وای ببخشی عزیزم، مینویسم بعد ویرایش میزنم میترسم اشتباه باشه،،،دیگه تکرار نمیشه
مرسی عزیزم
دفعه بعد سعی میکنم کمتر ایراد پیدا کنی
ویرایش شد اوکیه؟

مرسی عزیزم
دفعه بعد سعی میکنم کمتر ایراد پیدا کنی
ویرایش شد اوکیه؟


عالیهوای ببخشی عزیزم، مینویسم بعد ویرایش میزنم میترسم اشتباه باشه،،،دیگه تکرار نمیشه
مرسی عزیزم
دفعه بعد سعی میکنم کمتر ایراد پیدا کنی
ویرایش شد اوکیه؟![]()
ببین وقتی میخوای مستقیم مثلا بگیآرزو: «میخواستم برم دستشویی که دیدم جلوی در آشپزخونه ایستادی و میلرزیدی باصدای بلند صلوات میفرستادی، تعجب کردم داشتی چیکار میکردی؟ وقتی دستم روی کتفت گذاشتم تو به سمت دیوار رفتی و خوردی به دیوار و بیهوش شدی، هرچی تکونت میدادم بیدار نمیشدی بعد خاله و هارون بیدار کردم و هارون بلندت کرد.»
سلام عزیزمدرود و خسته نباشی ناظر عزیز، میتونم پارتها رو ویرایش بزنم و کم و زیادشون کنم؟
سلام عزیز دلمسلام گلم پارت جدید گذاشتم/ تو مونولوگ به جای را، رو گذاشتم اوکیه؟مشکلی نداره
بیخیالگیج دور خودم چرخیدم.
- خاله کمرم خشک شد، جان جدت بیخیال
بعد کجا رفته باید ؟ بذاری، نیست.
- چطور نیست، کجا رفته، الکی نمیشه نباشه؟!
ویرگول رو به مجرد باید بچسبونیچرا انقدر بیعرضهام نتونستم از یادگاری مامانم مراقبت کنم. سنگینی بغض به گلوم فشار آورد، انگشتم روی شقیقهم گذاشتم و ماساژ دادم و همینطور روی زمین آشپزخونه نشستم و ناامید به کف آشپزخونه نگاه کردم، کجا رفت؟ هیچی یادم نمیاد هر چی سعی میکنم بیاد بیارم بیشتر در گودال فراموشی غرق میشم، پوفی کشیدم و عاطفه کنارم نشست. از اول صبح تا الان دنبال پلاک گشتیم و هیچجا نمونده که نگشتم!
عاطفه: « خاله، بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. »
نگاهی بهش کردم این دختر نوجوان چرا حرفی از مدرسه نمیزنه؟ چرا نشنیدم بگه فردا کلاس دارم؟
- عاطی، کلاس چندمی؟
منگ و گیج نگاهم کرد: « یعنی چی؟ »
خندیدم و دستم دور شونهش انداختم و دست آزادم رو روی کلهش گذاشتم و شروع کردم موهای حناش به قهوهای روشن تبدیل شدن رو بهم زدن و گفتم:
- باهوش، کلاس یعنی مدرسه یعنی میری مدرسه!
خندیدیم و سعی کرد خودش آزاد کنه اما جثه کوچکش در مقابل من عین یه برگ درخت بود به فکرم قهقهه زدم.
- خاله اذیت نکن خو، دلم گرفته بیا بریم قدم بزنیم.
ولش کردم روبه روش نشستم: « بریم پیش دوستم. »
- کدوم دوست؟
- یه پسر خوشکل و جذاب، دیروز یهویی با هم آشنا شدیم.
و لبخند دندون نمایی زدم سرجام یه تکونی کردم که عاطفه ناگهان دست روی دست زد و گفت:
- وای خاله چیکار کردی، کسی دید اگه به گوش بابام برسه بد میشه؟!
اخمهام فرو رفتن و ادامه داد: « خاله نباید خیلی آزاد و راحت باشی، اینجا دختر مجرد نباید با یه پسری صحبت کنه. »
این دیگه چه واژه مسخرهای دختر مجرد و پسر مجرد ،
فوقالعادهحس میکنم وارد یه دنیای چند صدسال پیش شدم. رومو برگردوندم یه طرف دیگه و گفتم:
- برام هیچ اهمیتی نداره، بابات میخواد چکار کنه.
- نه فقط بابام، اگه کسی ببینه کلی حرف دربارمون میزنه، این پسر کیه؟
حالا شد، دو ساعت حالمون بد کرد تا برسه به اصل قضیه، نزدیکتر شدم، طوری که نفسهام به صورتش میزد و زمزمه کردم:
- پسره، خان.
به عقب برگشتم تا واکنشش رو ببینم و ریز ریز خندیدم، شوکه شد و حدسم درست بود؛
- نامور خان میگی؟
سرم رو تکون دادم و چشمکی حوالش کردم.
