دلنوشته مادر جان | سارا مرتضوی

۱۹

صدای اذان که می‌آید، انگار صدای آواز تو را می‌شنوم.
خوابم یا بیدار؟
گویا صدایت واقعی است، سحرخیز مادرجان.
 
۲۰


به خیالم در تخت آرام هستی، دراز کشیدی و من به اندازه یک دقیقه تو را تنها گداشتم، وقتی آمدم نشسته بودی و به انگشتان کوچکت نگاه می‌کردی.
من را که دیدی مضطرب شدی و به عقب خودت را پرت کردی!
مادر جان! چه زود داری مستقل می‌شوی
 
امروز چه سرت داغ است، چرا بدنت آتش است، نکند گرمت است مادر جان؟!
چرا امروز انقدر بیحالی؟ پس بازیگوشی‌هایت را کجا جا گذاشتی مادر جان؟!
چرا در خواب ناله می‌کنی؟ چه شده مادر جان؟!
 
نفس‌نفس زدنت چه کوتاه و تند است!
قربان خوابیدند ولی تو که خواب نیستی، بی‌حال شدی، بیهوش شدی...
بمیرم برایت مادر جان.
 
چشم چشم، دو ابرو ابرو
دماغ و دهن، یه گردو
یه گردوی ناز و دلبر مادر جان.
 
نامه ماه اول بارداری

سلام فرشته‌ی کوچکم،
ای جرقه‌ی نور در شب‌های خاموش دلم،

یک ماه از زمانی که در دل من خانه کرده‌ای گذشته، و من هر لحظه را با لبخندِ شوق، به یاد تو زندگی می‌کنم.
سال‌ها دلم هوای تو را داشت، و حالا که آمدی، هنوز هم گاهی باورم نمی‌شود که بذر نوری در سینه‌ام جوانه زده است.

تو آمده‌ای، بی‌هیاهو، بی‌صدا، اما حضورت، مثل نوری که آرام از پشت ابر بیرون می‌زند، دلم را گرم کرده.
دیروز، قلبم پر از شک و شوق بود، برای همین به بی‌بی‌چک پناه بردم؛ اما او سکوت کرد، شاید از هیجان من جا مانده بود.
پس با پدربزرگ و مادربزرگت رفتیم تا صدای حضورت را از زبان آزمایش بشنوم.

وقتی نتیجه آمد، دلم از شوق بال زد. لبخندم را نمی‌توانستم پنهان کنم. اسم تو را با لبخند می‌گفتم و به آسمان نگاه می‌کردم.
وقتی خبر را به پدربزرگ و مادربزرگت دادم، برق شادی در نگاهشان نشست. سرم را بوسیدند، در آغوشم گرفتند، انگار گنجی پنهان را پیدا کرده باشند.

آن‌ها هم ابتدا مردد بودند، اما وقتی نامه‌ی روشنی را از سوی آزمایش دیدند، چشمان‌شان از اشکِ شوق پر شد.

می‌دانی کوچولوی من؟ پیش از آن‌که حتی ل*ب به تایید بدهند، من در قلبم می‌دانستم که تو هستی.
برای همین، رو به آسمان کردم و از خدا خواستم که چهار فرشته، چهار رنگ نور، کنار تو باشند.
فرشته‌ی آبی برای آرامش،
فرشته‌ی سبز برای زندگی،
فرشته‌ی سفید برای پاکی،
و فرشته‌ی صورتی برای عشق.

آنان تو را چون گوهری درخشان در میان بازوان نورشان گرفته‌اند.
و من، با دستانی پر از امید، در مسیر مادر شدن گام برمی‌دارم؛ تا روزی که تو را در آغو*ش بگیرم، نه در خیال، که در بیداری.

با تمام عشق دنیا،
مامان 🌸
 
آخرین ویرایش:
✨ نامه ماه دوم بارداری – از زبان مادر

سلام فرشته‌ی نادیدنیِ من،
قدم گذاشتیم به ماه دومِ این قصه‌ی عاشقانه...

تو حالا به‌اندازه‌ی یک فلفل کوچولویی، اما در دل من، دنیایی از عظمت و شگفتی هستی.
قلب کوچکت آغاز به تپیدن کرده، ستون فقراتت در حال شکل‌گیری‌ست، و لایه‌لایه از وجودت مثل گلبرگ‌های غنچه‌ای در بهار، آرام آرام می‌شکفد.

من هنوز پزشکی را که قرار است تو را به آغو*ش زمین بیاورد، انتخاب نکرده‌ام.
بعضی‌ها را دیدم، با تخصص‌های درخشان، اما چیزی در دلشان کم بود.
من دلم می‌خواهد کسی همراه‌مان باشد که دلش با آسمان گره خورده باشد،
نه فقط با علم، بلکه با ایمان، با نیایش.

دیشب دکتری را دیدم که نگاهش سرد بود و واژه‌هایش خالی از حس.
او گفت که در هفته‌ی دوازدهم باید غربالگری کنم...
اما چطور دل از تو بکنم؟
چطور به آسمانی که تو را به من هدیه داده، بگویم که شاید نخواهمش اگر نقصی باشد؟
نه عزیز دلم، تو آمده‌ای، و من تو را تمام‌قد پذیرفته‌ام.
برای همین، باز هم از خدا خواستم چهار فرشته را کنار تو بفرستد تا سپر بلایت باشند:
فرشته‌ی آبی برای آرامشِ خونت،
فرشته‌ی سبز برای رویش سلول‌هایت،
فرشته‌ی سفید برای روشنی راهت،
و فرشته‌ی صورتی برای عشق بی‌پایان مادرانه‌ام.

تو هنوز بی‌نامی، ولی بی‌نشان نیستی در دلم.
نمی‌دانم دختری یا پسر، ولی هرچه باشی،
اسم تو را با مشورت خودت انتخاب می‌کنم!
وقتی آمدی، آرام تو را صدا می‌زنم و از نگاهت می‌پرسم: دوستش داری؟
می‌خواهم اسمت مثل "سارا"، مثل آینه‌ای شفاف باشد که همه دوستش داشته باشند،
مثل نغمه‌ای که در گوش زمین خوش بنشیند.

پدرت هم انگار بال درمی‌آورد از شوق.
باور می‌کنی؟
صبح ظرف‌ها را شست!
دست‌هایش همیشه از ظرف شستن دور بود،
اما حالا، به‌خاطر تو، به‌خاطر من، سینک را از بلورِ تمیزی پر کرد.

من با تو حرف می‌زنم،
با ل*ب، با دل، با صدای ضبط‌شده در تایپ صوتی…
نمی‌دانم می‌شنوی یا نه؟
می‌دانم هنوز روحت به جسمت گره نخورده،
اما شاید صدای مرا، از لای پرده‌های نور بشنوی،
در همان دنیای زر، در میان دوستان نوری‌ات…

فرشته‌ی نازنین من،
امیدوارم وقتی به آغوشم می‌آیی،
همان آرامش را حس کنی که آن‌جا، در عالمِ پیش از زمین داشتی.


---

💫 نامه ماه دوم – از زبان جنین

امروز مامانم گرسنه بود، خیلی!
اما حال تهوع داشت... با این حال به‌خاطر من غذا خورد.
من حس می‌کردم که دهانش خشک شده بود، ولی لبخند داشت.
انگار دلش می‌گفت: "بخور، چون اون تو داره رشد می‌کنه، چون عزیز دلمه..."

مامانم خیلی چیزها رو کنار گذاشته؛
حتی امروز که عمه آش درست کرده بود و خونه پر شده بود از بوی خوب سبزی،
مامان منتظر بود که یه کاسه برای خودش کنار بذاره...
اما وقتی فهمید توش گیشنیزه،
یواشکی لبخند زد و رد شد.
چون گیشنیز برای من ضرر داره.

مامانم منو نمی‌بینه، اما انگار بیشتر از هرکسی می‌شناسه‌م.
مثل درختی که هنوز شکوفه نداده، اما باغبانش عاشقانه آبش می‌ده.

من هنوز کامل نیستم،
اما مامانم کامل‌ترین عشقیه که حس کردم.
 
آخرین ویرایش:
🌸 نامه ماه سوم بارداری – از زبان مادر

فرشته‌ی مهربون و نادیده‌م،
حالا که این نامه رو برات می‌نویسم، سایه‌ی ماه سوم روی روزهای ما افتاده.
تو حالا بیشتر از همیشه در جان من حضور داری، گرچه هنوز آغوشم خالیه.

چند شب پیش، ترسی مثل بادی سرد از میان ستون فقراتم گذشت… لکه‌ای دیدم، و دل من و پدرت مثل پرنده‌ای در قفس به هم ریخت.
دست به آسمان بردم، چشم به اشک، دلم لرزید.
به مادربزرگت خبر دادم، و مثل همیشه، مادر بودنش رو به رخ دنیا کشید.
صبح زود، پیش از آفتاب، در خانه‌مان بود. برایمان مرغ پخت و خورشت لوبیا سبز، و خانه را مثل جان خودش تمیز کرد.
هرچه گفتم “مامان، بس کن”، باز خستگی نمی‌شناخت.
امروز هم کلاس داشت، اما کلاس را گذاشت و آمد تا صف نوبت را در بیمارستان برایم بگیرد.

صبح، همراه پدرت رفتیم برای سونوگرافی.
اما انگار اشتباهی پیش آمده بود و گفتند باید آزاد حساب کنیم.
برگشتیم، و به بیمارستان رفتیم…
و از خوش‌اقبالیِ مادرت، دکتر که همیشه در ازدحام بیماران گم می‌شود، این‌بار آمده بود و خلوت بود.
زود نوبتم شد.

معاینه کرد و گفت جای نگرانی نیست؛ فقط کمی یبوست که باعث ناراحتی شده.
برایم دارویی نوشت که جلوی زایمان زودرس را بگیرد.
داروخانه گفت نسخه دولتی ندارد… باز هم آزاد خریدیم.
اما برای تو، همه‌چیز می‌ارزد.

راستی گفتم چطور دکترت را انتخاب کردم؟

چهار پزشک رفتم. یکی از آن‌ها به‌جای دل، فقط پول می‌دید.
در سرمای هوا فرستادم به بانک که کارت به کارت کنم. حتی بعد از ویزیت هم باز باید می‌رفتم.
شنیدم برای عروسش انگشتری به قیمت یک میلیارد خریده… و من، در دل گفتم: “تو را نمی‌سپارم به دستان کسی که ارزش‌ها را در طلا وزن می‌کند.”

تا اینکه یک شب در سکوت اینترنت، دستی مهربان معرفی‌ات کرد به دکتر زهرا اسلامی…
گفت در حین زایمان بالای سر مادرها قرآن می‌گذارد.

مادربزرگت ساعت شش صبح رفت و برایم نوبت گرفت.
وقتی دکتر را دیدم، انگار زنی از دل دعاهایم بیرون آمده باشد.
باوقار، مهربان، نزدیک به شصت سال،
و پیش از آنکه دست معاینه بگذارد، سه ماما علائم را بررسی کردند:
وزنت را، فشارم را، و صدای قلبت را…

وقتی پرونده‌ام را خواند، نگران شد و گفت: “این بارداری برایت خطرناک است، چرا تصمیم گرفتی؟”
اما نمی‌دانست که سال‌هاست برای آمدنت دعا کرده‌ام.
از خدا، از امام حسین، از امام رضا خواسته‌ بودم که تو را برایم بنویسند…
اگر قرار بود میان تو و من یکی زنده بماند، دلم می‌خواست آن یک، تو باشی.

وقتی نگاه مصممم را دید، فقط سری تکان داد.
پرونده تشکیل نداد، اما در دلش شاید جایی برایمان باز کرد.

چند روز پیش هم برای سونوگرافی NT آمدم؛
برگه‌ای در دستم است که می‌گوید: "کودک، سالم است."
اما دلم بیش از کاغذ به آسمان مطمئن است.

شب‌ها من و پدرت درباره‌ی تو حرف می‌زنیم.
او می‌گوید کلاس زبان بری تابستان‌ها،
اما من می‌گویم مدرسه به‌قدر کافی جدی‌ست…
می‌خواهم تو تابستان را نفس بکشی، بازی کنی، جانت را رها کنی در آفتاب و خیال.
می‌خواهم هیئت بروی، مخصوصاً هیئت امام حسین.
من خودم هم وقتی دخترکی کوچک بودم، آنجا آرام می‌شدم.
دختر باشی یا پسر، چه فرقی دارد؟
آنجا نور هست، عشق هست، اشک هست… و اشک، دل را پاک می‌کند.

🌿 تغییرات در تن و جان…

در این ماه،
رحم من، آرام آرام گِردتر می‌شود،
و درونش خانه‌ی تو دارد بزرگ می‌شود، مثل حبابی پر از نور.
حالت تهوع هنوز مهمان روزهایم هست،
گاهی خسته‌ام،
گاهی سرگیجه دارم،
اما قلبم محکم‌تر از همیشه می‌تپد.

تو هم در حال تغییر هستی؛
انگشتانت را داری، پلک‌هایت در حال شکل‌گیری‌اند،
و قلبت با ریتمی موزون‌تر می‌زند.
تو حالا می‌توانی حرکات کوچکی داشته باشی،
گرچه هنوز من نمی‌توانم آن‌ها را حس کنم…
اما می‌دانم که در من، زندگی داری.

از دنیا چه می‌خواهی؟
من برایت همه‌چیز می‌خواهم:
سلامتی، عشق، مهربانی، و ایمانی که تو را در طوفان‌های آینده، مثل فانوس نگه دارد.

تا ماه بعد، فرشته‌ی من…
در پناه آن چهار فرشته‌ات که هر شب صدایشان می‌زنم:
آبی، سبز، سفید و صورتی.
برای آرامش، رویش، پاکی، و عشق…

با تمام عشق
 
آخرین ویرایش:
✨ ادامه‌ی نامه ماه سوم – از زبان مادر

فرشته‌ی کوچک من،
می‌خواهم رازی را برایت بگویم…
رازی از جنس دعا، از جنس اشک و صبر.
سال‌ها پیش، وقتی هنوز نشانی از تو نبود، خواستگار زیاد داشتم؛
اما هر کدام که آمد، انگار چیزی کم داشت،
نه در نگاهشان نور بود، نه در دلشان صدا…
و من، یکی پس از دیگری ردشان می‌کردم.
نه از روی غرور، که از روی باور.
دلم کسی را می‌خواست که دلش به آسمان بند باشد.
تا اینکه یک سال، دلِ خسته‌ام را برداشتم و ده شب محرم را تنها رفتم هیئت،
در تاریکیِ شب، در خلوت کوچه‌ها، با چادری ساده و قلبی بی‌پناه،
به امام حسین گفتم:
«اگر قرار است کسی بیاید، یکی از عاشقانت را بفرست. کسی را که نگاهش، از کربلا برگشته باشد.»
بعدتر، رفتم مشهد، مهمان امام رضا شدم.
آن‌جا شاکی شدم، راستش را بخواهی، گله کردم.
گفتم: «چطور ممکن است میان این‌همه آدم، نتوانید آن یکی را سر راهم بگذارید؟»
و انگار همین گله‌ها شنیده شد…
دیگر کسی را رد نکردم. بابایت آمد، یکی از همان‌هایی که رسیدنشان بی‌هوا و ساده است.
جلسه دوم و سوم رفتیم،
و عجب معجزه‌ای بود آن ده روز…
انگار کسی از بالا، ما را آرام هل می‌داد.
همه‌چیز خودش جور شد، بی‌مقاومت، بی‌ابهام،
و تنها ده روز بعد، عقد کردیم.
بعدتر فهمیدم که بابایت، همان عاشقی‌ست که برایش دعا کرده بودم.
طرفدار دوآتیشه‌ی امام حسین…
هر سال قمه می‌زد، با اینکه تا خون می‌بیند، حالش بد می‌شود.
اما باز می‌رفت…
می‌لرزید، اما می‌رفت…
و حالا، هر سال محرم، با هم به هیئت می‌رویم.
پیش از آمدن تو، دوبار به کربلا رفتم.
آن‌جا هم انگار کسی هولم می‌داد…
بار اول، پولی جمع کرده بودم تا برای خودم تبلت بخرم.
ولی ناگهان مادربزرگت تماس گرفت و گفت: «ما داریم می‌رویم کربلا، حلا کن»
نمی‌دانم چه شد که گفتم منم می‌آیم...
و من، همه‌چیز را رها کردم و رفتم…
همان‌جا بود که برای آمدنت دعا کردم.
تو را خواستم، از دل تربت، از زیر گنبد، با اشک، با ایمان.

اما حالا که در رحم منی،
روزهایی هستند که جانم خسته می‌شود،
این ماه، تهوعم بیشتر شده…
بوی برنج، گوشت، سبزی، همه برایم شبیه شکنجه بودند.
حتی غذاهایی که مادربزرگت با عشق می‌پخت، نمی‌توانستم بخورم.
و من، در اتاق پناه می‌گرفتم،
نه برای خواب، که برای فرار از بوها…
می‌خوابیدم، کتاب می‌خواندم، یا کتاب صوتی گوش می‌دادم…
اما دلم پر بود از اضطراب،
چون سونوگرافی هفته دوازدهم نزدیک بود،
و آن را «غربالگری اول» می‌نامند…
برایم شبیه قضاوتی بی‌رحمانه بود.
اگر قلبت یا مغزت ناقص شکل گرفته باشد، باید تصمیمی گرفته شود…
و من، آن تصمیم را نمی‌خواستم.
من تو را می‌خواستم، با هر شکلی، با هر سرنوشتی…
در این میان، دنبال جایی برای سونوگرافی می‌گشتم که دکترش زن باشد.
از اینترنت نوبت گرفتم، ولی همه‌چیز آشفته بود.
اول به مهدیه رفتیم، گفتند: «فردا ساعت شش صبح بیایید.»
فردایش، با بابایت ساعت شش آن‌جا بودیم.
نوبتمان را دادند، پول گرفتند،
ولی در نهایت گفتند: «سونو NT نداریم!»
خسته و کلافه برگشتیم خانه.
سه‌شنبه شد…
رفتم سمت مطب دکتر اول، ولی درش بسته بود.
زنگ زدیم، جواب ندادند…
تا ساعت ۹:۱۵ که یک خانم گوشی را برداشت و گفت: "نیستن!"
کلافه‌تر از قبل، باز در اینترنت گشتم.
یکی را پیدا کردیم، رفتیم… اما مطب، وحشتناک شلوغ بود.
و من، نشسته بودم آن‌جا، با دستی روی شکم، و دلی پر از ترس، پر از دعا، پر از تو.
همه چیز خوب و تو سالم بودی.


در پایان این ماه،
رحمم به‌اندازه‌ی یک پرتقال بزرگ شده،
سینه‌هایم سنگین‌تر شده‌اند،
و خستگی مثل ابری نازک، مدام همراهم است.
تو نیز در حال جهش بزرگی هستی،
تمام اندام‌هایت پایه‌گذاری شده‌اند:
چشمانت، گوشت، بینی، زبان، و حتی ناخن‌های ریزت در حال شکل‌گیری‌اند.
قلبت، آهنگ زندگی را می‌نوازد،
و تو، دیگر فقط سلولی نیستی…
تو انسانی کوچکی هستی که در من می‌رویی.
بدنت مستقیم‌تر شده، حرکاتت سریع‌تر…
و هر روز، شبیه‌تر می‌شوی به آینده‌ای که من عاشقشم.
 
🌷 نامه ماه چهارم بارداری – از زبان مادر

فرشته‌ی کوچکم،

ماه چهارم آغاز شد، و تو حالا چیزی حدود ده سانت قد داری —
مثل جوانه‌ای که از خاک دل مادرش سر برآورده باشد و آرام، نرم، لطیف…
در رحمم جا خوش کرده‌ای، مثل رازِ روشنی در دل شب.

سه ماه اول را با استرس و دعا گذراندیم؛
هر روز چشمم به آسمان بود، هر شب دلم پر از "مبادا" و "نکند"...
اما پدرت، من، و همه‌ی کسانی که دوستت دارند، از جان برای آرامشت مایه گذاشتیم.
من سعی می‌کردم سبک زندگی کنم، بیشتر در استراحت باشم، ذکر بگویم، کتاب بخوانم.
به‌تازگی اپلیکیشنی پیدا کرده‌ام که برای هر ماه بارداری دعاها و اعمال خاصی پیشنهاد می‌کند.
در ماه چهارم، برایم نماز شب نوشته بودند…
و من چله‌ای از آن برداشتم؛
چون وقتی آدم چله‌ای می‌گیرد، انگار میان هزاران دعاخوان دیگر قرار می‌گیرد…
انرژی‌شان به هم می‌پیوندد، و دل آدم گرم می‌شود به همراهی غیبی.

غربالگری اول را انجام دادیم و خدا را شکر، همه‌چیز خوب بود.
تو سالم بودی، فقط کمی کوچولوتر از حد انتظار.

اما درست همان روزها، پدرت برای آوردن بار ماهی به کاشان رفت.
مردی قصد داشت سرش کلاه بگذارد…
او حواسش جمع بود، اما متأسفانه سخت سرما خورد.
مریض شد، با تب و بدن‌درد شدید.
و من، دلواپس او،
اما نمی‌توانستم بمانم…
چون ترس از مریضی او ممکن بود به تو آسیب بزند.
پس راهی خانه‌ی مادربزرگت شدم.

برای تکمیل غربالگری، باید آزمایش خون هم می‌دادم.
با پدربزرگ و مادربزرگ رفتم آزمایشگاه.
خوشبختانه نوبت‌مان زود رسید و زحمت سونوگرافی تکرار نشد.
این مرحله برای اطمینان از سلامت ذهنی‌ات بود…
و خدا را شکر، قلب کوچکت بی‌نقص می‌تپد،
مغزت کامل در حال رشد است،
و تو روزبه‌روز، گوگولی‌تر می‌شوی!

اما پدرت هنوز مریض بود…
اصرار می‌کردم به دکتر برود،
اما او مقاومت می‌کرد، قرص می‌خورد و می‌گفت: "خوبه، بهتر می‌شم."
تمام بدنش درد می‌کرد.
من، دور از او، تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم، دعا بود.

مادربزرگت برایم غذاهای خوشمزه درست می‌کرد،
غذاهایی که هر دویمان می‌توانستیم بخوریم…
اما دل‌مشغولی من بیشتر از اشتها بود:
جواب آزمایش دیر می‌آمد،
قرص‌هایم رو به اتمام بود،
و نگران بودم تو از من ویتامین لازم را نگیری…

بالاخره جواب رسید.
سه‌شنبه رفتیم پیش دکتر.
همه‌چیز خوب بود،
ولی باز هم برایم پرونده‌ای باز نکردند و گفتند باید منتظر سونوگرافی دوم بمانم،
همان غربالگری دوم.

در این میان، مادربزرگ هم مریض شد.
حالش را از من پنهان می‌کرد،
اما نگاهش همه‌چیز را لو می‌داد.
سونوگرافی رفت و مشخص شد که کیست دارد…
امیدوارم با دارو آب شود.
دلم نمی‌خواهد درد کسی را ببینم…
خصوصاً کسی که مثل سایه، همیشه کنارم بوده.

و اما یکی از بزرگ‌ترین مصیبت‌های این ماه، دستشویی فرنگی خانه بود…
دائم می‌گرفت، و من از کودکی یبوست داشتم.
حال، تو هم به روده‌هایم فشار می‌آوردی،
و هر بار، با استرس به توالت می‌رفتم،
تا مبادا آن لعنتی باز گرفته باشد.
پدرت جوهرنمک می‌ریخت،
آب جوش،
و خودش از شدت بوی مواد شیمیایی بالا می‌آورد…
یک‌بار حالش چنان بد شد که با گریه بردمش خانه‌ی مادرش.

در همین روزها،
درد جدیدی شروع شد…
پدرت دچار دل‌دردی شدید شد،
شب‌ها نمی‌توانست بخوابد.
و من باید به دکتر قلب می‌رفتم،
چون تپش قلب داشتم.
نمی‌توانستم پیشش بمانم.

همراه مادربزرگ و پدربزرگ رفتم دکتر قلب.
نوار قلب و اکو گرفت،
و الحمدلله همه‌چیز سالم بود.
نتیجه را بردم برای دکتر زنان و زایمان،
که مطمئن شوند دلم توان کافی برای نگه‌داشتن تو دارد…

بعد از آن، رفتیم موبایل بخریم.
من ماه‌ها پول جمع کرده بودم تا گوشی‌ای بخرم که وقتی تو به دنیا آمدی،
بتوانم با دوربینش، بهترین لحظه‌هایت را ثبت کنم.
خیلی گشتیم، مغازه‌به‌مغازه،
تا بالاخره یک گوشی سامسونگ A54 با دوربین خوب به قیمت پانزده میلیون خریدیم.
حالا، این گوشی منتظر توست…

چند شب در خانه‌ی مادرجون ماندم،
آنجا راحت‌تر بودم.
صدای اذان که بلند می‌شد،
انگار دلم دوباره آرام می‌گرفت.
پدرت هم خودش و پدرش را پیش دکتر برد.
گفتند معده‌اش ورم دارد…
داروهای زیادی نوشتند،
قبل و بعد از غذا.

در این میان، دلم یک همراهی روحانی می‌خواست.
شروع کردم دنبال ختم قرآن گشتن.
با اپلیکیشنی آشنا شدم که ختم آنلاین داشت،
مشخص می‌کردی چند آیه می‌خوانی،
و هم‌زمان هزاران نفر دیگر با تو می‌خواندند…
انرژی جمعی‌شان دلم را گرم کرد.

همچنین، وارد گروه‌هایی شدم:
ختم صلوات، ختم زیارت عاشورا، دعای فرج، استغفار، و یاوران امام زمان.
در گروه یاوران، چله‌های مختلفی گرفته بودم با نیت سلامتی تو و ظهور آقا.
چله عاشورا،
چله شهدا،
چله استغفار…

این‌ها، بخشی از روتین ماه چهارم من شده‌اند.
برای رشد بهتر تو، برای سلامت تو،
و برای اینکه کودکی صالح باشی،
که روزی زمین از آمدنت خجالت بکشد.


---

🌸 فرشته‌جان، تو حالا داری گوش درمی‌آوری،
چشمانت ممکن است نور را از پسِ پوست نازکت حس کنند،
و قلبت به‌آرامی در دل من می‌زند.

بزرگ می‌شوی…
و من، لحظه‌به‌لحظه همراهت نفس می‌کشم.

تا ماه پنجم،
در پناه آسمان، در آغو*ش مهر…

مادر 💗
 
عقب
بالا پایین