در حال تایپ رمان داج | سینا صیقلی

(SINA)

تدوینگر آزمایشی
ویراستار
کپیـست
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
782
پسندها
پسندها
3,467
امتیازها
امتیازها
338
سکه
1,647
6fb027_25Negar-1753611236531.jpg

《بسم تعالی》
نام رمان: داج
نویسنده: @(SINA) سینا صیقلی
ناظر: @Azaliya
ژانر: تراژدی، جنایی، پلیسی
خلاصه:
قتل کابوس دیرینه‌ی افراد است، یک قتل آن هم به‌خاطر بی‌احتیاطی می‌تواند هر کسی را در بهت فرو ببرد. جنایتی آغاز می‌شود که نمی‌توان آن را اصلاح کرد. دستش را آلوده‌ی خون می‌کند و پیکر و روح او را می‌لرزاند و اسیر افکارش می‌کند. تقلا بی‌ثمر است آن هم وقتی که خودش به دام می‌افتد.طولی نخواهد کشید که جراحت اشتباهات، فرد را متلاشی خواهد کرد... .

مقدمه:
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید

این پشیمانی قضای دیگرست
این پشیمانی بهل حق را پرست

ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود​
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۲۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
عصر یک روز پاییزی بود و با اینکه عقربه‌های روی ساعت عدد پنج را نشان می‌دادند هوا تاریک بود. فضای اتاق نفس‌گیر و خفقان‌آور بود و نفس کشیدن را برایش سخت می‌کرد. چشمانش سرخ شده بودند، بدنش می‌لرزید و قطره‌های ریز عرق با وجود این‌که فضای اتاق چندان گرم نبود، یکی پس از دیگری از روی پیشانی‌اش جاری می‌شدند و نشان‌دهنده‌ی استرس و تشویش درونش بودند. صدای کوبیده شدن چکش روی میز باعث شد تا صدای پچ‌پچ حضار قطع شود و او سرش را بالا بیاورد.
مرد با لحنی جدّی و به دور از هرگونه انعطاف از زیر عینک طبی خود نگاهش کرد و اسمش را خواند.
با استرس و زیرلب بله‌ای زمزمه کرد و منتظر به ل*ب‌هایش خیره شد.
با شنیدن صدای مرد رو به رویش، آب دهانش را قورت داد و به چشم‌هایش خیره شد:
- توضیح بده اون روز چه اتفاقی افتاد؟
سرش را بالا آورد و ل*ب‌‌های خشک شده‌اش را با زبان تر کرد و گفت:
- نزدیک جشن کریسمس بود و من هم مثل هر روز در حال رانندگی به سمت محل کارم توی شرکت املاک بودم که بین راه متوجه شدم یکی از پرونده‌هایی رو که باید امروز به رئیسم تحویل می‌دادم رو با خودم نیاوردم.
مکثی کرد تا نفسی تازه کند و بتواند با تمرکز بیشتری ادامه‌ی ماجرا را تعریف کند.
دستش را بالا آورد و با آرنج، قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش را زدود و ادامه داد:
- پرونده‌، متعلق به یکی از مشتری‌هایی بود که امروز حتما باید بهش رسیدگی می‌کردم و تحویل می‌دادم؛ امّا همون لحظه متوجه شدم که پرونده رو نیاوردم و توی خونه جا گذاشتم! مجبور شدم که راه اومده رو برگردم تا پرونده رو بردارم. از طرفی خیابون‌ها شلوغ بودن و ترافیک بود و از طرف دیگه به اندازه‌ی کافی دیرم شده بود و وقت کافی نداشتم!
به این‌جای حرفش که رسید، ناگهان صدای گریه و زاری زنی از پشت سرش باعث شد تا سکوت دادگاه بشکند و او حرفش رو قطع کرد.
با ناراحتی چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. ندیده هم می‌دانست که این صدای شیون متعلق به چه کسی‌ است! کسی که زندگی‌اش به خاطر او به سیاهی ابدی تبدیل شده بود.
مرد اخموی رو به رویش با تحکم چکش خود را روی میز کوبید و غرید:
- اگه می‌خواید فضای دادگاه رو بهم بریزید تشریف ببرید بیرون!
صدای زمزمه‌های آرام مردی به گوشش رسید که زن را به آرامش دعوت می‌کرد و بالاخره، پس از چند ثانیه زن آرام گرفت.
مرد نگاه از زن گرفت و چکشش را روی میز رها کرد و گفت:
- ادامه بدید!
او که بار دیگر با شنیدن صدای گریه و زاری زن استرس گرفته بود، با پریشانی ادامه داد:
- با خودم فکر کردم که اگه بدون اون پرونده برم رئیسم من رو اخراج می‌کنه. به همین دلیل تصمیم گرفتم که برم و با پرونده برگردم. با سرعت تمام رانندگی می‌کردم، حتّی یکی دوتا از چراغ‌های قرمز رو رد کردم تا هر چه زودتر به خونه برسم. نزدیک خونه بودم که یهو... یهو... .
مت بغضش گرفت، چشم‌های عسلی رنگش را در اطراف چرخاند به سمت حضار برگشت و هراسیده به آن‌ها خیره ماند و همین حرکتش باعث شد موهای سیاه نه‌چندان بلندش به سمت جلو و به پیشانی خیس از عرقش چسبیده شوند، به سمت قاضی برگشت و قطره‌های کوچک اشک همچون شیر آب، از چشمانش جاری شد. پوستش به سرخی بدیل شد و نفس‌زنان سخنش رو از سر گرفت و گفت:
- با دو بچّه تصادف کردم. ترسیدم و خشکم زده بود. میخکوب شدم. مادر بچّه‌ها رو دیدم که جیغ بلندی کشید منم نگران بودم که مبادا به زندون برم، هول شده بودم، نمی‌دونستم باید چه عکس‌العملی نشون بدم و هزاران فکر و خیال توی سرم چرخ می‌خوردن. خیس عرق شدم. تصادف با بچّه‌ها چنان من را آشفته و مضطرب کرد که تصمیم گرفتم برای رهایی از این مشکل فرار کنم. فقط به ذهنم رسید که فرار کنم و با بیشترین سرعت ممکن از صحنه دور شدم.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین