نظارت همراه رمان درحصار یک رویا | ناظر: purple moon

قبلا گفته بودید، میزد درسته می‌زد غلطه من توی همه‌ی نظارتامم بهش اشاره کرده بودم. biggrin_"

الان فعلای مستثنا فقط میشد و میشه است؟

متوجه شدم ممنون!

چه فعلی بوده، میشه بگید دوباره تکرار نکنم؟

امیدی هست تگ بالاتری بگیرم؟
آره میشد و میشه هست

من به نظرم از عمد نبوده چون بعضی قسمت ها رعایت کرده بودی بعضی قسمت ها نه
ولی میخوای دوباره نگاه میکنم چون الان یادم نیست دقیق باهم‌ چک‌ کردم همه پارت هارو

آره عزیزم
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
با سلام و درود، ناظر رمان شما تغییر کرد.
ناظر جدید: @purple moon
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
جوناس پوزخندی به نیم‌رخش نشاند و بلافاصله با نگاهی عاقل اندر سفیه، فریاد کشید:
–‌ هیچ کدومشون نباید جون سالم به در ببرن! نذارین فرار کنن!
با این حرف، صداهای تیراندازی شدت گرفت. آیریس ناخودآگاه خشمی سوزان را در رگ‌هایش حس کرد؛ گویی لایه‌به‌لایه نورون‌های مغزش جرقه می‌زدند. ناگهان آسمان شب با غرّشی مهیب روشن شد. نه مانند رعدوبرقی معمولی، بلکه گویی شکافی در پهنه‌ی آسمان گشوده شد. نوری سفید و خالص، ظلمات را شکافت و رگه‌های برق مانند، همچون کرم‌هایی کوتاه و بلند در امتداد ابرها خزیدند. سپس بارانی نرم، ولی دیوانه‌وار و سیل‌آسا، از همان شکاف بر زمین فرو ریخت.
آیریس لحظه‌ای در آشوب، به آسمان خیره شد، گویی با آن گفت‌وگو می‌کرد و آسمان نیز گوش به فرمان او بود.
فریاد اینگرید او را به خود آورد. سرش را چرخاند تا جوناس را پیدا کند، اما او ناپدید شده بود. پس از چند ثانیه جستجو، او را روبه‌روی الیاس دید: جوناس با حرکتی سریع، الیاس را خلع سلاح کرده و دستانش را با طنابی بسته و او را مطیعانه به زانو درآورد. شگفت‌زده به آن‌ها خیره شد و با خودش فکر کرد، «در این که قدرت جوناس باورنکردنی شکی نیست، اما هرگز تصور نمی‌کردم الیاس، با اون همه جنگاوری و سرسختی، اینطوری سریع تسلیم بشه.» حالا الیاس مهجورانه روی دو زانوهایش نشسته بود، قطرات درشت باران بر روی زاویه‌ی فکش، جویبارهایی تشکیل داده بودند و به نوبت از روی صورتش می‌غلتیدند، در حالی که چشمانش هنوز همان جوشش و سرکشی قدیم را داشت.
در همین افکار بود که سایه‌ی مردی درشت‌اندام، با لباس نظامی تیره رنگ مانند خرسی خاکستری از پشت‌سر به آیریس یورش آورد. صدای خرد شدن شن‌های خیس زیر چکمه‌های سنگینش با هر قدم واضح‌تر میشد.
–‌ پشت سر تو بپا!
