نظارت همراه رمان شب‌های مرگ | ناظر: purple moon

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Blu moon

مدیر تالار نظارت آثار
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
مشاور
نوشته‌ها
نوشته‌ها
275
پسندها
پسندها
518
امتیازها
امتیازها
93
سکه
522
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @marym
ناظر: @purple moon
لینک تاپیک تایپ:

 
درود عزیزم و خسته نباشی
چهار پارت گذاشتم.
راستش میشه تعداد خط‌ها را بشماری و چندتا خط در هر پارت مجازه(هی میشمارم، ولی تو شمارش اشتباه میکنم)
 
- ژینا، صدام رو می‌شنوی؟
باورم نمیشه، مادرمهربونم تنهام گذاشت! نه، دروغ است و شاید با عاطی نقشه کشیده که منو بکشونه روستا و با داد عاطی به خودم اومدم و با لکنت گفتم:
- به جان بابات قسم بخور که د...در...غ نمیگی؟
در...در...غ❌
دروغ ✅
عاطی با گریه غرید:
- دِ لعنتی مگه دیونم، بگم مامان‌جونم فوت کرد؟
هیچ کیش‌مات شدم. گوشی بدون جواب دادن به خاله گفتن‌های عاطی قطع کردم. بغضم شکست و سر خوردم روی زمین، مامان بدون خداحافظی رفت؟ مهربون‌ترین آدم دنیام، چرا نامردی کردی؟ وقت رفتن نبود! یتیمم کردی مامان به کی بگم مادر؟ به کی بگم گرسنه‌م، کی به من میگه لباس گرم بپوش سرما نخوری، بعد تو کسی نگران من هم میشه؟ رفتی اما قرار نبود اینطوری بری!
اینطوری ❌
اینطوری✅
هنوز از عطر تنت سیر نشده بودم! به سکسکه کردن افتادم، چشمم به خاله افتاد با گریه بهم خیره‌ست، گفتم:
- خاله، م...من...ما...مان نگفتم چقدر...د...و...ستش دا...رم، نگف...ت...م اون الهه من هست...چ...چ...طو..
بین حرف ها اینطوری نقطه نذار عزیزم
.ر دل...ش اومد؟
خاله سعی کرد بغلم کنه اما من به آغو*ش مادرم نیاز دارم؛ امنیت داره، بوی مادرانه داره. سرم روی سینه خاله‌کبری گذاشتم دست چروکش را روی موهام گذاشت و موهام نوازش کرد. قلبم تیر کشید، بعد مامانم کی دیگه موهام را بافت کنه؟ تپش قلبم بالا رفت، د...دست روی قلبم گذاشتم و مشت محکمی به سینه‌م ز...زدم. لعنتی چرا از کار نمی‌افتی؟ خاله بادست‌های مادرانه‌ش اشک‌هام را پاک کرد و با صدای خش‌داری گفت:
- ژینا، مادر داغت به دلم برو بلیط بگیر، برگردیم روستا.
***
ساک را به دست‌ خاله‌کبری دادم. سرم را بلند کردم و به آسمون نگاه کردم، خدا هم به یتیمی من بغض کرده! از اتوبوس پیاده شدم و به سمت خاله رفتم که چادرسیاه‌ش را مرتب می‌کرد و گفت:
- بهش تذکر دادم ساعت سه ونیم اینجا باشه، ولی نیموده.
نیومد✅
سرم رو چرخوندم، جای شلوغی نبود اما مردها بیشتر از زن‌ها حضور داشتند، هنوز اعتقاد دارن زن‌جاش
زن‌جاش❌
زن جاش✅
تو خونه است! خاله به سمت قهوه‌خانه رفت و پشت‌سرش مانند جوجه حرکت کردم. لبخند غمگینی به این‌ تشبیه زدم، جلوی درب و داغون قهوه ایستادیم، مردی با دیدنمون به سمت‌مان اومد و گفت:
- عرضتون؟
خاله: هوا گرگیه، ماشینی نیست ما رو ببره روستا؟
مرد: نه.
مرد: نه.❌
مرد: « نه! »

و رفت، بهش نگاه کردم، موهای ژولیده‌ش و شکم‌گنده‌ش و پوست گندمی عجب تضادی درست‌ کردن! برگشت و با چشم‌های سیاه‌نافذش و با اخم نگاه‌مون کرد و دست‌چروک و سیاهش را بالا برد و گفت:
- شما ترویست
توریست✅
هستی قوانین اینجا را نمی‌دونی، روشن‌تر بگم ورود خانما به قهوه‌خانه ممنوع است.
« انگار می‌خواستیم وارد قهوه‌خانه کثیف و غرق در دودت بشیم»
 
خاله نگاهم کرد و گفت:

- مردم پیشرفت کردن اما هنوز این روستا در جهالیت زندگی می‌کنن.
فعل جمله‌ت غلطه ، مفرد نوشتی جمله رو پس باید می‌کنه بنویسی
دستم را روی دستش گذاشتم و به رنگ‌ناخن
رنگ‌ناخن❌
رنگ ناخن✅
روشن‌م❌
روشن‌م✅
و طراحی شدن نگاه کردم.
این جمله یکم درست نیست، لطفا چک کن و درستش کن
« برای اولین بار کاشت‌ناخن
کاشت ناخن✅
با طرح زمستان زدم، اما انگار قسمت من نبود خوشحال بودن را» گفتم:

-پیاده بریم ساعت چهار است، قبل از غروب می‌رسیم روستا.

خاله سرش را تکان داد و به جنگلی که روبه‌روی جاده بود نگاه کردم. از مغاز‌های کوچک و قدیمی که با چوپ ساخته شده رد شدیم و از جاده خاکی‌ وگِلی
و گلی✅
بود که هیچ‌ ماشینی از آن رد نشده و بیشتر موتور یا تراکتور از آن رفت و آمد می‌کنن رد شدیم و قبل از وارد شدن به جنگل خاله نگاهم کرد و گفت:

- بوی گِل میاد، مواظب قدم‌هات باش.

باشه‌ی گفتم و دست‌هام را در پالتوی‌سیاه‌م
پالتوی سیاهم✅
گذاشتم، کاش شال‌گردنم رو با‌ خودم می‌اوردم. جنگل سرماش بیشتر از معمولی بود. وارد جنگل عظیم و پر از درخت‌های بلند شدیم.

محتاط قدم‌ زدم. صدای جیک‌جیک پرند‌ه‌ها و تکان خوردن درخت‌ها ترانه مخوفی ساختن، آب‌دهنم را بلعیدم و سرم را به سمت بالا بردم، این درخت‌های طولانی با چوپ باریک و هوای مه و گرگی صحنه ترسناکی ساختن. آروم قدم می‌زدم که ناگهان جیغ خاله‌کبری بلند شد. تا سرم را بچرخونم سمت خاله، محکم روی چیزی افتادم. درد عجیبی در سینه‌م پیچید، روی چیز سفتی افتادم و باترس لب‌هام را باز کردم که آب تلخی وارد دهنم شد، لب‌هام محکم بستم و توف کردم که چشم‌هام را باز کردم با دیدن آب و گِل نفس راحتی کشیدم و نشستم اما کی رودخانه کوچک سفت شد؟ خاله دستش را به سمتم دراز کرد اما صورتش عین گچ بود و مردک چشم‌های سبزش پیش از حد گشاد شده بودن، دستش را گرفتم که یه تیکه یخ شده! با تعجب دست خاله را فشردم و گفت:

- مگ...ه نگفتم مواظ...ب باش! دست...ت را بده.
این نقطه ها رو نذار بین جمله
شکم و سینه‌م بدجور درد میکنن، پوفی کشید و چشم‌هاش بست. با کمکش بلند شدم صورتم گِلی شد. خاله از ساک شیشه‌آب در آورد. پشت به درخت تکیه کردم، بوی کریهی این گِل داشت. صورتم را شستم، اما لباسم! چاره‌ی نبود باید با لباس گِلی ادامه می‌دادم. کمی‌آب خوردم تا تلخی‌ چیزی که به دهنم خورد از بین ببرم و از خاله بپرسم چرا جیغ کشید، چرا لکنت گرفته؟ که نگاهم به ساعت‌مچی‌ام خورد، نزدیک‌های پنج‌ونیم نشان‌داد و نفس عمیقی کشیدم و که سینه‌م تیر کشید:

- خاله‌، نیم ساعت به غروب مونده، باید تندتر حرکت کنیم.

سرش را چرخوند راه افتاد. عجیب، حتی نپرسید درد داری ؟ و این مورد از خاله بعید بود چه اتفاقی افتاد؟ وقتی رسیدیم حتما ازش بپرسم.

جنگل تاریک‌تر از قبل شد، دست همدیگر‌ را محکم گرفتیم. خدای‌خودت رحم کن، صدای رعد و برق بلند شد که ناگهان شی‌ء محکمی پشت‌مان با صدای رعد تکان خورد. ایستادیم با چشم‌ به خاله نگاه کردم، ابرو بالا بردم که چکار باید کنیم؟ اما صورت خاله عین گج شده و من دست‌ کمی از‌ اون نداشتم! خاله سرش را تکان داد و دستم محکم فشار داد. نفسم را محکم بیرون دادم و به عقب برگشتیم، درخت‌ها محکم‌تر خوردن و صدا با قدرت‌تر بلند شد. کمرم از ترس می‌لرزید، پاهام قدرت ایستادن و حمل کردن جسمم را ندارن. که شی‌ء حجم بزرگی با صدای ترسناک به سمت‌ما اومد که باعث جیغ‌بلند من و خاله بشه و با توانایی که نمی‌دانم از کجا اومد، شروع به دویدن کردیم و جیغ‌ما با فریاد آن شیء مخلوط شد! که ناگهان از بالا سرمون چیز بزرگی رد شد و روی درختی نشست، جنگل به سکوت عجیبی فرا نشست. ایستادیم و چشم‌هام را باریک‌تر کردم تا بتونم تشخیص بدم این موجود چیه و با کمک نور کمی که به جنگل روشنایی بخشیده بود. اما قبل از اینکه بفهمم خاله با صدای بلند غرید:

- اه، این‌که پرنده کروکودیل است!
نیاز نیست بین خط‌ها فاصله بدی
چی؟ این پرنده بزرگ و ترسناک باعث این ترس و لرزش ما شده؟ خنده هیستریکی زدم، خاله نگاه عجیبی به من کرد. هه، این موجود کم بود‌ باعث سکته من بشه!
 
نمی‌دونم چقدر گذشت اما جنگل سردتر شد و به تاریکی مطلق فرا برد. بادیدن چراغ‌های روستا نفس آسوده‌ی کشیدم و پاهای که چند ثانیه پیش رقمی براشون نمانده قدرت گرفتن. از این جنگل منفور شده قرار است خلاصه شیم. با حس دستی به کمرم خورد نفسم در سینه‌م حبس شد و خشکم زد با تردید برگشتم عقب، خاله جاخورد و ایستاد، صدای نگران و معترضش بلند شد، تلاش می‌کردم چیزی که سنگینی دستش را حس کردم ببینم اما تاریکی این را به من اجازه نمی‌داد. « بیخیال شاید توهمی شدم.»
شونه‌ی بالا کشیدم به خاله هیچی گفتم و حرکت کردیم.
***
وارد روستا شدیم آهی پر از حسرت کشیدم؛
اما خاله به عقب برگشت، همراه خودش به عقب برگشتم، به جنگل نیمه‌خاموش خیره شدم کسی نبود ولی نگاه خاله اینطور نشان نمی‌داد.
- خاله، اتفاقی افتاده؟
و در ادامه جمله‌م صدای رعد بلند شد و حاکی از بارش باران یا برف می‌داد. دستم را گرفت و باهم قدم زنانه به ورودی روستا رفتیم و با صدای آرام زمزمه کرد:
-نه خاله‌جون، ولی حسابی خسته شدم.
روستا عاری از‌ آدم‌هاست و تنها صدای پارس‌سگ‌ها و صدای خشمگین‌آسمان بود. درهای چوبی خانه‌ها بسته بود و تنها چراغ‌ خانه حاکی از زنده بودن آدم‌های روستا می‌داد، انتهای روستا رسیدیم و به کوچه‌ بن‌بست نگاه کردم. چند سال شد؟ ۱۶سال
شانزده سال ✅
تعدادی مثل بیست و هفت که با و بهم می‌چسبند رو عددی بنویس بقیه رو مثل یک تا بیست، خود سی، چهل و.. رو به حروف بنویس
پا به این روستا نذاشته بودم اما امروز در بدترین شرایط پا گذاشتم! چرا هیچ‌وقت بابام وجودم را قبول نکرد؟
چون محاوره‌ای متنت رو نوشتی جای را از رو استفاده کن
تک برادرم✅ ( تو همه پارت‌هات از نیم‌فاصله اشتباه استفاده کردی، لطفا تو پارت‌های بعدی دقت کن )
من را نفرین‌ می‌کرد؟ عقده کودک ۷ساله
هفت ساله ✅
وجودم بیدار شد، خاله تکانم داد:
- چرا ایستادی؟
آن کودک در سینه‌م فشار می‌داد و اجازه خروج و گله کردن را می‌خواست. « اما وقتش نیست » به سمت انتهای کوچه رفتیم و پشت در قهوه‌ی کهنه و چوبی ایستادیم. نفس عمیقی کشیدم که قلبم تیر کشید.
خاطراتی که به ذهنم هجوم بردن اجازه خوابیدن کودکم را نمی‌داد. بوی مادرم پشت دیوار‌های گِلی آجری آن خانه میده. آیا خانه‌ی که مادرم به استقبالم نمیاد توانایی وارد شدن را دارم؟ دستم را بالا بردم و چند تقه‌ آرام و با همراه مکث زیاد زدم. انگار خاله متوجه غم و شکستن کمرم شد که دستش را پشت کمرم قرار داد. می‌خواست از خم شدنم جلوگیری کنه؟ اما من فرو ریختم، دیر به‌ دادم نرسید؟ غم من سنگین‌تر از عمرم نبود؟ به زور لبخند زدم، حالت تهوع شدیدی بهم دست داد، مدت زیادی پشت دَر ایستادیم که خاله گوشی‌ش
چون محاوره‌ای می‌نویسی نیاز نیست ش رو جدا کنی
گوشی✅
رو
در آورد شروع کرد به غر زدن، پشت دَر زانو زدم و شدیدا نیاز دارم بالا بیارم، اما معده‌م خالی‌تر از وجودم بود. صدای عاطی اومد که گفت (کیه؟)
« کیه؟ »
توان جواب دادنش را ندارم، شاید توانایی نفس کشیدنم روبه پایان است؟ خاله جوابش را داد و گوشی‌ش
گوشیش

به ثانیه‌ی نکشیده که دَر با صدای ویر و گوش‌خراش
گوش خراش
باز شد؛ بلند شدم عاطی با دیدنم من را محکم به در آغو*ش گرفت که به عقب پرت شدم اما محکم ایستادم. با صدای گرفته خاله گفتن‌ش
گفتنش
بلند شد، چشم‌هام باز کردم و با دیدن مردمک چشم‌های پر از خشم و نفرین روبه رو شدم. از عاطی جدا شدم و به هارون نگاه کردم. به دیوار تکیه کرد و دست‌هاش را در جیبش فرو برد. پلک نمیزد و چشم ازش برنداشتم. صداها گنگ شدن و غرق در نفرین هارون شدم که دستی من را تکان داد، به سمت فرد مزاحم برگشتم.

عاطی بود. صورت سفیدش که بر اثر گریه به قرمزی شده و چشم‌های که پر شده به من خیره شد. هارون به سمت خاله رفت و باهاش دست داد، به اجباری سلام کردم ولی فقط سرش را تکان داد «آتیشم زد وای چرا بهش سلام کردم؟ از برج زهرمار چه انتظاری داری ای ژینای
احمق!» خاله وارد حیاط شد اما پاهام هیچ‌رغبتی به جلو رفتن نداشتن، پوفی کردم و با عاطی وارد شدم. خونه نبود، گور بود! حکمی کمتر از قبر نداره؛ من عزیزی از دست دادم کمر خمیده جلو رفتم، چشمم به درخت کاج افتاد؛ زیر این درخت‌پیر
درخت پیر
سال‌ها با مامانم بازی کردم، نقطه به نقطه این خانه خاطرات مادرم را میده! من چطور دوام میارم؟
چشم ازش برداشتم و به حوض وسط حیاط نگاه کردم و به سمتش رفتم، حوض سرخ و گِلی که روزی از ذوق بودن ماهی‌های درونش افتادم و کف پام زخمی شد. باید این خاطره لبخند غمگینی زدم و لبه‌ش نشستم.
ماهی‌های قرمز و بی‌جون چشم انتظار مادرم بودن! همه ایستاده و با اشک بهم خیره شدن، سرم پایین بود چرا ولم نمی‌کنن؟ کاش می‌تونم تنهایی برای مادرم سوگورای
سوگواری
کنم؛ صدای آرزو اومد که با خاله احوال‌پرسی کرد، چشم از حوض برنداشتم به سمتم اومد خم شد و به بوسه‌ی بروی
بوسه‌ای به روی
گونه‌م کاشت و زمزمه کرد:
- غم آخرت باشه ژینای عزیزم!
آهی پر از کلمات ناگفته و از حسرت و عقده‌ها کشیدم! و این آه شکننده بغضی که چند ساعتی گلوم را خفه می‌کرد شکست، آن بغض پیروز شد. گریه‌م بلندتر شد:
- یتیم شدم، خدایا یتیمم کردی!
سکوت بود و سکوتی که فقط گریه آن را می‌شکوند، به آسمان نگاه کردم خدایا تک و تنها شدم. قطره‌ی روی گونه‌م سُر خورد و باران نم‌نم شروع کرد به باریدن. خاله به سمتم اومد و خم شد و گفت:
- قربونت برم، بیا بریم تو.
عاطی گوشه روسری سیاه‌ش را گرفت و اشکش را پاک کرد و کنارم نشست.
 
شانزده سال ✅
تعدادی مثل بیست و هفت که با و بهم می‌چسبند رو عددی بنویس بقیه رو مثل یک تا بیست، خود سی، چهل و.. رو به حروف بنویس

چون محاوره‌ای متنت رو نوشتی جای را از رو استفاده کن

تک برادرم✅ ( تو همه پارت‌هات از نیم‌فاصله اشتباه استفاده کردی، لطفا تو پارت‌های بعدی دقت کن )

هفت ساله ✅

چون محاوره‌ای می‌نویسی نیاز نیست ش رو جدا کنی
گوشی✅

رو

« کیه؟ »

گوشیش



گوش خراش

گفتنش


درخت پیر

سوگواری

بوسه‌ای به روی

@marym

عزیزم اینایی که نوشته بودم رو برات ویرایش کردم برای همون اعلامیه اومده
 
اما هارون نبود، آرزو به سمتم خم شد. سعی کردن برای رفتن به داخل قانع کنن و موفق شدن، بلند شدم:
ــ بابا کجاست؟
عاطی با لهجه‌شیرینش
لهجه شیرینش
گفت:
ــ تو اتاقش، استراحت می‌کنه.
اهومی گفتم عاطی و خاله جلوتر از من وارد شدن خواستم وارد بشم که صدای آرزو مانعم شد به عقب برگشتم و سوالی نگاهش کردم با چشم‌های آبی که رنگ قرمزی گرفتن، وسط ساحلی باشی و غروب رو تماشا می‌کنی چشم‌های فتنه‌گری داره. ل*ب‌هاش روی هم فشرد و گفت:
ــ می‌دونم وقت مناسبی نیست، اما مادر امانتی به دستم داد تا بهت بدمش.
منتظر جواب دادن از من نموند و کنجکاو و با دلشوره ناگهانی به دلم افتاد منتظرش موندم. و ذهنم سمت آرزو رفت، زن مهربون و خوش‌ قیافه‌ی داره، حیف داداشم نبود؟ این‌همه سال چطور تونست باهاش زندگی کنه؟
طولی نکشید و برگشت و پارچه قرمزی به سمتم گرفت لرزه نامحسوسی به بدنم وارد شد ضربان قلبم بالا رفت، آب دهنم رو بلعیدم و پارچه گرفتم و سرم تکون دادم؛ وارد هال‌پذیرایی
هال پذیرایی
شدم چشمم به تابلوی‌ بزرگ فرش قرمز سنتی خورد، فرش سنتی و تکیه‌های سیاه و قرمز نشان دهنده خانه‌های قدیمی و سنتی‌ این روستا که هیچ‌وقت
هیچ وقت
حاضر نیست پا بذاره روی جهالت و سنتش. کنار خاله نشستم و پارچه جلوم گذاشتم آب دهنم بلعیدم و چنگی به بازوی خاله‌ زدم و دستم آزادم گره پارچه باز کردم و گرنبند
گردنبند
عتیقی و زمردی نمایان شد.
با دیدن گردنبد حس خوبی بهم دست یافت و دلشوره‌ی که مهمانم شد از یاد بردم و گردنبد پوشیدم و دستی روش کشیدم. حس می‌کنم مادرم بیشتر از هر وقت بهم نزدیک شده!
***
همه‌جا تاریک هست، صدای جیرکی بلند شد، با ترس به جلو قدم زدم، دست‌هام به سمت جلو بردم تا به چیزی برخورد نکنم. آب سردی از پیشونیم سُر خورد و ضربان قلبم بالا رفت. با دیدن نور با خوشحالی قدم‌هام تندتر کردم، دستی من رو به جلو هل داد و روی زمین افتادم و صدای جیرک و تقه‌ها بلند شدن، نمی‌تونم سرم رو تکون بدم و انگار بدنم قفل شد و شروع کردم به لرزیدن.
سعی کردم بشینم، به نور نگاه کردم، داشت دور می‌شد نباید زود تسلیم بشم، باید فرار کنم و برسم بهش دستم رو بالا بردم سمت نور، چیزی دور گلوم پیچید مردمک چشم‌هام گشاد شدن و اشک‌هام شروع به باریدن کردن، که چنگی محکم به گلوم زد ولی من طلسم شده بودم نمی‌تونستم تکون بخورم زبونم رو تکون می‌دادم اما صدایی ازش در نمیاد که ناگهان صدام به فریاد تبدیل شد:
ــ نه، نه.
با جیغی که زدم پریدم و چراغ روشن شد، به دور‌ورم نگاه کردم که عاطفه مضطرب گفت:
ــ کابوس دیدی خاله؟
کابوس؟ نه واقعی بود. لباسم خیس از عرق بودن و بدنم می‌لرزید هنوز در شوکه هستم قلبم محکم‌تر می‌تپید. آب‌دهنم بلعیدم و دستی روی گلوم گذاشتم که عاطی دستم زد کنار و گفت:
ــ خاله این رد روی گلوت از چیه؟

با اضطراب به عاطفه نگاه کردم و پریدم شروع کردم چرخیدن دور خودم و دست‌هام رو طلبکارانه تکون دادم و گفتم:
ـ زود باش آینه رو بده!
عاطفه با شوکه سمت آینه نیم‌شکسته‌ هجوم برد و به دستم داد اما کاش نمی‌داد،
وای خدایا این دیگه چیه؟
عاطی با ترس نگاهم کرد ولی من کلی سوال در ذهنم داره می‌پیچه مگه میشه؟
ـ عاطی من تو خواب یه چیزی رو دیدم نه ندیدم متوجه حس حضور یکی شدم همه‌جا تاریک بود نفهمیدم چیه ولی چیزی روی گلوم پیچید سعی داشت خفم کنه، بدنم قفل شد نتونستم تکونی بخورم ولی یهویی تونستم جیغ بزنم که بیدار شدم!
عاطفه گیج و نگران سرش را تکون داد. دستی روی خطوط قرمز کمرنگ گذاشتم اگه جیغ نکشیدم یعنی الان مرده بودم؟ مگه ممکنه تو خواب همچنین چیزی به واقعیت تبدیل بشه؟
***
باصدای داد هارون چشم باز کردم، دیشب تا نزدیک‌های صبح در ب*غل عاطفه بودم و ترس نمی‌ذاشت بخوابیم.
پشت به عاطفه کردم، هنوز خوابم میاد، چشم‌هام رو بستم و کم‌کم وارد هپروت شدم که دَر محکم باز شد. و صورت آشفته خاله نمایان شد و کنارم نشست:
ـ پاشو قربونت برم بعد از صبحانه می‌خوایم بریم مزار مادرت.
با شنیدن نام مادر، یادم افتاد من کجام و برای چی اومدم و غمی که فراموش کردم باز برگشت و مهمون قلبم شد.
خاله رفت، نشستم و به تشک گلی و صورتی مشترک من عاطفه نگاه کردم، تشکی که دست‌بافته مامانم بود، عطر یاسمینش را می‌داد.
بلند شدم و به سمت صندوق سبز «به‌ جای کمد از صندوق استفاده میشه» رفتم و تا لباس‌هام رو عوض کنم.
نیاز نیست وسط رمان این رو توضیح بدید مخاطب با خواندن خودش متوجه میشه
***
یادم نمیره سردی سنگ، یادم نمیره سکوت وحشتناک را، پایان روزگار همه در سه متری پایین این زمین است... .

روی صخره نشستم و به اسب‌ها نگاه کردم، گردنم به‌طور فجیع کبود شد، امکان نداره یه خواب باعث این کبودی باشه!
ـ شما؟
پریدم و به صاحب صدا برگشتم، پسری قدبلند و با موهای پریشان نزدیکم شد، دست‌هاش را بالا برد و با خنده گفت:
- ببخشید ترسوندمت، اجازه هست؟
و به کنارم اشاره کرد، سرم تکون دادم و کنارم نشست به صورتش نگاه کردم چشم‌های شبش خیلی تو چشم بودن و باعث میشه آدم بیشتر جذب‌ نگاهش بشه.
ـ از دور دیدمت به اسب‌ها خیره‌ی،
خیره‌ای
این مُلک برای ما هست و برای اهالی روستا ورود ممنوعه.
ـ ببخشید، خبری نداشتم.
ساعد دستش روی زانوش گذاشت و سعی کرد گل رو از کفشش پاک کنه و گفت:
ـ متوجه شدم غریبه هستی، من نامور پسرخان و خان‌زاده هستم.
ـ من ژینا دختر فاتح عارف هستم.
و با لبخند که باعث رونمایی شدن چاله‌گونه‌ش بشه زد. دست تمیزش رو به سمتم دراز کرد و ادامه داد:
- خوشبختم، شنیدم دیشب رسیدی و مرگ مادرت رو تسلیت میگم و به روستای صبیح‌ اسلام خوش اومدی.
دستش فشردم و تشکری زیر ل*ب زمزمه کردم.

دستم را در آوردم و آهی کشید و گفت:
- ماکسی سیاهت رو دیدم متوجه شدم خودت ژینا هستی، متاسفم مردم این روستا فقط در شادی کنار هم جمع میشن و در مرگ و غم همدیگه رو فراموش می‌کنن، این چه رسمی هست؟ چرا باید فقط در این روستا باشه؟
ابروهای پرپشتش من رو وسوسه کردن برای دست کشیدن روشون و نخ بگیرم و اصلاحشون کنم، حتما بعد از اصلاح خوش‌قیافه‌تر میشد!
خندید:
- اولین باره یه دختر خیلی بهم خیره میشه!

خجالت‌زده لبخندی زدم بلند شد و شلوار طوسی‌ش
طوسیش
را تکون داد و گفت:
- دوست داری سوار اسب بشی؟

سرم بلند کردم، چشم‌هام باریک کردم تا بتونم واضح ببینمش امان از خورشید موهاش رو بلوطی رنگ کرده. « حیا داشته باش دختر، اولین باره داری پسر می‌بینی؟ ای‌بابا خوشکله خب! »
خوشگله
پوفی به افکار مزخرفم کشیدم و بلند شدم و گفتم:
نیاز نیست بین بندها فاصله بذاری
ــ البته خوشحال میشم، شاید خان خوشش نیاد؟
ــ دوستم شدی، مزرعه و زمین که داری می‌بینی برای من هست و البته اسب‌های این مزرعه مال من هستن.
دستش را بالا آورد و به جنگل اشاره کرد و ادامه داد:
ــ وسط این جنگل یه دره هست و منظره بی‌نظیری داره دوست داری با اسب بریم؟
ــ باشه بریم ولی باید زودتر برگردم.

باشه‌ی
باشه‌ای
گفت و از صخره پرید و به دنبالش پریدم باهم به سمت مزرعه حرکت کردیم. اسب‌های گوناگونی در مزرعه آزادانه می‌چرخیدن.
- بلدی سوار بشی و هوا سرده چرا ژاکت نپوشیدی؟
ــ نمی‌دونم سرما رو حس نمی‌کنم، نه بلد نیستم.
ــ مشکلی نیست، هروقت سردت شد بگو.

به کمک نامور سوار اسب شدم و بعد خودش سوار شد و سرش را به گوشم نزدیک شد:
- آماده‌ی
آماده‌ای
چون محاوره‌ای متنت نیاز نیست را بنویسی رو بنویس
به طبیعت بسپری؟

خنده بلندی کردم و جیغ کشیدم و اسب به حرکت افتاد. با سرعت بالا حرکت می‌کرد دست‌هام باز کردم و چشم‌هام بستم و خودم رو به صدای طبعیت و پرند‌ه‌ها رها کردم.

- ژینا برای اولین بار دختر همراهم میاد!
خندیدم:
- خان‌زاده مغرور.
-نه این‌طور نیست.

جوابی ندارم بدم، اسب ایستاد و چشم‌هام باز کردم و از اسب پریدم به دره تنگ و آب جاری نگاه کردم وای خدا آب زلال‌تر از سرنوشتم بود.
به نامور برگشتم و با خنده نگاهم کرد:
- مرسی حالم رو عوض کردی.
پلک زد و به دره برگشت، قدمی به جلو رفتم دور دره پر از درخت سبز بود و اوج طبیعت اینجاست، پروانه‌ها روی تنه درخت‌ها می‌رقصیدن دویدم سمتشون:
-نامور من رو به بهشت آوردی؟
-دوست داری؟

دستم به سمت پروانه‌ها دراز کشیدم که همه‌شون بال در آوردن و بالا پرواز کردن، منم دلم‌ خواست پرواز کنم برم پیش مامانم؟
- نامور کاش ما انسان‌ها بال داشته باشیم هر وقت نتونستیم ادامه بدیم بال‌هامون در می‌اوردیم و میریم
میریم اینجا تو جمله غلطه، می‌رفتیم باید می‌نوشتید
به جای که آرامش داشته باشه.
تکیه زد به درخت سرش رو بلند کرد و گفت:
ــ ما بال داریم، ذهنت رو آزاد کن و هر اتفاقی بیافته، می‌گذره بدون اینکه حس کنی اما ذهن اگه گیر بده به یه نقطه نمی‌تونه خودش رو از آن مهلکه در بیاره.
ــولی
بعد - فاصله بده
- ولی✅
بدون فکر کردن راه‌حلی
راه حلی
برای مشکل پیدا نمیشه!
نگاهم کرد، از نگاهش گره گرفتم و خجالت‌زده
خجالت زده
سرم رو چرخوندم.
 
