در حال تایپ دلنوشته از نفس افتاده | RÅTHĒMÃN

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RÅTHĒMÃN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

RÅTHĒMÃN

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
126
پسندها
پسندها
919
امتیازها
امتیازها
133
سکه
278
b85b28_25inshot-20250726-231938197-ryq-1-.jpg

نام اثر: از نفس افتاده
سرشناسه: آریو
موضوع: دلنوشته
ژانر: اجتماعی- عاشقانه
سال نشر: ۱۴۰۴
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان
خلاصه:
تنهایی رو دوست دارم. آدم میتونه با خودش در مورد همه موضوعی فکر کنه و با شخصیت‌های خیالی در موردشون صحبت کنه. بدون هیچ محدودیتی و سانسوری.
به چنین آدمی که هیچ چیزی تو این دنیا نداره میگن از نفس افتاده. بقیه فکر میکنن من کم آوردم و مرده متحرکم.
اما من حالا آزادم که هرکاری بکنم و هرچیزی میخوام بگم.
 
آخرین ویرایش:
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°

do.php



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌


قوانین تایپ دلنوشته


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.



درخواست جلد برای آثار

‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


درخواست نقد دلنوشته

‌‌

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



درخواست تگ برای دلنوشته


همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..


اعلام اتمام آثار ادبی

‌‌

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..



درخواست انتقال به متروکه

‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
آخرین ویرایش:
پارت اول:ما هنوز یک ربع وقت داریم
به ساعتش نگاه می‌کند، هنوز یک ربع وقت دارد. موبایلش را برمی‌دارد و پیامی یک خطی را برای سه نفر می‌فرستد: «امشب با خیال راحت بخوابید، من فردا صبح میرسم.»، موسیقی مورد علاقه اش را از موبایل پخش می‌کند، صدایش را بلند می‌کند و دو پایش را محکم روی صندلی میگذارد. می‌ایستد و طناب را به گردنش می‌اندازد. قصد محکم کردن طناب را دارد که ناگهان زنگ در به صدا در می‌آید. می‌خواهد بیخیال شود اما صدای پشت در آشناست: «سلام آقا، منم در رو باز کنید، براتون یه بسته آوردم...»
کاغذ را مچاله می‌کنم و به سطل می‌اندازم. به روزهایی می‌اندیشم که این چیزها همچنان مهم بودند. در همین حین پیامکی روی موبایلم می‌آید: «سلام آقا امشب براتون یه سورپرایز دارم ، یه بسته مهم.ساعت ۱۰ میرسم.» به ساعتم نگاه می‌کنم، تا آمدنش یک ربع وقت دارم...
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین