نظارت همراه رمان شب‌های مرگ | ناظر: purple moon

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
درود چند پارت جدید گذاشتم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
سلام ی پارت گذاشتم بی زحمت چک کن
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
- باید چکار کنیم؟
با شنیدن پچ‌پچ‌ها ناله‌ی کردم.
ناله‌ای
چشم‌هام باز کردم
چشم‌هام رو باز کردم
نامور بالا سرم نشسته و با دیدن چشم‌های بازم لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم که بیدار شدی.
نیم‌خیز شدم و هارون رو مقابلم دیدم. با اخم بهش نگاه کردم:
- خوشحالی؟ کاش الان مامانم برگرده و جونتو بگیره.
سرم رو بگردوندم اصلا حوصله دیدنش رو ندارم. حالم از دیدنش بهم می‌خوره. چطور تونست خواهرش رو بکشه؟ چطور دلش اومد یه بچه رو از مادرش جدا کنه؟ قطره‌های اشک صورتم رو خیس کردن. نامور جلوم پرید و ل*ب زد:
- آروم باش ژینا وقت گریه نیست باید یه راهی پیدا کنیم.
- چه راهی؟ می‌خوای مادرم رو دور کنم و نزارم انتقام بگیره؟
شورآباری همچنان درگیر کتابش بود. نمی‌دونم چه رازی در این کتاب لعنتی پنهان شده که سرش رو از کتاب بالا نمیاره.
نامور:
- مادرت نیست، اون تنها یه روح خبیثه که فقط می‌خواد جون همه رو بگیره و شاید حتی خودت.
باشه بذار بگیره.
- باشه بذار بگیره
روم رو برگردوندم.
بر گردوندم
نامور بی‌خیال شده بود و به سمت شورآباری رفت. بدون اینکه سر و صدایی درست کنم، به سمت هارون نزدیک شدم و به صورتش نگاه کردم. چشم چپش باد کرده بود و موهایش روی صورتش پخش شده بودند. حقته، عوضی! سرم رو چرخوندم. باید بکشمش؛ نباید بیشتر از این زنده بمونه. با دیدن یک تکه آهن، به سمتش هجوم بردم و آهن رو گرفتم. به سمت هارون برگشتم و لبخند خبیثی زدم.
هارون با تعجب نگاهم کرد و ل*ب زد:
- دختر عقلتو از دست دادی؟
صدای کریهش باعث شد نامور و شورآباری به سمت‌مون برگردند. دستم‌ رو بالا بردم و جیغ زدم:
- باید بمیری.
دستم پایین آوردم که چیزی به سمت راست هُلم داد و آهن با صدای بدی روی زمین افتاد به نامور نگاه کردم خم شد و آهن رو برداشت با گام‌های بلند به سمتم اومد و داد زد:
- خُل شدی؟ ما گرفتار یه روح خبیث هستیم جون‌همونن
جون همه‌مون
در خطره تو الان گیر دادی به هارون. به خودت بیا ژینا.
روی زمین نشستم و با صدای بلند زیر گریه زدم. نمی‌تونم باور کنم؛
باور کنم،
چطور تونستن با زندگی‌ام بازی کنن؟ ناگهان در با صدای بلندی بسته شد و هر چهار نفرمان
نفرمون ( چون محاوره‌ای )
با تعجب به در نگاه کردیم. بلند شدم و وسط نامور و شورآباری ایستادم. درجه هوای اتاق به شدت پایین اومد و فضا سنگین‌تر شد. دست نامور رو گرفتم و چراغ تکان خورد. به سمت چراغ نگاه کردم که ناگهان ترکید و همزمان صدای جیغ من بلند شد. پشت نامور قایم شدم.
اتاق تاریک شد. آب دهنم را بلعیدم؛
نه، نه، باز هم برگشت! وای خدای من! صدای خش‌خش پاها بلند شد. صدای سرد و خشن زنانه‌ای که لالایی می‌خواند، فضا رو پر کرد. گریه‌ام بلندتر شد. نامور به سمتم برگشت و با صدای هیس گفت.
به سمتم برگشت و آروم هیس گفت
اما ترس نمی‌گذاشت آروم شوم. نفس‌های گرمی به لایه‌ی گوشم فوت شد. چشم چرخاندم، اما کسی رو ندیدم. پیراهن نامور رو محکم گرفتم.
- نامور؟
جوابی نداد.
برای بار دوم با صدای آهسته و پر از لرزه نامور رو صدا زدم، اما جوابی نیافتم. صدای تقه‌تقه در و سپس صدای دویدن به گوشم رسید. به عقب برگشتم. چشم‌هایم به تاریکی عادت کرده بودن، اما حس می‌کردم چیزی در تاریکی حرکت می‌کنه. سرم رو چرخوندم، اما کسی رو ندیدم. سایه‌ای از دیوار رد شد و چرخیدم، اما کسی پشت سرم نبود. خدای من، تو چه گرفتاری افتاده‌ام! دست‌هایم رو جلوی چشم‌هایم گذاشتم و زیر گریه زدم. احساس می‌کردم که هوا سنگین و فشرده شده است. با صدای بلندی فریاد زدم:
-چرا کسی جواب نمی‌ده؟!
تاریکی به دورم فشرده‌تر شد و احساس می‌کردم که چشم‌های پنهانی من‌رو می‌نگرن. نفس‌هایم تنگ و سخت شده بودن. این احساس وحشت و تنهایی من‌رو به مرز جنون رسونده بود. چرا این همه سکوت؟ چرا این همه تاریکی؟ خدای من، من چگونه از این وضعیت فرار کنم؟ فریاد زدم:
- مگه مامانم نیستی؟ چرا داری منو می‌ترسونی؟
صدای دویدن قطع شد. ناگهان دستی روی کتفم نشست. آب دهنم رو بلعیدم و دست دومی روی کتفم نشست و من رو چرخوند.
- نمیخام بمیرم...لطفا.
- نامورم، ژینا چشم‌هات رو باز کن.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام باز کردم با دیدن روشنایی اتاق مردمک چشم‌هام گشاد شدن.
- چه اتفاقی افتاد؟ همه جا تاریک بود.
شورآباری:
- زهیرا، تو رو می‌خواد.
و مخاطبش من بودم. نه، نه من نمی‌خوام بمیرم. چرا باید بمیرم؟
نامور:
- هارون کجاست؟
به جای که هارون بود برگشتم اما با جای خالی‌اش روبه‌رو شدم.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
عقب
بالا پایین