در حال تایپ رمان مه، نام من را می‌داند | حمید‌رضا نبی‌پور

هوروس

خون آشـام
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
231
پسندها
پسندها
2,951
امتیازها
امتیازها
183
سکه
983

به نام آنچه در سکوت میزیست.


نام رمان: مه، نام من را می‌داند
نویسنده: حمیدرضا نبی‌پور
ناظر: @malihe
ژانر: فانتزی سورئال

خلاصه:
روزهایی که آرام می‌گذرند، گاهی درست همان‌هایی‌اند که در سکوتشان چیزی آغاز می‌شود.
در شهری کوچک، در دل تکرار، جایی میان عطر کتاب‌های کهنه و نگاه‌های ناتمام، مرزی نادیدنی شکاف برمی‌دارد.
و کسی، بی‌آنکه بداند چرا، ناگهان میان واژه‌ها، به چیزی قدم می‌گذارد که بیرون از جهانِ عادی‌ست.

مقدمه:
انسان، موجود پیچیده‌ایست.
گاهی کنجکاو، گاهی صبور… و گاه تنها صدای شکستن خودش را می‌شنود.
مهم، بودن نیست؛ شاید حتی نه زیستن...

شاید فقط، چگونه عبور کردن است.
 
آخرین ویرایش:


نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]


برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]


برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]


بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]


برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]


بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]


برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]


پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]


جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]


برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما


کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
- خانم... این کتابو خوندین؟
صدای مرد میان‌سال در فضای نیمه‌ساکت کتاب‌فروشی پیچید. لحنش مردد بود، انگار نمی‌دانست مخاطبش وقت جواب دادن دارد یا نه. کتاب را در هوا نگه داشته بود؛ زنان کوچک با جلدی ساده و قهوه‌ای، کمی فرسوده از گوشه‌ها.
دختر لبخند زد.
آرام... مثل کسی که پاسخ این سؤال را نه‌فقط می‌دانست، بلکه سال‌هاست در ذهنش به آن زندگی داده.
با احتیاط کتاب را گرفت و روی پیشخوان گذاشت؛ نه صرفاً مثل شیءای کاغذی، بلکه طوری که انگار چیزی زنده، گرم و پُر از خاطره را لم*س کرده باشد.
- بلی قربان. شاید صد بار خوندمش. ولی هر بار، امی برام یه جور دیگه بود... یه‌بار، دخترکی حسود و بی‌تاب... یه‌بار، کسی که فقط دلش می‌خواست دیده شه... یه‌بار حتی خود من. ولی جو... جو همیشه جوئه.
ل*ب‌های مرد به لبخند باز شد. کتاب را خرید و آرام از مغازه خارج شد.
صدای زنگ کوچک بالای در، برای لحظه‌ای سکوت را شکافت؛ آوایی کوتاه اما بُرنده، شبیه بیدارباشی کوتاه در خواب نیم‌روزی کتاب‌ها.
سپس... همه‌چیز دوباره به سکوت نرم و دلخواه دختر برگشت؛ همان آرامشی که انگار مخصوص ساعت‌های بی‌اسم بعدازظهر بود، جایی میان رویا و واقعیت.
چشمش به گلدان شمعدانی نیمه‌خشک روی صندوق افتاد؛ چند برگ قهوه‌ای از نوک ساقه‌ها آویزان بود، اما درست وسط گلدان، جوانه‌ای کوچک سر برآورده بود؛ سبز، سرسخت، و بی‌صدا.
خم شد و انگشت اشاره‌اش را نرم روی برگ‌های جوانه کشید، انگار می‌خواست با همان لم*س، روحی به آن ببخشد.
- خب کوچولو... امروز مشتریِ خوب داشتیم... واسه‌ت قصه بگم؟
بعد نشست. دستی آهسته به دامن سرمه‌ای‌اش کشید و نگاهش را به ساعت دیواری دوخت؛ هنوز تا ناهار وقت بود.
چند برگه‌ی رسید را مرتب کرد، چند جلد کتاب را آرام جابه‌جا نمود، و با دقتی وسواسی، قند را درون لیوان کم‌رباریک چای گذاشت. ظهر که شد، از پشت صندوق بیرون آمد؛ ساندویچ نان و پنیرش را در اتاقک کوچک پشت فروشگاه باز کرد، گویی این لحظه ساده، تنها پل ارتباطش با جهان بیرون بود.
کنار قفسه‌ی رمان‌های خارجی نشست. دست برد و دفترچه ممنوع اثر (آلبرتو موراویا) را از کنار میز برداشت. جلد آبی‌کمرنگ، رنگ‌پریده مثل رؤیایی دور، با گوشه‌هایی تاب‌خورده که انگار از نسیم سال‌های گذشته شکل گرفته بودند.
صفحه‌ای را گشود؛ همان جمله‌ی آشنا، زیرش با جوهری محو خط کشیده بود:
«کسی که دوستش داریم، می‌تونه همه‌چیز رو در ما تغییر بده، بی‌آنکه خودش بفهمه.»
دختر چای را جرعه‌ای نوشید. طعم تلخ آن، آرام و مطمئن در جانش نشست.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین