
نامه ماه چهارم بارداری – از زبان مادر
فرشتهی کوچکم،
ماه چهارم آغاز شد، و تو حالا چیزی حدود ده سانت قد داری —
مثل جوانهای که از خاک دل مادرش سر برآورده باشد و آرام، نرم، لطیف…
در رحمم جا خوش کردهای، مثل رازِ روشنی در دل شب.
سه ماه اول را با استرس و دعا گذراندیم؛
هر روز چشمم به آسمان بود، هر شب دلم پر از "مبادا" و "نکند"...
اما پدرت، من، و همهی کسانی که دوستت دارند، از جان برای آرامشت مایه گذاشتیم.
من سعی میکردم سبک زندگی کنم، بیشتر در استراحت باشم، ذکر بگویم، کتاب بخوانم.
بهتازگی اپلیکیشنی پیدا کردهام که برای هر ماه بارداری دعاها و اعمال خاصی پیشنهاد میکند.
در ماه چهارم، برایم نماز شب نوشته بودند…
و من چلهای از آن برداشتم؛
چون وقتی آدم چلهای میگیرد، انگار میان هزاران دعاخوان دیگر قرار میگیرد…
انرژیشان به هم میپیوندد، و دل آدم گرم میشود به همراهی غیبی.
غربالگری اول را انجام دادیم و خدا را شکر، همهچیز خوب بود.
تو سالم بودی، فقط کمی کوچولوتر از حد انتظار.
اما درست همان روزها، پدرت برای آوردن بار ماهی به کاشان رفت.
مردی قصد داشت سرش کلاه بگذارد…
او حواسش جمع بود، اما متأسفانه سخت سرما خورد.
مریض شد، با تب و بدندرد شدید.
و من، دلواپس او،
اما نمیتوانستم بمانم…
چون ترس از مریضی او ممکن بود به تو آسیب بزند.
پس راهی خانهی مادربزرگت شدم.
برای تکمیل غربالگری، باید آزمایش خون هم میدادم.
با پدربزرگ و مادربزرگ رفتم آزمایشگاه.
خوشبختانه نوبتمان زود رسید و زحمت سونوگرافی تکرار نشد.
این مرحله برای اطمینان از سلامت ذهنیات بود…
و خدا را شکر، قلب کوچکت بینقص میتپد،
مغزت کامل در حال رشد است،
و تو روزبهروز، گوگولیتر میشوی!
اما پدرت هنوز مریض بود…
اصرار میکردم به دکتر برود،
اما او مقاومت میکرد، قرص میخورد و میگفت: "خوبه، بهتر میشم."
تمام بدنش درد میکرد.
من، دور از او، تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، دعا بود.
مادربزرگت برایم غذاهای خوشمزه درست میکرد،
غذاهایی که هر دویمان میتوانستیم بخوریم…
اما دلمشغولی من بیشتر از اشتها بود:
جواب آزمایش دیر میآمد،
قرصهایم رو به اتمام بود،
و نگران بودم تو از من ویتامین لازم را نگیری…
بالاخره جواب رسید.
سهشنبه رفتیم پیش دکتر.
همهچیز خوب بود،
ولی باز هم برایم پروندهای باز نکردند و گفتند باید منتظر سونوگرافی دوم بمانم،
همان غربالگری دوم.
در این میان، مادربزرگ هم مریض شد.
حالش را از من پنهان میکرد،
اما نگاهش همهچیز را لو میداد.
سونوگرافی رفت و مشخص شد که کیست دارد…
امیدوارم با دارو آب شود.
دلم نمیخواهد درد کسی را ببینم…
خصوصاً کسی که مثل سایه، همیشه کنارم بوده.
و اما یکی از بزرگترین مصیبتهای این ماه، دستشویی فرنگی خانه بود…
دائم میگرفت، و من از کودکی یبوست داشتم.
حال، تو هم به رودههایم فشار میآوردی،
و هر بار، با استرس به توالت میرفتم،
تا مبادا آن لعنتی باز گرفته باشد.
پدرت جوهرنمک میریخت،
آب جوش،
و خودش از شدت بوی مواد شیمیایی بالا میآورد…
یکبار حالش چنان بد شد که با گریه بردمش خانهی مادرش.
در همین روزها،
درد جدیدی شروع شد…
پدرت دچار دلدردی شدید شد،
شبها نمیتوانست بخوابد.
و من باید به دکتر قلب میرفتم،
چون تپش قلب داشتم.
نمیتوانستم پیشش بمانم.
همراه مادربزرگ و پدربزرگ رفتم دکتر قلب.
نوار قلب و اکو گرفت،
و الحمدلله همهچیز سالم بود.
نتیجه را بردم برای دکتر زنان و زایمان،
که مطمئن شوند دلم توان کافی برای نگهداشتن تو دارد…
بعد از آن، رفتیم موبایل بخریم.
من ماهها پول جمع کرده بودم تا گوشیای بخرم که وقتی تو به دنیا آمدی،
بتوانم با دوربینش، بهترین لحظههایت را ثبت کنم.
خیلی گشتیم، مغازهبهمغازه،
تا بالاخره یک گوشی سامسونگ A54 با دوربین خوب به قیمت پانزده میلیون خریدیم.
حالا، این گوشی منتظر توست…
چند شب در خانهی مادرجون ماندم،
آنجا راحتتر بودم.
صدای اذان که بلند میشد،
انگار دلم دوباره آرام میگرفت.
پدرت هم خودش و پدرش را پیش دکتر برد.
گفتند معدهاش ورم دارد…
داروهای زیادی نوشتند،
قبل و بعد از غذا.
در این میان، دلم یک همراهی روحانی میخواست.
شروع کردم دنبال ختم قرآن گشتن.
با اپلیکیشنی آشنا شدم که ختم آنلاین داشت،
مشخص میکردی چند آیه میخوانی،
و همزمان هزاران نفر دیگر با تو میخواندند…
انرژی جمعیشان دلم را گرم کرد.
همچنین، وارد گروههایی شدم:
ختم صلوات، ختم زیارت عاشورا، دعای فرج، استغفار، و یاوران امام زمان.
در گروه یاوران، چلههای مختلفی گرفته بودم با نیت سلامتی تو و ظهور آقا.
چله عاشورا،
چله شهدا،
چله استغفار…
اینها، بخشی از روتین ماه چهارم من شدهاند.
برای رشد بهتر تو، برای سلامت تو،
و برای اینکه کودکی صالح باشی،
که روزی زمین از آمدنت خجالت بکشد.
---

فرشتهجان، تو حالا داری گوش درمیآوری،
چشمانت ممکن است نور را از پسِ پوست نازکت حس کنند،
و قلبت بهآرامی در دل من میزند.
بزرگ میشوی…
و من، لحظهبهلحظه همراهت نفس میکشم.
تا ماه پنجم،
در پناه آسمان، در آغو*ش مهر…
مادر
