مجموعه دلنوشته های رویای کال | هورزاد اسکندری

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ~Horzad
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دنیل!
باید با رنج دوست داشتنی نبودن در چشم کسی که خشت خشت جانم برایش تب می‌کند، کنار بیایم.
باید بپذیرم که دوست داشتن و دوست داشته شدن، بی‌قانون ترین احساساتی هستند که هرگز خودشان را، در بند هیچ قانونی محاصره نمی‌کنند و نمی‌شود بایدی برایشان وضع کرد.
تاکنون هیچ هندسه و مختصاتی توسط مکتشفین، و ایضا هیچ عدله و قائده‌ای توسط مریدان قانون کشف نشده، تا راه اتصال به مختصات چشم هایی که از در آغو*ش گرفتن تصویر آدمی گریزان هستند را نشان دهد.
مادرم مدتی پیش حرفی به من زد که مدتهاست بند بند ذهنم را در خود می‌لولاند، و به معنای خفته در پشت پرده آن فکر می‌کنم.
« شاید چشمهایت، در قاب چشمان کسی نقاشی شوند؛ شاید با عشق نگاهت کند اما دخترم، مراقب باش حواس چشمانش پرت نباشد.
دنیل!
مگر چشم ها حواس پرتی دارند؟ یعنی ممکن است حینی که نگاهت را به زنجیر نگاه کسی قفل می‌کنی، جایی در عمیق ترین نقطه، نگاهت پرت کس دیگری باشد؟ و بی محابا برای رسیدن به تصویر کسی که در سرت با او زندگی می‌کنی، خودت را به دیوار بکوبی و باز به بن بست برسی؟
فکرش هم خون در تنم را قندیل می‌کند.
آیا تو هم در تصویر نگاه من، در پی کسی می‌دویدی؟ در پی چشم هایی که قلبت، مدفن آرزوی دیدار دوباره‌شان شده بود؟
«نلی میلر»
شنبه ۱۹ جولای ۲۰۰۰​
 
آخرین ویرایش:
و شاید زندگی، تلاش برای پیدا شدن کنار کسی نیست که تو را گم کرده؛ بلکه ماندن کنار کسی است که می‌خواهد، به هر قیمتی هم پای تو گم شود.
اما دنیل!
اگر تا پایان دفتر زندگی، کسی را نیافتم که بخواهد بودِ این نبود باشد، باید چه کنم؟
«نلی میلر»
شنبه ۲۶ جولای ۲۰۰۰​
 
آخرین ویرایش:
می‌دانی؟
راستش را بخواهی آدمی، درست در نقطه‌ای که بیش از همیشه، به سفتی زیر پایش اطمینان دارد، سند سقوطش را امضا کرده است.
درست شبیه دختری که سالها پیش، قسم یاد کرده بود تا دیگر پای هیچ عشقی را، به زندگی‌اش باز نکند.
«نلی میلر»
دوشنبه ۲۸ جولای ۲۰۰۰​
 
آخرین ویرایش:
می‌توانم بگویم برای منی که تمام عمر، در جستجو و یادگیری زبان های مختلف بودم؛ زبانی به سادگی و سلیسی عشق وجود ندارد.
اما برای کسی که نخواهد آن را بفهمد و درک کند، پیچیده و آغشته به ابهام جلوه خواهد کرد.
یک مسئله‌ی ریاضی لاینحل!
«نلی میلر»
یکشنبه ۲۴ اوت ۲۰۰۰​
 
آخرین ویرایش:
پیش از تو احساس می‌کردم از جهان جدا افتاده‌ام!
انگار وقتی نوبت به من می‌رسید، آب ها گِل و گُل ها خار می‌شدند.
دنیل!
فکر می‌کنم سهم خوشبختی من دزدیده‌ شده است.
شاید دنیا با من سر ستیز برداشته، مشت‌ مشت خوشبختی مرا چنگ کشیده و در پیاله‌ی دیگران ریخته است.
گفتم پیش از تو؟ اما نه عزیزم.
بعد از تو این افکار، بیش از پیش در تار و پود من لولید و حال انگار که تکه های وجودم، همگی به تب نشسته‌اند.
تنها تفاوتش این است که این بار، دلم شکسته است.
«نلی میلر»
چهارشنبه ۳ سپتامبر ۲۰۰۰​
 
آخرین ویرایش:
یک بار به تو گفتم:
«- احساس می‌کنم هیچوقت، تو قلب هیچکس جایی برام وجود نداشته باشه.»
و تو جواب دادی:
«- چرا جا هست، ولی تو قلب کسی که بتونه پشتت باشه.»
دنیل!
با این که حرفها هرگز، جایگاهی در ورطه اثبات حقایق ندارند؛ ولی گاه یک کلام ساده، می‌تواند هزاران معانی مخفی را در آغو*ش بگیرد و نشان دهد کجا ایستاده‌ای، یا اصلا کجا نباید بایستی!
تو با همین یک جمله، به من نشان دادی که بیهوده به دنبال ردپای تو ندوم، و از دایره زندگی‌ات خودم را حذف کنم.
تو نمی‌خواستی و همین نخواستن، بانی نتوانستنت در دوست داشتن من بود
«نلی میلر»
شنبه ۶ سپتامبر ۲۰۰۰

 
آخرین ویرایش:
پرسید:
- چون مثل همه کسیو نداری دوست داشته باشه، ناراحتی؟!
در تمام عمر برایم مهم نبود که آدمها مرا دوست دارند یا نه!
حتی اهمیتی نداشت که برخی در ذهن خود، چند بار مرا دار می‌زنند.
مسئله این نبود.
آنچه مرا ضعیف کرده این است که، کسی که دوستش دارم احساساتش شبیه من نیست.
می‌خواهم کسی در کنارم باشد، که دوست ندارد هیچ نقشی در زندگی‌ام داشته باشد.
با این حال در جواب به او، فقط لبخند زدم.
دنیل!
یک روزهایی فکر می‌‌کردم، زور راه حل مشکل است.
برای تمام خواسته‌هایم، همین روش را انتخاب کردم.
می‌گفتم، یا می‌شود یا باید بشود.
اما زورم به تو نرسید
انگار تمام مصدر های منفی دنیا، آب‌شان فقط با تو در یک جوب می‌رفت.
راستش را بخواهی، برایم سخت بود مثل همیشه بگویم، یا می‌شود یا باید بشود.
من واقعا می‌خواستم اتفاق بیوفتد؛ اما تو نمی‌خواستی.
«نلی میلر»
دوشنبه ۲۲ سپتامبر ۲۰۰۰​
 
آخرین ویرایش:
دنیل!
می‌خواهم با دستان خودم، به درخت تنومندی که به پاس عشق‌مان در وجودم قد کشیده، تبر بزنم.
گاهی آن‌قدر دلم در هوایت پیچ و تاب می‌خورد که برای تسکین خودش، نقش تو را روی دیوار بی روح خانه رنگ می‌زند و من ساعت‌ها، با تو صحبت می‌کنم.
با این حال، از تو می‌خواهم هرگز برنگردی و این نلی زودرنجِ حساس و بی‌جنبه را، برای همیشه در اتاقکی انتهای مغزت، به خاک بسپاری.
می‌دانم که اگر برگردی، نمی‌آیی که مرا برای همیشه در وجودت محبوس، و از قلبم محافظت کنی؛ بلکه می‌آیی تا ببینی آیا دلم هنوز، شهامت و سخاوت دارد که عشق ببخشد، بدون این‌که فکر پس گرفتن آن باشد؟
دنیل!
همیشه گمان می‌کردی برای من آسان است که هر حرفی را بزنم، و آن را عملی کنم.
ولی می‌خواهم بدانی، اکنون که از تو می‌خواهم
دیگر به سمت من برنگردی، روحم دارد تکه تکه می‌شود؛ و از فکر برای همیشه نشنیدن صدایت، چون شیشه‌ای که سرد و گرم شده ترک برمی‌دارم.
قبلاً به تو گفته بودم، من همیشه کنار تو خواهم بود؛ همیشه اینجا هستم، پس هر زمان به من نیاز داشتی، کافی است مرا صدا بزنی.
اما حالا آن‌قدر متزلزل شده‌ام که حتی نمی‌توانم، سنگینی باری که روزی با حرف خودم، روی دوشم گذاشته‌ام را متحمل شوم.
تو را دوست خواهم داشت و عشقت را چون گنجینه‌ای قدیمی و خاک خورده، در قلب خود محافظت می‌کنم.
اما دیگر نمی‌خواهم، دوای بی وقتی‌ات باشم.
«نلی میلر»
شنبه 4 اکتبر 2000​
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: سونی
خودم را طرد کرده‌ام امیلی، و این دردناک‌ترین حسی است که تجربه کرده‌ام.
می‌خواهم از رشته رشته‌ی کالبد خود بیرون بریزم، و خودم را جایی میان قلب زمین جاری کنم.
بی‌گمان بزرگ‌ترین اشتباه هر انسانی، می‌تواند این باشد که بیش از حد، کسی را دوست بدارد و از یک نقطه به بعد حتی، او را به جای هویت خود انتخاب کند.
امپراطوری عظیم تو آن‌قدر در وجود من، سر به انقلاب نهاد، که مرا تکه‌ای از خود کرد.
حالا تو تعریف من شده‌ای و هر کس از من بپرسد، تو را خواهد شنید.
بی تو من هیچ معنایی نمی‌دهم و به کلمات تازه اختراع شده از دهان کودکان می‌مانم، که هیچ لغت‌نامه‌ای حاضر نیست، آن‌ها را گردن بگیرد.
گفتم می‌خواهم تمام بودم را در ریشه‌ های قلب زمین جاری کنم؟ اشتباه گفتم.
من بعد از تو، آن‌قدر تهی و پوچ شده‌ام که چیزی برای جاری کردن نمانده است.
«دنیل اسکات»
چهارشنبه 15 اکتبر 2000​
 
امیلی!
ریشه‌هایم در برهوت حضورت، به آغو*ش مرگ تبعید شدند.
پژواک امید در من، سر به بالین خاموشی نهاد و قلبم، تحفه‌های ارزانی شده‌‌ی زندگی را پس فرستاد.
پیش از تو با واج‌واج عشق غریب بودم و بعد از تو، هر آنچه که از او در تکه‌تکه‌ام روییده بود را به آتش کشیدم.
دیگر هرگز نمی‌خواهم این موقعیت را تجربه کنم.
ای کاش هنوز، این احساس منتهی به جنون را، در کتاب‌ها به تماشا می‌نشستم، و خیال می‌کردم که چقدر زیباست.
«دنیل اسکات»
چهارشنبه 22 اکتبر 2000
 
عقب
بالا پایین