه برمیگشت، بقچهی خالیاش را ب*غل زد و گوسفندها را به سمت روستا هدایت کرد. میان راه دامنش را بالاتر گرفت تا از سرعتش نکاهد. آبادی در حلقهی تپهها چون نگین کمیابی میدرخشید و نور آفتاب سقفهای خشتی و کوتاه خانهها را طلایی نشان میداد. آوای...
داشت صبرش را سر میبرد. امیرعلی، لاقید جرعهای از چایش را نوشید؛ مثل چایهای مادرش نمیماند، طعم گیاهی متفاوتی داشت که با عطر دارچین ادغام شده بود.
- پلیس جماعت رو که میشناسین، اومدم یه سر و گوشی آب بدم.
از این صراحت کلام به وضوح جا خورد، ابتدا رنگش به مانند گچ دیوار سفید شد و کمی بعد به سرخی گرایید. انگار نقشهی امیرعلی داشت جواب میداد، لحظهای نکشید که نزدیک میز شد و شروع به تعریف از وضع و حال روستا کرد:
- خدا رو شکر توی این چند ساله، درگیری و مشکلی نداشتیم. با پاکستانیها و افغانها هم هیچ خط و ربطی نداریم... .
به همین منوال میگذشت تا شب قرار بود حرفهای دروغینش را بشنود. لبهی...
سلام قشنگم ۴ پارت ارسال شده.
برای اینکه به زودی میخوام رمان رو برای بازبینی تگ بفرستم همهروزه پارت میذارم گلم
عجله نکن، تا بررسی بشه و نتیجه تگ بیاد فرصت داری همشون رو چک کنی.
پاچههای شلوارش را بالا داد. خنکی آب کف پاهای تاول زدهاش را التیام میبخشید. همین که خم شد صورتش را بشوید، زنجیر یادگاری محبوبش از دور گردنش باز شد و به درون حوض افتاد، سریع جنبید و قبل از اینکه بلعیده شود چون صیادی، شاه ماهیاش را به تور انداخت. تنها چیزی که دل نداشت دورش بندازد. پلکهای متورمش را روی هم گذاشت و برجستگی عقیق را پیشکش ل*بهای بستهاش کرد. صدای پرنوسان باد، در میان شغالهایی که درون زاغههای خاکی زوزه میکشیدند خبر از واقعهای هولناک در آینده میداد. شاید احمقانه بود که هنوز هم با وجود بیوفایی یارش به او میاندیشید. گاهی فکر میکرد خود آزاری دارد، انگار تمام کائنات نگاه...
اسم این مرد را متوالی، از تماسهای مشکوک و پنهانی حسام شنیده بود و نمیدانست چه شخصی است که تا این حد از او نفرت دارد.
- شراکت با کسی که برای زندگیم دندون تیز کرده؟
هر چه که میگذشت تصویر مات تابلوی وحشتناک آویزان بر دیوارههای این ویرانه، شفاف و شفافتر میشد. اضطراب در تمام سلولهای بدنش رخنه کرد. سقف کوتاه خانه هوا را بر ریههایش میبست و بازدمهایش بالطبع خساست به خرج میدادند. کمی مکث بینشان افتاد و حسام با پوزخندی صدادار، باز جمله را از سر گرفت:
- هنوز یادم نرفته شاهرخ چه نقشهای کشید که من رو به دام بندازه، سر میز قم*ار خونهام از چنگم رفت.
یعنی شخص پشت پرده چه کسی بود که حسام تا...