در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

سارا مرتضویسارا مرتضوی عضو تأیید شده است.

مدیر آزمایشی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
تیم‌تعیین‌سطح
رمان‌خـور
نویسنده افتخاری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,649
پسندها
پسندها
14,173
امتیازها
امتیازها
648
سکه
9,505
عنوان: وقتی زمین بلرزد
نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر: اجتماعی
ناظر: @لئونارد

خلاصه:
سارا نوجوانی‌ست که ناگهان با واژه‌ای سرد و بی‌رحم روبه‌رو می‌شود: تومور.
از اتاق عمل تا اتاق دعا، از داروهای تلخ تا کلاس‌های نرفته، هر قدمش پر از بیم و امید است.
خانواده‌ای مذهبی، تصمیم‌هایی دشوار، درمان‌های ناهمگون و روزهایی که گاه شبیه یک نبرد تن به تن با درد می‌شوند.
اما این داستان فقط درباره بیماری نیست؛ درباره زنی‌ست که می‌خواهد حق انتخاب داشته باشد، حتی اگر همه‌چیز علیه او باشد.
درباره ایستادن دوباره، حتی وقتی پاهایت می‌لرزند.
و پرسشی که هر صفحه در گوشش زمزمه می‌کند: «اگر دوباره زمین خوردی، باز هم بلند می‌شوی؟»

9c1b08_25Negar-1751983423582.jpg


لینک نقد کاربران

سخن نویسنده:
این رمان جلد دوم از رمان رویای بزرگم هست. زندگی واقعی من با شخصیت‌ها و اتفاقات واقعی با هدف دادن تجربه به خواننده و حال و هوای روزهای خوشش.
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
مقدمه

گاهی همه‌چیز از یک درد کوچک شروع می‌شود.
دردی که آرام آرام خانه می‌سازد، دیوار می‌کشد، میهمان ناخوانده می‌شود.
همه نگاهت می‌کنند اما هیچ‌کس نمی‌داند پشت پیشانی آرامت چه می‌گذرد.
شب‌هایی که از تب می‌سوزی، سحرهایی که با دعا زنده می‌مانی، و روزهایی که وانمود می‌کنی همه‌چیز خوب است.

اینجا قصه‌ای نیست از قهرمانی مطلق.
قصه‌ی راه رفتن روی لبه‌هاست.
قصه‌ی دختری که هر روز با خودش جنگید، با درد، با ترس، با مرگ.
و گاهی هم کم آورد.
ولی ادامه داد.

این کتاب دعوتی‌ست به شنیدن صدای لرزان اما زنده‌ی کسی که نخواست خاموش بماند.
اگر گوش بدهی، شاید صدای خودت را هم بشنوی.
 
فصل اول: سیزده سالگی

در مسیر بازگشت از بیمارستان، سرم را به شیشه‌ی سرد ماشین تکیه داده بودم. نور کم‌جان آفتاب روی خیابان پهن شده بود و باد پاییزی، برگ‌های زرد را بی‌صدا می‌رقصاند. همه‌چیز آرام بود، اما درون من آشوبی برپا بود که هیچ‌کس نمی‌دید.
افکار مثل رودی گل‌آلود در ذهنم می‌چرخید:
«دو ماه عقب افتادم… امتحانا نزدیکه… من هنوز حتی کتابامو باز نکردم…»
دست‌هایم روی زانویم قفل شده بود. شقیقه‌هایم می‌سوخت. این دو ماه، مهر و آبان، درست همان وقتی که باید به کلاس می‌رفتم، پر شده بود از بوی الکل و صدای آرامِ پرستارها، و درد.
یاد تک‌تک آن شب‌ها افتادم که سقف سفید بیمارستان را خیره می‌شدم و فقط گهگاه کتابی می‌گرفتم دستم؛ تنها دلخوشی‌ام میان بوی تیز دارو و صدای مانیتور قلب.
مامان نگران نگاهم می‌کرد. صدایش لرز خفیفی داشت:
– سارا جون، عزیزم… حالت خوبه؟
کمی سرم را به زحمت چرخاندم. درد مثل برق در گردنم دوید. نگاهش کردم. خطی عمیق میان ابروانش افتاده بود. خواستم چیزی بگویم که دلش آرام بگیرد، اما زبانم سنگین بود. آخر سر فقط زیرلب گفتم:
– خوبم.
و دوباره نگاهم را دزدیدم.
دروغ گفته بودم. خوب نبودم. می‌خواستم تنها باشم، توی افکار خودم فرو بروم، نقشه بکشم برای امتحان‌ها، برای عقب‌افتادگی، برای همه‌چیز. اما سرم گیج می‌رفت، سنگین و منگ بود. حتی نمی‌توانستم درست تعادلم را نگه دارم. چشم‌هایم سنگین می‌شد. مثل باری عظیم روی شانه‌هایم حس می‌کردم که باید همه‌چیز را دوباره بسازم، اما توان نداشتم.
مادربزرگ هم در ماشین بود و با تسبیحی که در دست داشت آرام ذکر می‌گفت. صدای مهره‌ها، مثل ناقوسی آرام، در سکوت سنگین ماشین می‌پیچید.
وقتی به کوچه‌مان رسیدیم، آفتاب مستقیم به صورتم خورد. چشمم را تنگ کردم. خانه برایم غریبه شده بود. «انگار سال‌هاست این‌جا نیومدم…» کوچه خلوت بود، ساکت و خالی، نزدیک ظهر.
بابا در را باز کرد. آمد کمکم کند. دستش را دراز کرد:
– بیا دخترم، مواظب باش.
اما دستم را عقب کشیدم. لجبازانه، خسته اما مصمم:
– خودم میام.
 
آخرین ویرایش:
صدای مادرم آرام و ملتمسانه بود:
– سارا، نکن، سر بخیه داره عزیزم...
– خودم میرم..
مورچه‌وار قدم برداشتم. هر قدم درد داشت. نرده‌های کنار پله را گرفتم، محکم. پله‌ها بلندتر از همیشه به نظر می‌رسیدند. نفس‌نفس می‌زدم، اما عقب ننشستم. بالا رفتم، آرام، با دندون‌قروچه‌ی خاموشی از درد.
وقتی وارد خانه شدم، بوی آشنای خانه بغضم را فشرد. دیوارهای سفید و شیری، فرش لاکی، نور کم‌رنگ که از پرده می‌تابید. رفتم سمت اتاقم. نگاهی به تخت انداختم. دلم می‌خواست بیفتم رویش و دیگر از جا بلند نشوم.
آهسته دراز کشیدم. سرم روی بالش مثل سنگ بود. نمی‌توانستم حتی کمی آن را به چپ و راست بچرخانم. بخیه‌ها تیر می‌کشید.
از پشت پلک‌هایم، نور محو اتاق را می‌دیدم و به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود:
«چطور از پس این همه عقب‌افتادگی بر بیام؟...»
و نفسی عمیق کشیدم، پر از درد و اضطراب، در خانه‌ای که دوباره باید برایم خانه می‌شد.
صدای همهمه‌ای از بیرون اتاقم می‌آمد. گیج و منگ بودم، اما خواب کوتاه باعث شد لحظه‌ای فراموش کنم که چه بر سرم آمده.
چشم‌هایم نیمه‌باز بود و صداها مبهم و دور:
– دکتر گفت عمل خوبی بوده، خدا رو هزار مرتبه شکر.
– من براش نذر کردم، آش نذر کردم.
– خدا خیرت بده جاری، همه نگرانش بودیم. مادرم براش سفره حضرت رقیه انداخت، ۲۴ هزار صلوات نذر کرد.
صدای بم بابا هم میانشان بود:
– فاطمه خانم ده روز جشن امام زمان نذر کرده براش.
لبخند خسته‌ای روی لبم نشست. چه ساده بودم که فکر می‌کردم رنج فقط مال خودم است. این همه آدم دلواپس بودند.
آرام روی تخت نشستم. سرم سنگین شد و دوباره درد تیر کشید. دستی لرزان روی پانسمان گذاشتم. خیسی حس کردم اما پانسمان خشک بود. خیالم کمی راحت شد که بخیه‌ها باز نشده.
عمو امیر و زن‌عمو پریوش هم آمده بودند. نگاهشان روی من بود. چشمانم را بستم. سنگینی نگاه‌شان، سنگین‌تر از سرم بود.
سعی کردم تعادلم را حفظ کنم و سرم را روی پشتی نرم بیندازم. روکش لاکی رنگی که مامان تازه دوخته بود با فرش اتاقم هماهنگ بود. چشم‌هایم بسته شد و دوباره به خوابی عمیق و بی‌رنگ افتادم.
– بیدارش نکنین، فقط می‌خواستم ببینمش.
صدای آرام زن‌عمو بود. نوری باریک از لای دری که باز مانده بود روی فرش افتاده بود. نفس گرم آدم‌ها و زمزمه‌هایشان اتاق را پر کرده بود.
نمی‌دانم چقدر خوابیدم. وقتی بیدار شدم، هوا تاریک شده بود. هیچ حرکتی نکردم، فقط گوش دادم.
صدای بم و آرام بابا میان جمع بود:
– بازم سارا خیلی قویه، خودش راه رفت، خودش رفت روی تخت عمل.
– سارا از بچگی همین بود، بچه‌ی نق‌نقو و گریه‌ای نبود. درد رو قورت می‌داد.
– خدا رو شکر که بخیر گذشت.
عمو علی آهسته گفت.
پلک‌هایم سنگین بود. صدای بشقاب‌ها، استکان‌ها، بوی چای. مامان تعارف می‌کرد:
– بفرمایین.
– زحمت کشیدین، صرف شد، دیگه بلند شیم عیال؟
– از قدیم گفتن عیادت مریض کوتاه باشه.
– خدا خیرتون بده.
صدای صندلی‌ها، کفش‌ها روی سرامیک، خداحافظی در چارچوب در، و بعد سکوت.
چشم‌هایم را بستم. گرسنه بودم اما حرف زدن بلد نبودم. رمق نداشتم که چیزی بخواهم.
مدتی بعد، وقتی سکوت خانه سنگین شد، آرام از تخت پایین آمدم. تعادلم هنوز خوب نبود. دیوار را گرفتم. صدای خفیف برخورد دستم با گچ سرد دیوار، مثل شلاقی بود روی اعصابم.
اتاق نیمه‌روشن بود. چراغ‌های سالن روشن بودند اما کسی نبود. همه رفته بودند برای بدرقه.
پابه‌پا رفتم تا آشپزخانه. دستانم را روی دیوار کشیدم که نیفتم. بوی برنج و قورمه‌سبزیِ نذری هنوز در هوا بود.
از بیرون صدای مامان آمد، داشت پله‌ها را بالا می‌آمد:
– وایسا، یه ظرف نذری برای مامانم گذاشتم تو یخچال.
صدای باز شدن در خانه، غیژ لولاها. دمپایی مامان روی پله‌ی آشپزخانه کشیده می‌شد.
من پشت درِ یخچال ایستاده بودم. خنکی یخچال روی پوستم نشست.
نفسم بند آمده بود، نمی‌خواستم بفهمد بیدارم. اما صدای قلبم توی گوشم می‌کوبید.
 
آخرین ویرایش:
- کی پشت یخچاله؟
مثل یک آدم چوبی حرکت کردم و دستم را از پشت در یخچال تکان دادم.
- منم.
آرام آرام مثل یک چوب خشک حرکت کردم با گردنی که قادر به حرکت دادن نبودم بیرون آمدم.
- عه! سارا بیدار شدی مادر؟ خوبی؟ بهتری؟
به سمت ظرف‌شویی رفتم تا میوه‌ای که برداشتم را بشورم:
- بهترم ولی سرم هنوز درد می‌کنه.
مامان خود را به من رساند:
- بده من، هر چی میخوای بهم بگو برات بیارم خودت پا نشو بیا، باید استراحت کنی.
لجوجانه دستم را زیر آب گرفتم:
- من خوبم. بابا کجاست؟
مامان با نگرانی نگاهم می‌کرد و وقتی اسم بابا را آوردم هینی کشید:
- وای! منتظر منه.
سمت یخچال رفت و ظرف غذایی برداشت:
- داره میره خونه مادرجون بچه‌ها رو بیاره.
سری تکان دادم و با سرعت مورچه‌ای به سمت اتاقم رفتم. مامان هم از در بیرون رفت.
کلید چراغ اتاق را زدم، همه جا مرتب و تمیز و جارو زده بود و این کار مامان بود چون من آنقدر دختر مرتبی به حساب نمیامدم.
به سمت کمد رفتم و نگاهی به قفسه‌ی کتاب‌هایم انداختم. همه نو و جلد شده که باز هم کار مامان بود. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم لغزید، چشمانم را محکم بهم فشار دادم، به خودم نحیب زدم:
- من نباید ضعیف باشم... من نباید ضعیف باشم... من نباید‌...
و اشک بی‌امان از چشمانم سرازیر شد. احساس می‌کردم دنیا برای من تمام شده، آرزوهایم به فنا رفته و فرصت برای اول بودن را از دست داده‌ام. درست است که بعد از عمل تومور خود را قوی می‌دیدم ولی الان یک بازنده بودم. کسی که خود این سرنوشت را انتخاب نکرده است. کتاب ادبیات فارسی را از میان کتاب‌های دوم راهنمایی که ردیف شده بود بیرون کشیدم.
بعد از پنج سال دبستان، سه سال راهنمایی، سه سال دبیرستان و یک سال پیش‌دانشگاهی بود و من اینک دوم راهنمایی بودم.
قبل از جراحی تومور سری به دوستان و مدرسه زده بودم، آن زمان دو هفته از شروع مهر گذشته بود و اکنون دو ماه!
آرام‌آرام روی تخت نشستم. کتاب را باز کردم. بوی تازگی می‌داد، بوی کاغذی که داد می‌زدم این دو ماه کجا بودی؟!
با بی‌حوصله‌گی کتاب را کنارم گذاشتم، حتی نمی‌توانستم خم شوم تا سرم را دی میان دست‌هایم بگیرم. سرم سنگین بود و جای بخیه‌ها درد می‌کرد. به آرامی به پهلو دراز کشیدم و چشمانم را بستم، نور اتاق اذیتم می‌کرد ؛ولی من نای بلند شدن و خاموش کردن آن را نداشتم.
 