- دیروز کلی بهم خوش گذشت، فوالعاده
تا من و داریبود، میخوام برم مزرعه دیدنش تو هم با من میای.
- نه، من میترسم و حتی خودت خاله نباید بری سمت یه مرد، اصلا خیلی بد میشه.
- تا من داری غمت نباشه.
ترسوندیمبعدظهر بود و روستا کمی خلوتتر شد، صدای شکمم به گوشم رسید « هی، وقتی خونه بودم کلی التماسم کردن نهار بخورم، حالا اومدم بیرون یادت افتاد سیر نیستی، بر نمیگردم اهه. » با کلی قسم و التماس عاطی راضی نشد، همراهم بیاد. هر چند بود و نبودش مهم نیست. هر صورتی ازش رد میشم برام ناآشناس اما چند نفر با من احوال پرسی کردن و ابراز تأسف کردن! به مزرعه رسیدم و از دور به داخلش نگاه کردم و چشمهام باریک کردم تا بتونم نامور رو ببینم ولی انگار نیست، سه مردی دور مزرعه میچرخیدن.
- دنبالم میگردی؟
با شنیدن صداش، هینی کردم و برگشتم بهش نگاه کردم دست در جیب شلوارش گذاشته و با لبخند نگاهم میکرد و باز چاله گونهش رو به رخم کشید! سر جاش به عقب و جلو تکون میخورد به سمتش نزدیک شدم و دستهام بغلم کردم: « ترسوندی
چون محاوره مینویسی نوجوون بنویس، همیشه از پشت سر یه نفر اعلام حضور میکنی؟ »
خندید، بهش بگم چه خندهی جذابی داره؟ نه حیا داشته باش دختر.
- همه نه، استثنأ فقط خودت! لباس سیاه چشمهای عسلیت رو تیره کرده و جذابتر شدی.
تکونی به خودم داد و تشکری کردم، دستش رو به سمت جلو دراز کرد و کمی خم شد و گفت:
- در خدمتم بانو.
- تو خونه دلم گرفته و البته اتفاقات عجیبی داره میافته.
لبخندش محو شد و اخم ریزی کرد: « پس بیا بریم یه جا خلوتتر. »
سرم رو تکون دادم و هم قدم به مخالف مزرعه حرکت کردیم، به صخره بزرگ نزدیک شدیم و از روش رد شدیم و پشتش نشستیم.
- چه اتفاقی؟
( از جنگل گفتم تا اتفاق آشپرخونه و گم شدن پلاک و سالم ماندن زنجیره پلاک. )
چند دقیقه گذشت و تنها صدای آواز پرندگان و تکونهای درختها به گوش میرسید؛
- به ارواح و اجنه اعتقاد داری؟
- اره، اتفاقا عاشقشون هستم، وای میدونی یه بار خواستم با دوستم احضار روح کنم ولی خب ترسیدیم.
شروع کردم خندیدن، چشمم به نامور افتاد خنثی بهم نگاه میکرد و خندم رو بلعیدم با ناباوری ایستادم و گفتم:
- یعنی چی، روح نه بابا اینا فقط تخیل و توهم و ساخته ما انسانهاست و گرنه روحی در کار نیست!
- هست.
- مگه دیدی؟
- اهوم... .
- تعریف کن.
بلند شد و پشت کرد بهم: « مامانم، نوجوان
بودم یه روحی واردش شد و این روح خیلی بابام و خودم اذیت میکرد ولی من راضی بودم حداقل مامانم زنده بود، میدونی چی؟
هر وقت روح وارد بدن مامانم میشد، مامانم شروع میکنه گریه کردن حین آسیب رسوندن به من اما روح قویتر از مامانم بود، چند باری نزدیک بود بمیرم ولی بابام به دادم میرسید یا مامانم به خودش میاومد، شورآباری گفت این روح خیلی خبیث و قوی هست و البته سعی کرد بفهمه چرا میخواست خانواده ما رو اذیت کنه و چی میخواد از ما؛ اما روح راضی به تماس نمیشد تا اینکه مامانم رو کشت و غیب شد. »
- متاسفم، نمیخواستم ناراحت بشی!
برگشت و لبخندی زد و نزدیکم شد:
- به نظرم باید بریم سمت شیخ شورآباری شاید بتونه یه کمکی کنه.
سرم رو تکون دادم، چقدر سخته یه انسان شاهد مرگ مادرش باشه و نتونه کاری کنه!
مرسی عزیزمسلام عزیز دلم
رنگ جدیدت مبارک
خودت ویرایش میزنی؟بیخیال
بعد کجا رفته باید ؟ بذاری
ویرگول رو به مجرد باید بچسبونی
فوقالعاده
تا من و داری
ترسوندیم
چون محاوره مینویسی نوجوون بنویس
اینبار اشکالاتت کمتر بود
دمت گرم
اره زدم براتمرسی عزیزم
خودت ویرایش میزنی؟
پارت بعدی ایشلا اشکالی نداشته باشه... مرسی عزیزم و خسته نباشی