@marym

سلام
لطفا هربار که پارت گذاری می‌کنی اینجا اعلام کن❤️
 
اخم کردم بهش نگاه کردم، هیچ‌وقت نفهمیدم چرا از من بدش میاد! مگه دختر درد دونه
دردونه
بعد دختر هم باید ویرگول می‌ذاشتید
باباش نیست؟ پس چرا بابای‌ من چشم دیدنم را نداره؟
- باید برگردی.
لحن خشنش، وجودم را آتیش زد پوفی کشیدم چرا نمی‌تونم بیخیال زخم زبونش بشم.
- تا چهلم، می‌مونم.
او فلج بود اما از ابهتش هیچ‌ کم نشد! نزدیکم شد، حالت چشم‌های قهوه‌ایش مخوف‌تر شدن و انگشتش را بالا برد و به حالت هشدار دهنده تکون داد:
- فردا با کبری بر میگردی.
می‌گردی
از کنارم رد شد، هیکل‌ لاغریش
لاغرش
و قد کوتاه‌ش را به ارث بردم اما هارون، چشمم به هارون افتاد هیکل درشت و قد بلند را از مادرم برد و چشمم به شکم‌ گند‌ش افتاد بترکی مرد چقدر میخوری!
می‌خوری
آهی کشیدم دختری که پشت گوشه‌‌دامن
گوشه دامن
مادرش قایم می‌شد،نبودم!
بعد ویرگول فاصله بذار
ضعف در وجودم خاکستریش کردم و حتما خبر نداشت این کودک بزرگ شده!
- از من خوشت نمیاد قبول اما من جایی نمیرم.
به سمت اتاق رفتم که صدایی معلوم بود از حرص سعی داشت کنترل کنه گفت:
- پس کمتر جلو چشم بپلک، نمی‌خوام ریخت نحست رو ببینم.
وارد اتاق شدم و در را محکم بستم که صدای داد هارون بلند شد:
- هوی در رو شکوندی!
چه دیدار احساسی داشتیم، بعد از سالها پدر و دختری، عجب استقبالی از من کرد. حتما عاطفه و آرزو از حسودیشون دارن می‌سوزن، وای ابراز دل‌تنگیش من را کشت!
رو نه را
تو پارت های قبلی هم گفتم چون متن تو محاوره ای هستش باید از رو استفاده کنی
زیر پتو
خیزیدم، اشک‌ از گوشه‌ی چشمم افتاد و بغضم شکست، ازت متنفرم فاتح کاش بجای مامانم تو مرده بودی، لعنت بهت حتی منتظرم نموندی و مادرم را
رو
خاک کردی.
نذاشتی برای آخرین بار صورت ماه مامانم ببینم، الهی گور به گور بشی. دردی در گردنم پیچید آخم بلند شد، دستم نزدیک گردنم گذاشتم کبودیش به رنگ سیاهی می‌زد نکنه ویروس گرفتم؟ نکنه بمیرم؟
آب دهنم بلعیدم و با استرس سعی کردم روی کبودی دست بکشم اما ترس درد، این جرأت را به من نمیده. گردنم خشن‌تر شده دستم روی گردنبد خورد، آن را نوازش دادم و اشک‌هام خشک شدن.یادگاری عزیزم! با یاد حرفی در پلاک حک شده لبخندم خشک شد، اما حرف « ز » در پلاک چیکار می‌کرد؟ مامانم اسمش ثریاست! پس این گردنبند مال کیه؟ چرا از آرزو نپرسیدم لعنتی زیبایی پلاک زمردیش کورم کرد! باید فردا ازش بپرسم.

***

غلتیدم، گلوم خشک شده چراغ‌خواب روشن کردم چشمم به عاطفه خورد دهنش دو متر باز کرده، خندم قورت دادم و به شیشه‌ آب نگاه کردم چشمم بین شیشه و عاطی چرخید عین پیرزن‌ها خوابیده!
روی شکم دراز کشیدم و ساعدم روی پلهوش گذاشتم خودم را سمت شیشه کشیدم اما دستم نرسید و عاطی پرید، من را هل داد نشستم با خنده بهش نگاه کردم با تعجب نگاهم کرد با ابرو به شیشه اشاره کردم و دستم را طلبکارانه جلوش بردم و گفتم:
- عشقم، شیشه آب رو رد کن.
و لبخند دندون‌ نمایی زدم، صدای جیغش بلند شد:
- چی، روی من چرا خوابیده بودی؟
- شیشه‌ کنارت بود، کی بهت گفته بزاریش کنارت!
بالشم را به سمتم پرت کرد، جای خالی دادم و به هدف نخورد.
زبونم در آوردم و خندیدم، لعنتی بهم گفت شیشه را
رو
به سمتم گرفت:
- کوفت بخوری.
خندیدم دراز کشید، آب گرم بود گلوم به آب سرد نیاز داشت. پوفی کشیدم عجب‌ گیری کردم.

« چقدر پوف می‌کشم، خب این یکی از عادت‌های بدم و البته خوشم میاد ازش! » به چشم‌های نیم‌باز عاطی نگاه کردم و بالشم را
رو
به سمتش پرت کردم و برعکس او به هدف خورد با غضب نگاهم کرد و گفت:
- باز چی می‌خوای؟
- پاشو، آب برام بیار از آشپزخونه.
ابرو‌های پرپشتش را بالا برد و دستش را تکان کرد و بروبابایی
برو بابایی
گفت و پشت به من چرخید. پوف، حوصله بلند شدن ندارم اگه باد به چشم بخوره خواب از سرم می‌پره آهی کشیدم و بلند شدم؛
خاله در هال خوابیده و صدای خروپفش به چندتا کوچه میرسه! خوبه شوهر نداری و گرنه بدبخت می‌شد تا صبح باید بیدار بمونه.
از خونه بیرون اومدم « کاش حداقل تو این مورد پیشرفت داشته بودین،
کرده بودین، داشته بودین معنا نداره
چرا آشپزخونه باید تو حیاط بذارین! »
سرم بردم بالا به ماه نگاه کردم، کامل بود و می‌درخشید، به حیاط تاریک، کمی روشنایی بخشیده. آسمون صاف و بدون هوای آلوده بود، پر از ستاره‌ها چشمکی بود. لرزیدم،هوا سرده و باد درخت را تکان می‌داد و صدای طنینی ازش در آورده.
به سمت آشپزخونه رفتم درش باز بود در را هل دادم و دستم را روی دیوار گذاشتم و دنبال پریز گشتم و چشمم به کابیت خورد و سایه‌ی روش افتاده بود. چشم‌هام بستم و در دلم خدا را صدا کردم و باز کردم اما سایه هنوز بود! مردک‌
مردمک
چشم‌هام تکون دادم اما نمی‌تونستم چیزی را ببینم، دست‌هام لرزیدن و اشک‌هام افتادن، نمی‌تونم تکان بخورم. من، من می‌ترسم به عقب برگردم! پناه بر خدا و با صدای بلند و مضطرب صلوات فرستادم و چشم‌هام بستم و پشت سرهم صلوات فرستادم که دستی روی کتفم نشست و پریدم و به سمت دیوار رفتم و پشیونیم به دیوار خورد و سرم گیج رفت.
***
عطسه‌ی کردم و پلکی زدم، سردرد شدیدی در سرم پیچید خودم را بالا کشیدم و به پُشتیه تکیه کردم. با چشم‌های نگران خاله، آرزو و عاطی روبه‌رو شدم ولی هارون خنثی و بی‌احساس نگاهم می‌کرد.
خاله گونه‌م را نوازش کرد و گفت:
- من رو ترسوندی حالت خوبه، درد داری؟
چرا خاله باید بترسه؟ من چرا اینجام، تو اتاقم خوابیده بودم!
- من چرا اینجام؟ چرا همه‌ بیدارین؟
آرزو متعجب نزدیکم شد:
- وا، تو آشپزخونه پیدات کردم، بعد به دیوار خوردی و بیهوش شدی.
سرم به ناباوری تکون دادم و گفتم:
- یادم نمیاد از چی میگی، سرم درد می‌کنه.
آرزو: می‌خواستم برم دستشویی که دیدم جلوی در آشپزخونه ایستادی و می‌لرزیدی باصدای بلند صلوات می‌فرستادی، تعجب کردم داشتی چیکار می‌کردی؟ وقتی دستم روی کتفت گذاشتم تو به سمت دیوار رفتی و خوردی به دیوار و بیهوش شدی، هرچی تکونت می‌دادم بیدار نمی‌شدی بعد خاله و هارون بیدار کردم و هارون بلندت کرد.
هیچی از حرف آرزو نفهمیدم و با ترس بهشون نگاه کردم عاطی به گردنم اشاره کرد:
- خاله، قبل رفتنت گردنت سیاه بود!
شوکه شدم و دستم را روی گردنم کشیدم، نرم شده بود!
- عاطی، آینه رو بیار.
عاطی دوید هارون دستش را تکون داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- فقط یه دیونه کم داشتیم.
و رفت، آرزو دستم را گرفت و لبخندی زد و با شرمنده گفت:
- ناراحت نشو، هارون آدم بدی نیست خیلی نگرانت شد.
پوزخندی زدم، معلومه خیلی نگرانم بود حتی حالم را نپرسید.
عاطی اومد و آینه را داد دستم به گردنم نگاه کردم و با تعجب دست روی گردنم کشیدم هیچی نبود، نه کبود، نه رد دستی.
- قبل از اینکه بخوابم درد، درد می‌کرد!
دوباره نیاز نیست کلمه درد رو بیاری جاش میتونی بنویسی با لکنت گفتم
بلایی
سرم داره میاد؟ چشم به گردنبند خورد که پلاکش نبود!
تند برگشتم سمت آرزو:
- پلاک گردنبندم نیست!
- نمی‌دونم.
آرزو بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت، دنبال پلاک بگرده.
شوکه بهم دیگه نگاه می‌کردیم؛ آرزو اومد و گفت چیزی پیدا نکردم، سرم گیج رفت یعنی چی؟ آرزو رفت بخوابه، عاطی بالشت و پتوی خودم، خودش را آورد و کنار خاله پهن کرد. اما مگه می‌شد خوابید؟ پلاک گم شده، گردنم به حالت طبیعیش برگشت، باید فردا صبح دنبال پلاک بگردم حتما تو آشپزخونه‌س ولی آرزو با حواس‌پرتیش ندید... .
 
دردونه
بعد دختر هم باید ویرگول می‌ذاشتید

می‌گردی

لاغرش

می‌خوری

گوشه دامن

بعد ویرگول فاصله بذار

رو نه را
تو پارت های قبلی هم گفتم چون متن تو محاوره ای هستش باید از رو استفاده کنی

زیر پتو

رو

رو



رو

برو بابایی

کرده بودین، داشته بودین معنا نداره

مردمک

دوباره نیاز نیست کلمه درد رو بیاری جاش میتونی بنویسی با لکنت گفتم

بلایی

@marym

عزیزم هربار اشتباهات قبلیت رو تکرار می‌کنی
لطفا اینبار خودت ویرایش کن تا متوجه بشی کجاها رو گفتم

بعد اینکه ویرایش کردی بگو چک کنم 🌹
 
  • grin
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
عقب
بالا پایین