صدای خنده و جیغ‌های کودکانه مثل آبی که از پنجره به درون اتاق بریزد، سکوت را شکست. چشم‌هایم هنوز بسته بود، ولی صداها مرا از خوابی نیمه‌جان بیرون کشیدند. در اتاق آرام باز شد. بابا بود و پشت سرش پریسا با شتابی کودکانه، اما نگران وارد شد.
– سارا... خوبی؟
صدایش لرز داشت. قدمی به جلو آمد، اما ناگهان ایستاد. نگاهش روی صورتم یخ زد. شاید رنگ پریده‌ام یا بانداژی که بر سر داشتم یا چشم‌هایی که دیگر شبیه قبل نبودند، چیزی در من، برایش ناآشنا بود.
به زحمت بدنم را چرخاندم، سعی کردم نیم‌خیز شوم، اما درد مثل موجی سرد از ستون فقراتم بالا دوید. بابا آرام آمد، دستم را گرفت، کمکم کرد بنشینم. پریسا جلو آمد، نزدیک صورتم. صورتش پر از پرسش بود، اما سکوتش از هزار سوال سنگین‌تر بود.
لبخند کم‌جانی زدم، شاید برای اینکه از نگرانی بیرون بیاید. شاید چون خودم هم داشتم از دردی که نمی‌توانستم توضیحش دهم، فرار می‌کردم.
حسین، کوچکِ خانه، با قدم‌هایی نامطمئن وارد اتاقم شد. تاتی‌کنان آمد، چشم‌های درشتش پر از نگرانی بود. خردسال چهار ساله‌ای که حس کرده بود چیزی فرق کرده است. دستان کوچکش را بالا آورد و روی سرم کشید. انگار خیال می‌کرد نوازشش درمان است، شفا است، دعاست و کاش بود.
صدای آرام بابا سکوت را برید:
– بچه‌ها... بیاین بیرون. خواهرتون باید استراحت کنه.
نه... نه نروند. همین نزدیکی‌شان، بودن‌شان، مرا زنده نگه می‌داشت. اما نگفتم. سکوت را بلعیدم، همان‌طور که درد را به اجبار حمل می‌کردم. اتاق دوباره ساکت شد، تاریک و ذهن من، در دل آن تاریکی، بی‌رحمانه بیدار شد. نقشه کشید، برنامه ریخت، خواست تا زمان را پس بگیرد... اما جسم، دیگر فرمان‌بردار ذهن نبود. خسته بود، مثل کشتیِ شکسته‌ای در دل طوفان.
تق‌تق...
در آرام باز شد. مامان بود. با سینی‌ای در دست و چشمانی که سعی می‌کردند از اشک دور بمانند.
– قرصت رو آوردم عزیزم.
لیوان را گرفتم، قرص را روی زبانم گذاشتم. طعم تلخش مثل بید زهرآگین در دهانم نشست. با تمام قدرت، آب را تا ته سر کشیدم. شاید این مسکن بتواند آرامم کند. شاید خواب، پناهی باشد.
مامان همان‌طور که کنار در ایستاده بود، با لبخندی که پشت آن لرزش واضحی در نگاهش می‌رقصید گفت:
– چیزی نمی‌خوای؟
صورت به بالش سپرده، زیر ل*ب گفتم:
– فقط چراغ رو خاموش کنین.
دست مامان رفت سمت کلید. ایستاد، مکث کرد.
– خوبی؟
در آن تاریکی که کم‌کم به سرم می‌نشست، برای آرامش او دروغی شیرین گفتم:
– خوبم، فقط خوابم میاد.
چراغ خاموش شد. صدای پاهای مامان از راهرو دور شد. خانه خوابید. و من... من سر خوردم در خوابی دیگر. خوابی که از این دنیا نبود.
جایی در ذهنم باز شد. جهانی که رنگ‌هایش آبی و بنفش بود، نه شب داشت نه روز، نه زمان بود، نه تکلیف. فقط من بودم، و ذهنی که می‌خواست از نو آغاز کند.
 