آیریس با شنیدن فریاد آدام که حالا به سویش می‌دوید به عقب نگاه کرد، اما دیگر دیر بود؛ سایه‌ی عظیم گریدی حالا واضحا یک وهم نبود. او با خیزی بلند به هوا برخاسته بود، عضلات منقبض شده‌ی ران‌هایش، زیر پارچه‌ی شلوارش برجسته شده بود‌ند. باتوم الکتریکی سیاهی در دست داشت با نوکی از جرقه‌های سرد آبی رنگ، آن‌را تا بیشترین حد بالا برده بود و آماده‌ی فرود آوردن بر سر آیریس بود؛ اما درست پیش از برخورد با آیریس زمان برایش از حرکت باز ایستاد. گویی در کهربایی نامرئی به دام افتاده است. قطرات باران در اطرافش مانند دانه‌های مروارید در هوا معلق ماندند. عضلات صورتش منقبض شده بود و چشمانش از خشم و تعجب بیش‌از حد گشوده شدند، نفسش در سینه حبس شده بود و لرزش خفیف چشمانش می‌گفت هنوز زنده است!
آیریس حتی پلک هم نزد. نگاهش خونسردانه روی چهره‌ی منجمد شده‌ی گریدی ثابت ماند، سپس به روی نوک باتوم الکتریکی که تنها چند سانتیمتر با جمجمه‌اش فاصله داشت، سُر خورد.
گویی تمام آن هیاهو و خطر، اکنون به یک تصویر بی‌صدا تبدیل شده بود.
نوک باتوم الکتریکی را دنبال‌کرد و به مچ دست گریدی رسید. گریدی با تعجب مقاومت می‌کرد اما ناگهان مچ دستش با صدای دلخراشی خرد شد و انگشتانش بی‌اختیار شل شدند و باتومش مستقیم به درون شن‌زار فرو رفت.
آیریس تیروکمانش را محکمتر در دست گرفت و با صدایی رسا، آمرانه فریاد زد:
–‌ جوناس... .
جوناس که گویی تازه خطر را حس کرده بود، سر بلند کرد. نور آتش و رعدوبرق، چهره‌ی آیریس را برافروخته و ترسناک کرده بود. جوناس با دیدن گریدی که همچنان در هوا معلق بود، کافی بود تا بفهمد کنترل گروه دیگر در دستان او نیست.
سری به نشانه‌ی اطاعت تکان داد و طبق نقشه‌ی شبیخون آیریس، با صدایی بلند و بی‌رحم فریاد کشید:
–‌ این یکی زنده میمونه! بقیه رو دفن کنین!
آیریس، گریدی را که حالا بیهوش شده بود، روی زمین انداخت. آدام که به آن‌ها رسیده بود، بدن سنگین گریدی را کشان‌کشان برد و به آرورا سپرد. سپس خودش با خونسردی، سیگاری را روشن کرد و به سمت آیریس رفت و در پشت گوشش آهسته زمزمه کرد:
–‌ بردلی فرار کرد!
آیریس با انگشتان شست و اشاره‌اش، روی پل‌بینی‌اش را فشرد. آن‌قدر شدید که پوست نازک پیشانی‌اش زیر ناخن‌های بلند، تیز و شکسته‌اش، سفید شده بود؛ اما دردی که احساس می‌کرد در برابر طوفان درونش هیچ بود. هر لحظه ممکن بود کنترل ذهنش را از دست بدهد - این قدرت بی‌حد و حصر، مانند اقیانوسی خروشان بود که می‌خواست او را در خود غرق کند.
در پس‌زمینه چشمان بسته‌اش، هنوز صدای فریادها و التماس‌های والتر و اینگرید شنیده می‌شد.
بالاخره آیریس تیرو کمانش را روی شانه‌اش جا به جا کرد و به چشمان الیاس خیره شد.
جوناس زانویش را بر پشت الیاس گذاشته و در حالی که او را با خشونت به زمین فشار می‌داد، سرش را به‌وسیله‌ی موهایش بالا می‌کشید. با صدای بلند ادامه داد:
- اون لعنتی رو که فرار کرد، زنده نذارین.
صدای فریاد اینگرید در تاریکی پیچید:
-‌ نه، بذارید با صحبت حلش کنیم!
آیریس آن‌قدر خسته بود که دیگر کنترل ذهنش را از دست داده بود و نمی‌توانست این قدرت نشأت گرفته از احساساتش را درک کند.
 
ممنون عزیزم، فقط میشه خواهش کنم. اگه چیزی رو اصلاح کردید برام دقیق بنویسید.
چشم حتما.
از کدوم پارت رمانتون ویرایش نشده بفرستید براتون چک کنم
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
جوناس پوزخندی به نیم‌رخش نشاند و بلافاصله با نگاهی عاقل اندر سفیه، فریاد کشید:
–‌ هیچ کدومشون نباید جون سالم به در ببرن! نذارین فرار کنن!
با این حرف، صداهای تیراندازی شدت گرفت. آیریس ناخودآگاه خشمی سوزان را در رگ‌هایش حس کرد؛ گویی لایه‌به‌لایه نورون‌های مغزش جرقه می‌زدند. ناگهان آسمان شب با غرّشی مهیب روشن شد. نه مانند رعدوبرقی معمولی، بلکه گویی شکافی در پهنه‌ی آسمان گشوده شد. نوری سفید و خالص، ظلمات را شکافت و رگه‌های برق مانند، همچون کرم‌هایی کوتاه و بلند در امتداد ابرها خزیدند. سپس بارانی نرم، ولی دیوانه‌وار و سیل‌آسا، از همان شکاف بر زمین فرو ریخت.
آیریس لحظه‌ای در آشوب، به آسمان خیره شد، گویی با آن گفت‌وگو می‌کرد و آسمان نیز گوش به فرمان او بود.
فریاد اینگرید او را به خود آورد. سرش را چرخاند تا جوناس را پیدا کند، اما او ناپدید شده بود. پس از چند ثانیه جستجو، او را روبه‌روی الیاس دید:
اینجا دو نقطه رو اشتباه گذاشتید
جوناس با حرکتی سریع، الیاس را خلع سلاح کرده و دستانش را با طنابی بسته و او را مطیعانه به زانو درآورد. شگفت‌زده به آن‌ها خیره شد و با خودش فکر کرد، «در این که قدرت جوناس باورنکردنی شکی نیست، اما هرگز تصور نمی‌کردم الیاس، با اون همه جنگاوری و سرسختی، اینطوری سریع تسلیم بشه.» حالا الیاس مهجورانه روی دو زانوهایش نشسته بود، قطرات درشت باران بر روی زاویه‌ی فکش، جویبارهایی تشکیل داده بودند و به نوبت از روی صورتش می‌غلتیدند، در حالی که چشمانش هنوز همان جوشش و سرکشی قدیم را داشت.
در همین افکار بود که سایه‌ی مردی درشت‌اندام، با لباس نظامی تیره رنگ مانند خرسی خاکستری از پشت‌سر به آیریس یورش آورد. صدای خرد شدن شن‌های خیس زیر چکمه‌های سنگینش با هر قدم واضح‌تر میشد.
–‌ پشت سر تو بپا!
آیریس با شنیدن فریاد آدام که حالا به سویش می‌دوید به عقب نگاه کرد، اما دیگر دیر بود؛ سایه‌ی عظیم گریدی حالا واضحا یک وهم نبود. او با خیزی بلند به هوا برخاسته بود، عضلات منقبض شده‌ی ران‌هایش، زیر پارچه‌ی شلوارش برجسته شده بود‌ند. باتوم الکتریکی سیاهی در دست داشت با نوکی از جرقه‌های سرد آبی رنگ، آن‌را تا بیشترین حد بالا برده بود و آماده‌ی فرود آوردن بر سر آیریس بود؛ اما درست پیش از برخورد با آیریس زمان برایش از حرکت باز ایستاد. گویی در کهربایی نامرئی به دام افتاده است. قطرات باران در اطرافش مانند دانه‌های مروارید در هوا معلق ماندند. عضلات صورتش منقبض شده بود و چشمانش از خشم و تعجب بیش‌از حد گشوده شدند، نفسش در سینه حبس شده بود و لرزش خفیف چشمانش می‌گفت هنوز زنده است!
آیریس حتی پلک هم نزد. نگاهش خونسردانه روی چهره‌ی منجمد شده‌ی گریدی ثابت ماند، سپس به روی نوک باتوم الکتریکی که تنها چند سانتیمتر با جمجمه‌اش فاصله داشت، سُر خورد.
گویی تمام آن هیاهو و خطر، اکنون به یک تصویر بی‌صدا تبدیل شده بود.
نوک باتوم الکتریکی را دنبال‌کرد و به مچ دست گریدی رسید. گریدی با تعجب مقاومت می‌کرد اما ناگهان مچ دستش با صدای دلخراشی خرد شد و انگشتانش بی‌اختیار شل شدند و باتومش مستقیم به درون شن‌زار فرو رفت.
آیریس تیروکمانش را محکمتر در دست گرفت و با صدایی رسا، آمرانه فریاد زد:
–‌ جوناس... .
جوناس که گویی تازه خطر را حس کرده بود، سر بلند کرد. نور آتش و رعدوبرق، چهره‌ی آیریس را برافروخته و ترسناک کرده بود. جوناس با دیدن گریدی که همچنان در هوا معلق بود، کافی بود تا بفهمد کنترل گروه دیگر در دستان او نیست.
سری به نشانه‌ی اطاعت تکان داد و طبق نقشه‌ی شبیخون آیریس، با صدایی بلند و بی‌رحم فریاد کشید:
–‌ این یکی زنده میمونه! بقیه رو دفن کنین!
آیریس، گریدی را که حالا بیهوش شده بود، روی زمین انداخت. آدام که به آن‌ها رسیده بود، بدن سنگین گریدی را کشان‌کشان برد و به آرورا سپرد. سپس خودش با خونسردی، سیگاری را روشن کرد و به سمت آیریس رفت و در پشت گوشش آهسته زمزمه کرد:
–‌ بردلی فرار کرد!
آیریس با انگشتان شست و اشاره‌اش، روی پل‌بینی‌اش را فشرد. آن‌قدر شدید که پوست نازک پیشانی‌اش زیر ناخن‌های بلند، تیز و شکسته‌اش، سفید شده بود؛ اما دردی که احساس می‌کرد در برابر طوفان درونش هیچ بود. هر لحظه ممکن بود کنترل ذهنش را از دست بدهد - این قدرت بی‌حد و حصر، مانند اقیانوسی خروشان بود که می‌خواست او را در خود غرق کند.
در پس‌زمینه چشمان بسته‌اش، هنوز صدای فریادها و التماس‌های والتر و اینگرید شنیده می‌شد.
بالاخره آیریس تیرو کمانش را روی شانه‌اش جا به جا کرد و به چشمان الیاس خیره شد.
جوناس زانویش را بر پشت الیاس گذاشته و در حالی که او را با خشونت به زمین فشار می‌داد، سرش را به‌وسیله‌ی موهایش بالا می‌کشید. با صدای بلند ادامه داد:
- اون لعنتی رو که فرار کرد، زنده نذارین.
صدای فریاد اینگرید در تاریکی پیچید:
-‌ نه، بذارید با صحبت حلش کنیم!
آیریس آن‌قدر خسته بود که دیگر کنترل ذهنش را از دست داده بود و نمی‌توانست این قدرت نشأت گرفته از احساساتش را درک کند.
تنها اشکالتون همینه، خودتون ویرایش میکنید یا من براتون ویرایش کنم؟
 
پاکش کنم یعنی؟
اینجا دو نقطه رو اشتباه گذاشتید

تنها اشکالتون همینه، خودتون ویرایش میکنید یا من براتون ویرایش کنم؟
آره عزیزم اگه خطاها کوچیک بودن ممنون میشم بیزحمت ویرایش بزنین.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
21 خرداد 1404
سلام نفس جان پارت جدید آپلود شد​
آیریس، با سردردی مبهم و حسی از تخلیه‌ی انرژی‌اش، به سمت انفجار چرخید. گرچه این کار آدام منطقی بود، اما صدای مهیب آن به خستگی ذهن او می‌افزود. او احساس می کرد که هرچه بیشتر از قدرتش استفاده کند یا هرچه بیشتر درگیر آشوب شود، کنترل ذهنش سخت‌تر خواهد شد.
جوناس، الیاس بی‌جان را محکم‌تر به خود چسباند. قطرات باران از روی موهای او به روی صورتش می‌ریختند. در حالی که نفس‌نفس می‌زد، با لحنی آغشته به خستگی و انزجار نق زد:
-‌ این لعنتی سنگین‌تر از چیزیه که به نظر میاد؛ ولی نمی دونم این حجم از جذابیت تو و داداشت به کی کشیده!
آدام سعی کرد او را از پرحرفی بازدارد، با آرنجش به بازوی قفل شده‌ی جوناس کوبید و با دندان‌های بهم چسبیده گفت:
-‌ حرف نزن فقط راهتو برو!
جوناس بار دیگر سقلمه‌ای به الیاس زد:
- بله، گفتنش برای تو راحته... .
آیریس بدون توجه به مجادله‌ی بین آن دو نگاهی به الیاس انداخت که همچنان در بیهوشی عمیق فرو رفته بود. صدای التماس‌های ضعیف والتر و اینگرید که تا گردن در شن دفن شده بودند از دور در گوش‌هایش می‌پیچید و همچون سربی مذاب، اعماق روحش را احاطه کرده. اگرچه چیزی نبود که واقعا از ته قلبش می‌خواست اما با خودش فکر کرد که این نبرد، قربانی‌های خودش را می‌خواست و او مجبور بود انتخاب کند. در این فکر با صدایی خشن‌تر از حد انتظارش، فریاد زد:
-‌ راه بیفتید! باید از اینجا دور بشیم!
اول آدام سرعتش را بیشتر کرد و سپس جوناس با قدم‌های سنگین و محتاطانه، الیاس را بر شانه‌هایش حمل می‌کرد. صدای چکمه‌هایشان که در گِل و شن‌های خیس فرو می‌رفت، تنها نوای قابل شنیدن در میان صدای باران دیوانه‌وار بود. آن‌ها بی‌وقفه، به عمق تاریکی می‌دویدند، در حالی که پشت سرشان، نور لرزان آتش و سایه‌های ترسناک ناشی از آن، رفته‌رفته محو میشد.

***
فصل سوم: دگردیسی پنهان

در آن برزخ ناپایدارِ پیش از آغاز روز– وقتی آواز آخرین جیرجیرک‌ها با صدای قدم‌های سبک پرنده‌ای روی سقف حلبی درمی‌آمیخت، زمانی که شرشر آخرین قطرات باران روی ورقه‌های زنگ‌زده هنوز شنیده میشد و بوی خوش خاکِ نم‌خورده در هوا پیچیده بود – درست در همان لحظه‌ای که شب هنوز چنگ می‌انداخت و روز جرئت طلوع نداشت، صبحگاهی سرد اما دل‌انگیز از راه رسید. سپیده با نفس‌های آرام زمین آغاز شد. پرتوهای طلایی خورشید، مانند انگشتان لطیف مادری که می‌خواهد کودک زخمی‌اش را نوازش کند، از میان اسکلت‌های فلزی آسمان‌خراش‌های نیمه‌ویران سرک کشیدند. بازتاب نور بر شیشه‌های شکسته و زنگارهای قهوه‌ای رنگ گنبد آهنی منطقه‌ی امن؛ همچون پرتوهایی چنبرماه، مرهمی بود بر زخم‌های شبانه‌ای که در چهره‌ی آیریس و هم‌گروهی‌هایش به جا مانده بود.

آیریس روی یک صندلی چوبی کهنه نشسته بود، پاهایش را به سینه جمع کرده و دستانش را به دور زانوهایش حلقه زده بود. چشمان آبی‌ و خاکستری‌اش که حالا زیر نور خورشید به رنگ نقره‌ای براق می‌درخشیدند، به افق دوخته شده بود. در سکوت صبحگاهی، خیره به مینی ون‌ها و کمپر‌های زهواردرفته که در گوشه و کنار محوطه‌ی پناهگاه به چشم می‌خوردند، و مدتها بود که بی حرکت مانده و تبدیل به محل خواب افراد جوناس و خانواده‌هایشان شده بود. به این فکر می‌کرد که چگونه در طول چهارسال گذشته، توانسته رویاهای محو کودکی‌اش را به واقعیتی ملموس تبدیل کند. واقعیتی که حتی از آن پوستر رنگ‌و‌رو‌رفته‌ای که روزی روی دیوار اتاق کوچکش چسبانده بود، زنده‌تر و درخشان‌تر بود.
با شنیدن صدای قهقهه‌های شادمانه بچه‌ها که مانند نغمه‌ای شیرین در هوا می‌پیچید. لبخندی به پهنای صورت رنگ و رو رفته‌اش نشست، با نگاهش گروهی از کودکان با موهای ژولیده و صورت‌های آغشته به خاک را دنبال می‌کرد که با پای بره*نه روی زمین‌های نمناک می‌دویدند و با کف‌های آب به یکدیگر حمله می‌کردند. حباب‌های ظریف آب مانند الماس‌های درخشان در نورخورشید می‌رقصیدند و در آسمان محو می‌شدند. مادرها با چهره‌هایی که خطوط خستگی و شادی به طور عجیبی در هم آمیخته بود، با صدایی بلند اما سرشار از مهر آن‌ها را صدا می‌زدند. درگوشه‌ای دیگر، بچه‌های بزرگ‌تر دور هم حلقه زده بودند و زیر نگاه آرام و دانای آرورا که چراغ‌های مکانیکی‌اش را به آن‌ها دوخته بود، مشغول یادگیری مطالب درسی بودند. برگه‌های کهنه اما باارزش آموزشی در دستان کوچکشان به آرامی ورق می‌خورد.
مردهایی که اهل جنگ و پیکار نبودند حالا با پیشانی‌های براق از عرق و بازوهای عضلانی که زیر آفتاب برنزه شده بودند، شانه به شانه هم زمین را شخم می‌زدند. تیغه‌های بیل‌ها با هر ضربه به زمین، خاک تیره و نمناک را زیر و رو می‌کردند. دیزی، گاو سفید و سیاه اخموی، با حرکاتی آهسته و گاهی با ناله‌ای اعتراض‌آمیز جلو می‌رفت و پشت سرش زمینی نرم و آماده برای بذرپاشی باقی می‌گذاشت. در سایه‌سار یک پناهگاه حصیری، شارلوت، خوک صورتی رنگ و دوست‌داشتنیکه حالا مادر چندین بچه‌خوک کوچک و چاق شده بود، با رضایت تمام در گل می‌غلتید. بچه‌خوک‌ها با بینی‌های صورتی و براقشان مشغول کندوکاو در خاک بودند و گاهی با جیغ‌های کوچک به سمت مادرشان می‌دویدند.
هوای پاک صبحگاهی آمیخته با بوی قهوه‌ی تازه‌ای بود که روی اجاق زغالی دم می‌کشید. بوی خاک نم‌خورده و تازه که بوی امید می‌داد، با عطر سبزیجات تازه کنده شده و نان گرمی که تازه از تنور درآمده بود درهم می‌آمیخت. آیریس نفس عمیقی کشید و این همه زندگی را به درون ریه‌هایش فرستاد. در دلش احساس غرور و آرامش عجیبی کرد. در این چهار سال، هرگز احساس تنهایی نکرده بود. شاید نه به این خاطر که تنها نبود، بلکه چون بالاخره معنای واقعی زیستن را فهمیده بود. معنایی که سال‌ها برای تبدیل شدن ان از هیچ به همه چیز ی وقفه تلاش کرده بود حتی اگر این آرامش موقتی بود... حتی اگر دشمن هنوز آن سوی کوه‌های دوردست، در تاریکی کمین کرده بود.

دستی گرم روی شانه‌اش نشست. از افکارش بیرون آمد. آیریس سر بلند کرد. آدام بود؛ همان آدامِ قدیمی، با موهای طلاییِ ژولیده‌اش که مثل تیغ‌های عصبانی یک آناناس به هر سو می‌پریدند.
آیریس پرسید: ــ بیدار شده؟
آدام پاسخ نداد. فقط جعبهٔ حلبی زنگ‌زده‌ای را ـ که زمانی پر از بیسکویت بود اما حالا فقط بوی قهوه کهنه می‌داد ـ به سمتش هل داد. کنار او روی زمین نشست و با حرکتی خسته، سرش را به علامت «نه» تکان داد.
در همین لحظه، قهقه‌ی بلند جوناس سکوت را شکست. با قدم‌های سنگین و بی‌قاعده نزدیک شد. تکه‌نان خشکی مثل سیگار از گوشه‌ی لبش آویزان بود.
ــ آیریس! داشتم داستان انتروپی دیشب رو برای دکتر الیوت تعریف می‌کردم... باور نمی‌کنه تونسته باشی یکیشونو خنثی کنی! بعد، بدون مکث ادامه داد: ــ هنوز تو کف اون نگاه آتشینتم، دختر! چطور تونستی ملکه‌ی اون اکوسیستم وحشتناک رو رام کنی؟!
جوناس دهان باز کرد تا حرف دیگری بزند، اما آیریس دستش را ناگهانی به گردنش گرفت. آدام به سمتش خم شد، چشمانش پر از نگرانی.
ــ حالت خوبه؟ رنگت پریده آیریس.
آیریس ل*ب‌های خشکش را به دندان گرفت، سری تکان داد. اما جوناس با وحشت فریاد زد:
ــ داره از بینیت خون میاد، دکتر الیوت! دکتر...
و همان‌طور که به سوی پناهگاه می‌دوید، صدایش در فاصله محو می‌شد.
آدام سریع دستش را روی بینی آیریس فشار داد.
ــ اگه این قدرت عجیب و غریبت آسیب بزنه چی؟ ارزشش رو داره؟
آیریس پوزخندی زد. صدایش خش‌دار شده بود:
ــ تا وقتی انتقامم رو نگیرم ـ از کسی که این بلا رو سرمون آورد و اونایی که پدر و الیاس رو ازم گرفتن ـ دست از پا نمی‌کشم. مهم نیست بهای این قدرت چیه، باید درست ازش استفاده کنم.
آدام نگاهی به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی آیریس انداخت، سپس به اطراف پناهگاه: به کودکان خندان، مردانی که خاک را زیر و رو می‌کردند، زنی که برای اولین بار لبخند واقعی می‌زد...
ــ پس این همه آرامش... این همه تلاشی که برای ساختن این‌جا کردی... برات هیچ معنی نداره؟
در همین لحظه، زنی لاغراندام با پوست سفید یخی، موهای کوتاه فِر، مژه‌های بلند نقره‌ای و عینک ته‌استکانی درشت، با پیش‌بند چرمی‌ای که او را شبیه قصاب‌ها می‌کرد، دوان دوان به سمتشان آمد. پشت سرش، جوناس داشت وضعیت آیریس را برایش شرح می‌داد.
آیریس دست آدام را کنار زد:
ــ چیزی نیست؛ من خوبم. الیاس... اون حالش چطوره؟
 
سلام عزیزم
چندتا مشکل جزئی داشتی
یکی این که بین بعضی حرفات خطه تیره قرار گرفته، خودت گذاشتی ؟
یکی هم وقتی به جمله می‌نویسی:

مکث ادامه داد: - هنوز تو کفه ❌
مکث ادامه داد:
- هنوز تو کفه ✅


خودت ویرایش میکنی یا مواردی که گفتم رو ویرایش کنم؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
سلام عزیزم
چندتا مشکل جزئی داشتی
یکی این که بین بعضی حرفات خطه تیره قرار گرفته، خودت گذاشتی ؟
یکی هم وقتی به جمله می‌نویسی:

مکث ادامه داد: - هنوز تو کفه ❌
مکث ادامه داد:
- هنوز تو کفه ✅


خودت ویرایش میکنی یا مواردی که گفتم رو ویرایش کنم؟
آره چند جا دیده بودم توصیفات اضافه رو بین خط تیره میذاشتن برای همین. قبلا دو نقطه گذاشتم گفتی اشتباهه برای همین خط تیره گذاشتم.

ویرایش شد✅
 
سلام عزیزم، دوپارت گذاشته شد:
گویی این تنها سؤالی بود که جرأت پرسیدنش را داشت. دکتر الیوت بدون هیچ واکنشی، انگشت وسطش را روی پل بینی عینک ته‌استکانی‌اش فشرد تا آن را در جای خود ثابت کند. چشم‌هایش با رنگ غیرعادی به رنگ صورتی مایل به نیلی، بی‌قرار و تیزبین از این‌سو به آن‌سو می‌رفتند؛ گویی به دنبال چیزی بودند که فقط خودش قادر به دیدنش بود. حتی هنگام تنظیم عینک، لرزش نگاهش لحظه‌ای متوقف نمیشد. سپس با حرکات دستش، سریع و محکم که نشانه‌ی صراحتش بود، به زبان اشاره چیزی به آیریس گفت. بعد دستش را روی شانه‌ی او گذاشت، بی‌مقدمه فشار داد تا او را دوباره وادار به نشستن روی صندلی کند.
درمقابل، جوناس با ابرویی بالا رفته و شانه‌های افتاده و لحنی سرزنش‌گر، گفت:
- می‌گه تو جرأت نداری جوابش رو بشنوی... حالت اصلاً خوب نیست!
آیریس با اخمی غلیظ، جعبه‌ی کمک‌های اولیه را از دست جوناس قاپید و با لحن تندی، حق به جانب گفت:
-‌ خودم می‌دونم چی گفت. بهتره همین حالا دست از سرم بردارین و برین دنبال کار... .
قبل از اینکه جمله‌ی آیریس به پایان برسد، با شنیدن صدای زوزه‌ی خفیفی، در وحشت و با حرکتی سریع و غریزی، سرش را بی‌درنگ پایین کشید.
"ترپ!" غبار و تکه‌های آجرِ خُرد شده، با سرعت و شدت به پایین پاشیدند. درست در بالای سر آیریس، روی دیوار آجری قدیمی، سوراخی عمیق و تازه دهان باز کرده بود؛ نشانه‌ای بی‌رحمانه از گلوله‌ای که لحظه‌ای قبل جانش را هدف گرفته بود.
آدام، حتی یک ثانیه هم درنگ نکرد. دست راستش را محکم روی پشت آیریس گذاشت و با دست چپش، سپر محافظی بالای سر هردویشان ساخت. صدای شلیک‌ها حالا از هر سو به گوش می‌رسیدند. جوناس، با قامتی برافراشته در میان آشوب، فریادی خشن و بلند به زبانی که تنها گروهش می‌فهمیدند، سر داد:
-‌ هارِک! اِوِرنامی وَرزِیدا... .
کلمات او، نه دستور، که غرش یک فرمانده‌ی میدان نبرد بود؛ غرش‌هایی که جنگجویانش را بیدار می‌کرد. فریاد جوناس، نه تنها جنگ را آغاز کرد که تمام دیوارهای زمان را در ذهن آیریس فرو ریخت:
دوباره آسمان جرقه زد و روشن شد، شب از نیمه گذشته بود. باران سیل‌آسا می‌بارید و چنگال‌های سرد باد، تکه‌های خیس لباس‌های آیریس را به تنش می‌چسباند. هر قدم در گل و لای، تلاشی جان‌فرسا بود. تنها، خسته و گرسنه بود، درحالی که دوبی را در آغو*ش داشت و آرورا را به پشتش بسته بود. با هر قدم پسری که خودش را آدام معرفی کرده بود، پیش می‌رفت. در حالی که آدام دو جسد بی‌جان را همان دو مردی که صورت‌هایشان را با رنگ‌های سفید و سیاه نقاشی کرده بودند و چند ساعت پیش تنها با دو گلوله از پا درآورده بودشان، روی گاری به پشت می‌کشید. جسدها، خیس و سنگین بودند و بوی غریب و ناخوشایندشان در رطوبت هوا پیچیده بود، ناگهان گاری از حرکت ایستاد و آدام نفس‌نفس‌زنان هرچه تلاش کرد نتوانست آن را تکان بدهد به عقب نگاه کرد. با صدایی خشن و بریده بریده گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟ همین طوری اون جا مثل مجسمه نایست، حالا که داری مثل سایه تعقیبم می‌کنی، دست کم کمک کن این گاری لعنتی رو تکون... .
آیریس درحالی که غالب تهی کرده بود، می‌دانست تنها کسی که می‌تواند به او کمک کند آدام‌است. پس نفسی عمیق کشید و بدون هیچ حرفی دوبی را که با گوش های افتاده، مظلومانه می نگریست؛ روی اجساد گذاشت و آستین‌هایش را بالا زد و خودش را به یک چرخ بزرگ گاری نزدیک کرد و با نگاهی که می‌گفت« حرف نزن!» به آدام چشم دوخت و وقتی از او واکنشی ندید شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- پس منتظر چی هستی؟

آدام نگاهش را به‌آرامی از آیریس گرفت، انگار دوربینی صحنه را عوض می‌کرد. کتش را درآورد و با حرکتی محافظه‌کارانه روی دوبی انداخت. زیر نور کم‌جان فانوس‌های نفتسوز، وقتی دستانش به دسته‌های افقی گاری چسبید، تغییری عجیب در او پدیدار شد؛ دیگر به جثه‌ی لاغر و نحیفش شباهتی نداشت؛ رگ‌های آبی و سبز روی عضلات بازو و ساعدش برجسته شدند و تاندون‌های گردنش مانند سیم‌های فنر کشیده شد. چرخ‌های بزرگ چوبی، که از لبه‌های گاری هم بلندتر بودند، با صدای جیغ‌ مانند شروع به چرخیدن کردند.
-‌ راه زیادی نمونده، چند کیلومتر جلوتر به شهر می‌رسیم، اون‌جا می‌تونی غذا بخوری.
آیریس سرش را تکان داد و چرخ گاری را رها کرد. آدام با نگاه کنجکاو به لباس‌های سراسری و لکه‌لکه‌ی آیریس، رگبار سوالات به سرش هجوم آورد، پس بی‌فوت وقت شروع کرد:
-‌ هی... عجیب‌غریب، اسمت چیه؟
- آیریس
-‌ معنیش چیه؟
-‌ ملکه‌ی رنگین‌کمان!
-‌ چرا اینطوری لباس پوشیدی؟ لباس نداری؟
آیریس اخمی درهم کشید و کفری گفت:
-‌ این یه لباس مخصوص برای محافظت در برابر تشعشعات خورشید...
کمی فکر کرد و با خودش زیر ل*ب زمزمه کرد جوری که آدام هم می‌توانست بشنود:
- البته اکسیژنم که تموم شد؛ فکر می‌کردم دارم می‌میرم؛ ولی فقط ماسک رو برداشتم و تونستم نفس بکشم...
آدام از لحن جدی آیریس بلندبلند شروع کرد به خندیدن و گفت:
-‌ کجا زندگی می‌کردی؟ تو غار؟!
آیریس که صورتش از حرص سرخ شده بود، لگدی به ساق پای آدام کوبید.
-آخ، روانی... .
آدام در حالی که این را می‌گفت خم شد و ساق پایش را مالید، چهره‌اش از درد درهم کشیده شده بود. آیریس بدون گفتن کلمه‌ای چرخید و پنج قدم آن طرف‌تر ایستاد، طوری که باران تند که حالا به رگبار تبدیل شده بود، مانند پرده‌ای نقره‌ای بینشان فاصله انداخت.
ساعتی بعد، سایه‌های لرزانشان زیر گرمای خورشید بر دروازه‌های ترک برداشته‌ی شهر قدیمی افتاده بود که قوسی ناهنجار از کاه و گل داشت. از تیرک های چوبیِ سردر دروازه، طناب‌هایی آویزان بود و سرهایی با همان نقش‌های عجیب اجساد بر صورتشان با دهان‌هایی که تکان می‌خوردند، گویی با ورود تازه واردان به شهر با شور و شگفتی به گفت و گویی خاموش مشغول بودند.
سازه‌های شهر همگی از کاهگل ساخته شده بودند. دیوارها تنگ به هم چسبیده و خیابان‌ها باریک بودند. از هرسو، پارچه‌های رنگی و زیلوهایی آویزان بود و نورهایی کم‌جان از پشت حصارهای دست‌ساز و پارچه‌پوش به چشم می‌خورد.
دو نگهبان، با صورت‌های نقاشی شده و تفنگ‌های فرسوده اما نگاهی تیز، آن‌ها را متوقف کردند. آدام با لحنی محکم و ناآشنایی که نشان می‌داد قبلاً آن جا بوده، شروع به صحبت کرد. چند لحظه بعد، مسیر باز شد. یکی از همان سرباز‌ها در گوش دیگری چیزی گفت و خودش جلوتر حرکت کرد و آدام و آیریس به دنبالش، وارد کمپ شدند. صدای مردان و زنان که به زبانی ناآشنا صحبت می‌کردند، به گوش می‌رسید. آیریس با آن‌که ترسیده بود؛ در آن حالت گیجی، حسابی هیجان‌زده و خوشحال بود. برایش این تجربه‌ای جدید بود که فقط می‌توانست در رویاهایش ببیند. آدام که سر به هوایی آیریس را دید، او را با گفتن «پیشت، پیشت» صدا کرد و اشاره کرد که نزدیکش شود و ادامه داد:
-‌ اینا باکسی شوخی ندارن ها، اصلا باهاشون چشم تو چشم نشو و از کنارم تکون نخور، بعد از گرفتن پول می‌برمت برات غذا می‌خرم.
آیریس سری تکان داد و با چند قدم بلند خودش را به آدام نزدیک کرد و شانه به شانه‌ی او راه افتاد.
 
"ترب"❌
« ترب » ✅

در ذهن آریس فرو ریخت : ❌

( قشنگم زمانی دو نقطه رو بذار که بعدش بخوای دیالوگ بنویسی )


ویرایش میکنید یا ویرایش کنم؟

عالی بود این دو پارت، قلمتون مانا
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
"ترب"❌
« ترب » ✅

در ذهن آریس فرو ریخت : ❌

( قشنگم زمانی دو نقطه رو بذار که بعدش بخوای دیالوگ بنویسی )


ویرایش میکنید یا ویرایش کنم؟

عالی بود این دو پارت، قلمتون مانا
ممنونم!
ویرایش شد✅
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین