در حال ترجمه رمان جایی که فرشتگان قدم می‌گذارند به ترجمه دیوا لیان

دیـوادیـوا عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان کتاب + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
منتقد ادبی
مـدرس
مترجم
مشاور
کپیـست
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,448
پسندها
پسندها
8,549
امتیازها
امتیازها
503
سکه
2,257
عنوان: جایی که فرشتگان قدم می‌گذارند
نویسنده: کلر کنا
مترجم: دیوا لیان
ژانر: عاشقانه
خلاصه:​
شین کنزینگتون زندگی خود را به عنوان یک افسر پلیس وقف خدمت به دیگران کرده است، سوگند خورده است که از جامعه و افرادی که دوستشان دارد محافظت کند. اما یک اشتباه غم‌انگیز که سه سال پیش مرتکب شد، اعتماد به نفس او را در هم شکست و دنیایش را وارونه کرد. از آن زمان، شین به پوسته‌ای از شخصی که قبلاً بود تبدیل شده است.
تا روزی که با هایدی آشنا شد...
هایدی گریفین یک مادر مجرد است که برای ساختن زندگی برای خود و پسر جوان مشکل‌دارش تلاش می‌کند. هایدی که هنوز در سوگ مرگ نابهنگام شوهرش است، مصمم است که دوباره خود را در معرض عشق - و فقدان - قرار ندهد.
جرقه‌هایی که بین این دو زده می‌شود غیرقابل انکار است، اما همچنان که آنها به یکدیگر نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شوند، یک راز ویرانگر ممکن است آنها را برای همیشه از هم جدا کند.
 

مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
فصل اوم
وقتی زاخاری پسر بچه کوچکی بود، از آخرین پله اتوبوس مدرسه پایین می‌پرید و مستقیماً در آغو*ش هایدی گریفین می‌افتاد، مشتاق بود تا همه چیز را در مورد روزش با نوعی هیجان معصومانه کودکانه که قلب او را از عشق لبریز می‌کرد، برایش تعریف کند. زاخاری او را به آشپزخانه دنج می‌برد و جلوی یک لیوان بلند شیر و دو کلوچه کره بادام زمینی گرم، که مورد علاقه‌اش بود، می‌نشاند و با شور و شوق به حرف‌هایش در مورد آخرین پروژه هنری‌اش گوش می‌داد، یا جدول ضربش را از بر می‌خواند، در حالی که گونه‌هایش از غرور سرخ شده بود. او آن زمان می‌دانست که آن روزها کوتاه خواهند بود، و باید از تک تک لحظات با پسرش لذت ببرد، قبل از اینکه پسرش به نوجوانی دست و پا چلفتی و بدخلق تبدیل شود که بدون نگاه به عقب از کنارش عبور کند.
هایدی در حالی که انگشتانش را با عصبانیت روی شقیقه‌اش فشار می‌داد، با خود فکر کرد که متأسفانه زمان زودتر از آنچه تصور می‌کرد، فرا رسیده است. وقتی به پسرش نگاه می‌کرد که حالا ده ساله بود و موهای قرمز و بدن ورزیده‌ای داشت که هنوز به آن نرسیده بود، حسرت روزهایی را می‌خورد که زانوهای خراشیده و سایر آسیب‌های دوران کودکی با یک بوسه سریع و رفتن به بستنی‌فروشی برطرف می‌شدند. اما اتفاقات سه سال گذشته، زاخاری را درمانده کرده بود؛ برق چشمان سبز-آبی‌اش، همراه با خنده‌ی مسری و شور و شوقش برای زندگی، محو شده بود. او به پوسته‌ای از پسری که زمانی می‌شناخت تبدیل شده بود، اما هایدی، در غم و اندوه خود، هنوز نمی‌دانست چگونه به او برسد. احساس می‌کرد هر دو در غم و اندوه خود غرق شده‌اند، ناامیدانه دست‌های یکدیگر را می‌گیرند اما در عوض چیزی جز هوا پیدا نمی‌کنند.
هایدی در حالی که سعی می‌کرد لرزش خشم را در صدایش کنترل کند، یادداشت مدیر را جلوی صورت عبوس زاخاری تکان داد؛ او تمام تلاشش را می‌کرد تا بی‌تفاوت به نظر برسد، اما هایدی از رنگ پریدگی گونه‌هایش فهمید که او دارد خودش را برای دعوا آماده می‌کند. او در حالی که یک بار دیگر یادداشت را بی‌صدا می‌خواند، آرام گفت:
- باید اینو برام توضیح بدی.
مدیر مدرسه راهنمایی زاخاری نامه‌ای دست‌نویس به هایدی فرستاده بود و نگرانی خود را در مورد غیبت‌های اخیر زاخاری ابراز کرده بود. تنها مشکل این بود که تا آنجا که هایدی می‌دانست، زاخاری امسال حتی یک روز هم از مدرسه غیبت نکرده بود.
زاخاری در پاسخ فقط شانه‌هایش را بالا انداخت، چهره‌اش درهم رفته و شانه‌هایش خمیده بود. هایدی با وجود عصبانیتش، در حالی که تنها فرزندش با شلواری دو سایز بزرگتر و ژاکت چرمی مصنوعی مشکی که انگار از یک ویدیوی تل موی دهه هشتادی بیرون پریده بود، آنجا ایستاده بود، موجی از محبت را در خود احساس کرد. هایدی می‌دانست که او سعی می‌کند سرسخت باشد - به همان اندازه سرسخت که هر بچه ده ساله دیگری می‌تواند باشد - اما برای او او هنوز همان پسر شیرینی بود که هر شب روی زانوانش می‌نشست و قبل از اینکه به سمت پیله گرم تختش بدود، بوسه‌ای نرم بر گونه‌اش می‌گذاشت.
او در حالی که دو انگشتش را زیر چانه‌اش گذاشت و او را مجبور کرد به چشمانش نگاه کند، گفت:
- به من گوش کن، زاخاری. این کاملاً غیرقابل قبول هست. آقای لانگ اینجا نوشته که تو در دو ماه گذشته ده روز از مدرسه غیبت داشتهی. کجا بودی؟
او نگاهش را برگرداند و وزنش را از یک پا به پای دیگر انداخت و با جدیت او را نادیده گرفت.
 
عقب
بالا پایین