فصل ششم: نفسهای پایانی.
نگاه لرزانش از پشت شیشهی ترکخوردهی عینک، دانهی برفی درشت و لرزان را دنبال کرد که مانند عروسی با دامنِ مرواریددوزش به شعلهی رقصان آتش نزدیک میشد و محو میگشت.
به یاد آلیشیا افتاد که عاشق موسیقی بلوز بود. آهنگی را بدون اینکه صدایی از حنجرهی آسیبدیدهاش خارج شود، زمزمه میکرد.
پتوی سربازی کهنهای را دور شانههایش پیچیده بود که تار و پودش بوی دود و نم گرفته بود. زیر آن، پیراهن نازکی به تن داشت که برای چنین سرمایی هیچ کار نمیکرد. بازوهایش بیوقفه میلرزیدند و عینک گرد و بخارگرفتهاش مدام روی بینی کوتاه و نازکش میلغزید.
باورش نمیشد که ده سال از آن اتفاق شوم گذشته است. لحظهای که آلیشیا تصمیم گرفت از آزمایشگاه برود، از پیش چشمش گذشت: «الیوت، کلید رسیدن به پیامهای آزمایشگاه مخفی پیش الیاس است. تا وقتی که چیزی بهشون نگی، زنده میمونی.»
الیوت آب دهانش را به سختی فرو برد و قطرهاشک روی گونهاش را با سرانگشتان نیمهبیحسشده و لرزانش پاک کرد.
دکتر واید روبهرویش نشسته بود؛ با پالتوی بلند و خاکستری که دکمههایش تا بالا بسته شده بودند و یقهی خز مصنوعیاش نیمی از صورتش را پوشانده بود. پوست شکلاتیاش در آن تاریکی مانند شبهی بود که کت تنش کرده است؛ مدام بینیاش را بالا میکشید و سعی میکرد شعلهی کمجان آتش را زنده نگه دارد.
الیوت دستش را در هوا تکان داد تا توجهش را جلب کند. دکتر واید دوباره بینیاش را بالا کشید و پس از سرفهای خشک گفت:
- این فقط یه اختلال جویه؛ یه کم دیگه هوا گرمتر میشه.
الیوت روی برفها با چوب نوشت:« فکر نمیکنی که باید چیزی رو بهم توضیح بدی؟!»
دکتر واید تکه چوبی را با زانویش شکست و در حالی که از شرمندگی پرههای بینیاش بازتر شده بودند، گفت:
- من فقط میخواستم نسلکُشی رو افشا کنم. خودشون پای آلیشیا رو وسط کشیدن.
از کنارش ژل آتشزنی را برداشت و در حالی که آخرین قطرهاش را روی هیزمهای خیس میریخت، گفت:
- جوناس یکی از دوستهای خوب من بود. توی قرنطینهی کوفتیِ شهرقدیمی، زن و دو تا بچه پنج و سهسالهش رو قتلعام کردن.
شانههای الیوت بیشتر از قبل لرزید و دستهای از موهای خیس و نقرهایرنگش را زیر پتو هول داد و دوباره روی برفها نوشت:«چرا بعد از ده سال حالا؟!»
دکتر واید سرش را پایین انداخت و گفت:
- تو هم میشناسیش. خودش پیدات میکنه فقط ما باید بهش کمک کنیم که این چرخهی نحس تموم بشه.
دکتر واید سکوت الیوت را فهمید:« منظورت چیه؟»
اما پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید، مردی به آنها نزدیک شد. پاهایش با خشخشِ خفهای درون برف فرو میرفت. الیوت از گوشهی چشم او را دید؛ سایهی لاغر مردی از دل تاریکی صحبت کرد. نفسهای تند و بریدهی او در هوای یخزده مثل دود بالا میرفت و صدایش جوانتر از چیزی که نشان میداد به نظر میرسید:
- دکتر واید؟
الیوت با نگاهش به دنبال دستهای دکتر چرخید. او با احترام از جا برخاست و پالتوی بلند خاکستریاش را مرتب کرد و یکی از دستکشهای ضخیم و چرمیاش را با حرکتی آرام بیرون کشید. رگهای برجسته و انگشتان استخوانیاش با بندهای بزرگتر از هیبت انگشتانش به سمت مرد گرفت و پیش از آنکه چیزی بگوید، آدام سری تکان داد و گفت:
- بردلی گفت برای جوناس یه محموله داری! میدونی که ارباب تاریکی از دغلبازی خوشش نمیاد؟
نزدیکتر شد و الیوت توانست جزئیاتش را تشخیص دهد. کلاه پشمیاش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود و ریزش برف روی شانههای باریکش لکههای سفیدی ساخته بود. کاپشن بادی پوشیده بود و از زیر آن لایهلایه از لباسهایی که به تن داشت، نمایان بود. حرکاتش کاملاً دقیق و حسابشده بودند و هیچ نشانی از بیتجربگی نداشت.
دکتر واید دست خشکشدهاش را در هوا مشت کرد و دوباره لنگ دستکشش را پوشید و با سر به البوت اشاره کرد و گفت:
- اون رو با خودت ببر؛ به جوناس بگو دکتر واید هنوز داره روی نسخهی احیای سلولی کار میکنه.
آدام روی برفها نشست و در حالی که آرنجهایش روی زانوهایش گذاشته بود کف دستهایش را رو به آتش گرفته و با نگاهش به الیوت اشاره کرد وگفت:
- اونوقت اون چه کمکی میتونه بکنه؟!
دکتر واید به سمت آتش چرخید و چند قدم به آدام نزدیکتر شد و گفت:
- یه پوشش خیلی خوبه، همه فکر میکنن که اون کرو لاله و میتونه چشم و گوش خوبی باشه، از جوناس بخواه که اون رو همه جا با خودش ببره که حتی وقتی نیست هم بتونه... .
آدام عجولانه میان حرفش پرید و کف دستهایش را بهم مالید و گفت:
- خب فهمیدم، زودتر بریم یخ زدم اینجا... .
و خودش زودتر مسیری را که آمده بود را برگشت.
دکتر واید دستش را روی شانهی ایوت گذاشت و گفت:
- واقعاً متأسفم توآلای، میدونم آلیشیا برات مثل خواهر بزرگترت بود. اگه یه روز در زمان به عقب برگردم، هیچ وقت نمیذارم این اتفاق پیش بیاد.
صدای جوان آدام از دل تاریکی بلند شد:
- بیا دیگه... .
الیوت با نگاه ترسیده به چشمهای دکتر واید خیره شد و لبخند تلخی زد. به سمت تاریکی حرکت کرد و با هر قدم دانههای برف محکمتر به صورتش بر خورد میکردند و به او یادآوری میکردند که قرار است در حصار سکوتی اجباری باقی عمرش را بگذراند.