فصل اول
وقتی زاخاری هنوز کودک خردسالی بود، همیشه از آخرین پلهی اتوبوس مدرسه میپرید و مستقیم در آغو*ش هایدی گریفین میافتاد. با شوقی کودکانه و بیپیرایه، همهی ماجراهای روزش را برای مادر بازگو میکرد؛ شوری که قلب او را از عشق سرریز میساخت. سپس دست مادر را میگرفت و به آشپزخانهی دنج میبرد، جایی که یک لیوان شیر بلند و دو کلوچهی گرم کرهی بادامزمینی ـ خوراکی محبوبش ـ در انتظارش بود. زکریا با شوق و ذوق از آخرین پروژهی هنریاش سخن میگفت یا جدول ضرب را بلند بلند میخواند و گونههایش از غرور گل میانداخت. هایدی همان روزها میدانست که این لحظات کوتاه و گذرا خواهند بود، و باید پیش از آنکه پسرش به نوجوانی عبوس و کمحوصله بدل شود، از تکتکشان لذت ببرد.
اکنون، در حالی که ده سال از آن روزها گذشته بود، هایدی با فشردن انگشتان بر شقیقه، میکوشید طوفان درونش را مهار کند. زکریا، با موهای سرخ و اندامی که تازه شکل میگرفت، مقابلش ایستاده بود و او حسرت روزهایی را میخورد که زانوی زخمی یا گریهای کودکانه با یک بوسه و وعدهی بستنیفروشی درمان میشد. سه سال گذشته اما همهچیز را از او ربوده بود؛ برق درخشندهی چشمهای سبز ـ آبی زاخاری خاموش شده، خندهی سرایتکنندهاش فروکش کرده و اشتیاقش به زندگی رنگ باخته بود. آنچه باقی مانده بود، پوستهای از پسری بود که روزگاری میشناخت. هایدی، در اندوه خویش، همچنان نمیدانست چگونه باید به او دست یابد. گویی هر دو در غرقاب اندوه دست یکدیگر را میجویند، اما جز خلأ چیزی در مشت نمییابند.
هایدی، در حالی که یادداشت مدیر مدرسه را جلوی چهرهی عبوس زکریا تکان میداد، لرزش خشم را در صدایش پنهان میکرد. با اینهمه، رنگپریدگی گونههای پسر نشان میداد که خود را برای جدالی سخت آماده کرده است. بار دیگر نگاهش را بر کلمات یادداشت لغزاند و آرام گفت:
ـ باید اینو برام توضیح بدی.
مدیر مدرسه یادداشتی به دستخط خود نوشته و از غیبتهای مکرر زاخاری اظهار نگرانی کرده بود. اما تا جایی که هایدی میدانست، پسرش حتی یک روز هم در این سال تحصیلی غیبت نکرده بود.
زاخاری تنها شانههایش را بالا انداخت. چهرهاش در هم رفته و شانههایش فرو افتاده بود. با وجود شعلهی خشم در دل، هایدی با دیدن او در آن شلوار دو سایز بزرگتر و ژاکت چرمی سیاه که گویی از دل یک ویدئوی دههی هشتادی بیرون پریده بود، جریانی از محبت در وجودش احساس کرد. میدانست که پسرش تلاش میکند سرسخت به نظر برسد ـ تا آن اندازه که یک کودک ده ساله میتواند ـ اما برای او همچنان همان فرزند شیرینی بود که هر شب روی زانویش مینشست، گونهاش را میبوسید و به بستر گرمش میگریخت.
هایدی با دو انگشت، چانهی پسر را بالا گرفت و او را واداشت تا در چشمانش بنگرد. گفت:
ـ گوش کن زکریا. این اصلاً قابل قبول نیست. آقای لانگ اینجا نوشته توی دو ماه گذشته ده روز غیبت داشتی. کجا میرفتی؟
زاخاری نگاهش را دزدید، از پایی به پای دیگر تکیه داد و با لجاجتی کودکانه، سکوت اختیار کرد.