آخرین ویرایش:
آن‌قدر در دنیای خیالی‌ام پرسه زدم، از این خیال به آن تصویر که نفهمیدم کی پلک‌هایم سنگین شد. رویاهایم بی‌آنکه خداحافظی کنند، در تاریکی ناپدید شدند.
صدای تَق‌تُق قابلمه‌ای که روی شعله قل می‌زد، رشته‌ی خواب را برید. چشم که باز کردم، دیدم نور خورشید از پنجره‌ی اتاق ی‌صدا تا وسط فرش خزیده. اخم نشسته بر پیشانی‌ام، غرغر کردم:
– کی پرده رو کشیده؟
دلم خوابِ بیشتر می‌خواست. سرم منگ بود، نه درد، فقط یک بی‌وزنیِ نامأنوس. خواستم غلت بزنم و به پشت بخوابم که یادم افتاد، پشت سرم پر از باند و گاز است. همین‌که کمی حرکت کردم، تیر کشید. بی‌صدا نالیدم.
– بیدار شدی، مادر؟
صدای گرم و آرام مادرجان بود که نمی‌دانم کی آمده بود خانه‌مان.
– سلام مادرجون.
خواستم مثل همیشه بلند شوم، اما بدنم سنگین‌تر از آن بود که اراده‌ام کارساز باشد. مادرجان با همان آرامش همیشگی‌اش آمد و کنارم روی لبه‌ی تشک نشست.
– بلند نشو، عزیز دلم... بمون همین‌جا.
در آستانه‌ی در خاله ایستاده بود. ظرفی در دست داشت و لبخندی مهربان در صورتش نقش بسته بود.
– بیدار شد؟
سوالش خطاب به مادرجان بود، اما نگاهش با نگرانی روی من ثابت مانده بود. آمد نزدیک‌تر، کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت:
– خدا رو شکر، رنگ و روت بهتره سارا جان.
دستم را گرفت و آرام کمک کرد که تکیه بدهم. تنم مثل درختی خیس، سنگین و سست بود. سرم را به سختی نگه داشتم. اولین قاشق سوپ که به دهانم رسید، بوی سبزی‌های معطر با گرمای آرامش‌بخشش به جانم نشست.
– برات صبح زود پختم، با خاله‌ات اومدیم. گفتیم دیشب نیایم که استراحت کنی.
در این لحظه، مامان با دیس میوه و چند پیش‌دستی وارد اتاق شد. لبخند به ل*ب داشت اما نگاهش پر از دلواپسی مادرانه بود.
– خدا رو شکر بهتری، سارا جون.
میوه‌ها را کنارم گذاشت، بعد رو به مادر و خواهرش گفت:
– بفرمایین، نوش جان.
مادرجان با لحنی که همیشه بوی رفتن می‌داد گفت:
– دستت درد نکنه، می‌ریم زود. خواهرت بلیط گرفته، یه ساعت دیگه‌ست.
مامان با حسرت گفت:
– حالا بیشتر می‌موندی آجی...
– نمی‌شه، شهرزاد خونه تنهاست. ولی خیالم راحت شد. سارا خوبه، فقط باید استراحت کنه.
خاله فقط یک دختر داشت، کمی کوچک‌تر از پریسا. یادش که می‌افتادم، لبم بی‌اختیار به لبخند باز می‌شد. حالِ حرف زدن نداشتم، اما قلبم پر بود از سپاس.
پیش از ظهر، دایی‌ها یکی‌یکی برای عیادت آمدند. خانه پر شد از صدا، از خنده، از بوی عطر و حضور آدم‌ها. خودم را به زحمت به سالن رساندم. روی مبل تک‌نفره‌ای نشستم و در سکوت به گفت‌وگوهای گرمشان گوش سپردم. هر کس چیزی می‌گفت، خاطره‌ای، شوخی‌ای، یا حرفی برای قوت قلب من.
لبخند به ل*ب داشتم. هنوز نگاه‌های نگرانی‌شان را به یاد داشتم، همان‌ها که از پشت شیشه‌ی آی‌سی‌یو دیده بودم. حالا همه کنارم بودند، با خیال آسوده و من، در میان این همه صدا و گرما، آرام آرام داشتم دوباره خودم می‌شدم.
 
آخرین ویرایش:
تا چند روز رفت و آمدها ادامه داشت، هر کس می‌آمد کادویی هم می‌آورد و برای اینکه خواهر و برادرم ناراحت نشوند و به اصطلاح حسادت نکنند برای آن‌ها هم می‌آوردند.
هر روز پانسمان را عوض می‌کردم، مامان روی بخیه‌ها بتادین می‌زد و دوباره آن را می‌بست.
بعد از یک هفته به مطب دکتر رفتیم. آنجا همیشه‌ی خدا شلوغ بود ولی چون من عمل کرده بودم استثنا قائل شده و زودتر وارد شدیم.
مطب دکتر یک سالن بزرگ همیشه شلوغ بود. میز منشی کنار پنجره قرار داشت، بابا کنار میز رفت:
- وقت دکتر داشتیم، خودشون عمل کردن.
خانم منشی نگاهی به بابا انداخت:
-‌ اسم بیمار؟
-‌ سارا مرتضوی.
کمی دفترش را زیر و رو کرد:
- لطفا کمی بنشینین، بعد از بیماری که از اتاق اومد بیرون شما برین.
بقیه خیره‌خیره به ما نگاه کردند. مامان کنار خانمی که چادر مشکی طرحدار سرش بود نشست. خانم سرش را سمت مامان کج کرد:
-‌ مشکلتون چیه؟
-‌ برای دخترم اومدیم، تومور مغذی داشت.
زن با نگرانی گفت:
-‌ دکتر عملش کرد؟ حالش چطوره الان؟
-‌ خدا رو شکر خوبه، بخیر گذشت.
زن نگاهی به من انداخت و لبخند زد و دوباره رو به مامان گفت:
- هزار ماشا الله دختر خوشگلی هم هست، خدا شفای کامل بهش بده.
مامان زیر ل*ب جواب داد و نیمخیز شد:
- ممنون، شما هم.
نوبت ما بود که وارد اتاق شویم. مطب نسبتأ بزرگ بود. تخت بیمار گوشه چپ که پوشیده بود و در مقابلش میز بزرگ دکتر که شیشه روی آن بود قرار داشت. دکتر روی صندلی چرم نشسته بود و با دیدن من لبخند گشاده‌ای زد:
- به‌به، سارا خانم، بیا بشین پیش من ببینم حالت چطوره.
سلام کردم و روی صندلی چوبی نزدیکش نشستم. نور چراغ قوه را مقابل چشمم گرفت و گفت:
- به دستم نگاه کن.
دستش را تکان داد.
- خوبه، پات رو بلند کن.
دستش را روی ساق پا که بلند کرده بودم گذاشت و به پایین فشار داد.
- پاتو نگه دار، خوبه، دو تا دستتو بیار جلو.
دو تا دستم را مثل زامبی جلو آوردم.
- خیلی خب، خوبه، می‌تونی بری بخیه‌ها رو بکشی دیگه.
بابا نگرانم بود، کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
- خوبِ خوب شده؟
دکتر هنوز همان لبخند را داشت اما این بار چروک چشمان درشت آبی‌اش بیشتر شد:
- بله، امام رضا کار خودش رو کرد، مشهد رفته بودین؟
مامان و بابا هر دو با هم گفتند:
- خدا رو شکر و کی نگفت که نه، ما جمکران رفتیم و کلی آدم برای بهبود من نذر کردن و دعا خواندند.
از مطب که بیرون آمدیم، یک راست به بیمارستان رفتیم و در قسمت اورژانس بانوان، قسمت تزریقات نوبت گرفتیم. من می‌ترسیدم شاید مسخره بود وقتی این همه در و آمپول و سرم را تحمل کردم ولی الان برای بخیه کشیدن می‌ترسم.
پرستار دختر مهربانی بود که تختی را نشانم داد و گفت:
- بشین جوری که پشتت بهم باشه.
روسری‌ام را باز کردم. باند و چسب را که کمی دردناک بود، چون آن موقع چسب ضد حساسیتی وجود نداشت و چسب‌هایش واقعأ چسب بودن را جدا کرد. هوای خنک که از هواکش می‌آمد را پشت سرم حس کردم. موهای پشت سرم را برای عمل زده بودم و الان کمی در آمده بود. پرستار با انبر مخصوص دست به کار شد. تک به تک نخ بخیه را می‌برید و بیرون می‌کشید. به بخیه‌های گردنم که رسید سوزش بیشتر شد، لبم را گاز گرفتم و چیزی نگفتم تا تمام شد.
 
وقتی به خانه رسیدیم، من با خوشحالی به پدر گفت:
- حالا دیگه می‌تونم برم مدرسه؟
پدر سرش را به چپ و راست تکان داد گفت:
- این گفته‌ی دکتره، تا زمانی‌که تعادلت کامل برنگشته باید استراحت کنی.
من دو هفته در خانه ماندم. روز تولدم را که سی‌ام مهر بود جشن گرفتند. یک مراسم خودمانی که مادربزرگ‌ها و پدربزرگم حضور داشتند.
در این دو هفته کتاب‌هایم را تک و توک مطالعه می‌کردم و از دوستانم خبر می‌گرفتم.
و بالاخره روز موعود رسید.
روپوشی که مادربزرگم به سلیقه‌ی من‌درآوردی خودم دوخته بود را پوشیدم، دو چاک در جلو و دو چاک در پشت روپوش، من از مانتوی ساده خوشم نمیومد ولی مامان اصرار داشت که بلند و گشاد باشه و در نتیجه این شد که این مدل دوخته شد. کفشی که شب قبل با پدر و مادرم از پاساژ خریدیم را پا کردم و زودتر از همه کیف نو را روی شانه انداختم و منتظر ایستادم.
مامان چادر به سر کرد و با بابا به مدرسه رفتیم. یک ساعت راه بود و والدینم می‌خواستند من در یک مدرسه‌ی مذهبی تحصیل کنم.
مدرسه‌ی دارالقرآن که چادر سر کردن اجبار بود. چادرم را زیر ب*غل گرفتم و وقتی دم در مدرسه رسیدیم روی شونه انداختم.
دو ساعت از شروع مدرسه گذشته بود و همه سر کلاس بودند.
دلم برای حیاط مدرسه‌مون که تور والیبال وسطش بود و یک آبخوری سمت راست در ورودی تنگ شده بود. جلوی در مدرسه که از سمت حیاط باز می‌شد یه چادر برزنتی نصب بود و کنارش سه تا دستشویی کوچک که وقتی داخلش می‌رفتی سرت می‌خورد توی در....
وسط حیاط ایستادم نفس کشیدم، خوشحال بودم. مدرسه یه ساختمان ویلایی قدیمی بود. دو پله می‌خورد و یه ایوان بزرگ داشت. بزرگ‌ترین کلاس اینجا بود. معلم ریاضی را دیدم، سری تکان داد. کنار کلاس دفتر معلم‌ها بود که مدیر و معاون نشسته و در حال گفت‌وگو بودند‌. با دیدن من و مامان از جا بلند شدند، با خوشحالی جلو آمده و دست دادن:
- خدا رو شکر مرتضوی، خوش اومدی. می‌تونی بری سر کلاست.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین