باد چنان میوزید که گویی مأمور بود لحظهبهلحظهی وقایع را در دفتر تقدیر ثبت کند. از لابهلای برجکهای شکستهی قصر عبور میکرد، درون ترکهای سنگفرشهای کهنه میخزید و زخمهای خاموش شبهای خون را با انگشتهایی ناپیدا لم*س میکرد. هر جا میرفت نشانی بر جا میگذاشت؛ گویی شاهدی بیصدا از خروج شاهزادهای تبعیدی.
لوسین در ردایی از سکوت با کتابی در آغو*ش از مرز امن سلطنت عبور کرد. پشتسرش دیوارها چون قاضیانی بیاحساس ایستاده بودند نه برای قضاوت بلکه برای وداعی بیکلام. پل باریک سنگی آخرین نقطهی خاک پدر بود و آنسوی آن سرزمینی میگشوده شد که تنها در کابوسهای پادشاهان ردّی از آن آمده بود.
و کتاب.
کتابی که به بهای تبعیدش ختم شده بود حالا چون شیئی زنده در آغوشش میتپید. نه صرفاً ارثیهای خاموش بلکه چیزی فراتر؛ گویی نگارندهای پنهان. باد، هر بار که از لابهلای برگهایش میگذشت آنها را نه تصادفی که دقیق و هدفمند ورق میزد. انگار دارد چیزی را اصلاح میکند یا سرنوشتی را از نو مینویسد.
کتاب با جلدی تیره و خاکستری چون خاکستر فروخفتهی قرون، بیکلام و بیرحم راه را نشان میداد. نه از روی همدلی بلکه از روی ضرورت. گامها را هدایت میکرد، بیدرنگ و بیخطا و آنچنان قاطع که گویی مسیر از پیش نگاشته شده بود. لوسین تنها رهرو نبود؛ او خود خطی از داستانی بود که کتاب در دل باد، آهسته و پیوسته بازمیخواند.
در جایی دور از قصر ایستاد. چشم دوخت به آسمان مهگرفته. نه ستارهای بود نه افقی برای بازگشت. فقط سکوت و صفحهای که گشوده نبود، اما بر جانش خوانده میشد.
- از اول میدونستی.
زیر ل*ب گفت نه به پدر که به کتاب.
- از اول خواستی که بازت کنم!
و کتاب بیآنکه صدایی داشته باشد در آغوشش ماند؛ گرم، ساکت و مرموز. اما اینبار، باد آرام در گوشش پیچید. نه چون اتفاقی ساده بلکه چون پیامی رمزی از آیندهای بیچهره.
شبی آغاز شده بود که به پایانهای معمول ختم نمیشد. چرا که اینبار راوی سرنوشت نه خدایی پنهان بلکه همان کتابی بود که در آغو*ش تبعیدیترین وارث خاندان میتپید.
جنگل مارداک، خاموشتر از همیشه به خود لرزید. گویی حضوری با سایهای از نفرت تا عمق ریشههایش نفوذ کرده بود؛ ساکن، سنگین، بینفس. قرنها بود که جنگل چنین از تپش نایستاده بود. حتی درندگان شبزی که با تاریکی همپیمان بودند جرأت نمیکردند پنجه به خاک بکشند.
لوسین با گامهایی تند و بیوقفه در دل آن سکوت جانفرسا پیش میرفت؛ بیآنکه مقصدی داشته باشد. گویی خود نمیدانست از چه گریخته و به کجا میرود. نفرت افکار آشفته و اضطرابی گنگ از تقدیری ناشناخته، خطوط چهرهاش را از هر نشانی از خستگی تهی کرده بود.
اما جسم، بند است و گرسنگی، قانون. اندکاندک ارادهاش فرسوده شد، گامهایش کند شدند و رمق از پاهایش رفت.
کیلومترها را پشت سر گذاشته بود. اما نه نشانی از طعمهای نه بوی خونی تازه و نه حتی تپش قلبی زنده. تنها درختانی سرد و خاکی خاموش و زمینی که گویی برای مرگ او نفس میکشید.
جنگل از پیش مرگ را برایش تدارک دیده بود.
لوسین در ردایی از سکوت با کتابی در آغو*ش از مرز امن سلطنت عبور کرد. پشتسرش دیوارها چون قاضیانی بیاحساس ایستاده بودند نه برای قضاوت بلکه برای وداعی بیکلام. پل باریک سنگی آخرین نقطهی خاک پدر بود و آنسوی آن سرزمینی میگشوده شد که تنها در کابوسهای پادشاهان ردّی از آن آمده بود.
و کتاب.
کتابی که به بهای تبعیدش ختم شده بود حالا چون شیئی زنده در آغوشش میتپید. نه صرفاً ارثیهای خاموش بلکه چیزی فراتر؛ گویی نگارندهای پنهان. باد، هر بار که از لابهلای برگهایش میگذشت آنها را نه تصادفی که دقیق و هدفمند ورق میزد. انگار دارد چیزی را اصلاح میکند یا سرنوشتی را از نو مینویسد.
کتاب با جلدی تیره و خاکستری چون خاکستر فروخفتهی قرون، بیکلام و بیرحم راه را نشان میداد. نه از روی همدلی بلکه از روی ضرورت. گامها را هدایت میکرد، بیدرنگ و بیخطا و آنچنان قاطع که گویی مسیر از پیش نگاشته شده بود. لوسین تنها رهرو نبود؛ او خود خطی از داستانی بود که کتاب در دل باد، آهسته و پیوسته بازمیخواند.
در جایی دور از قصر ایستاد. چشم دوخت به آسمان مهگرفته. نه ستارهای بود نه افقی برای بازگشت. فقط سکوت و صفحهای که گشوده نبود، اما بر جانش خوانده میشد.
- از اول میدونستی.
زیر ل*ب گفت نه به پدر که به کتاب.
- از اول خواستی که بازت کنم!
و کتاب بیآنکه صدایی داشته باشد در آغوشش ماند؛ گرم، ساکت و مرموز. اما اینبار، باد آرام در گوشش پیچید. نه چون اتفاقی ساده بلکه چون پیامی رمزی از آیندهای بیچهره.
شبی آغاز شده بود که به پایانهای معمول ختم نمیشد. چرا که اینبار راوی سرنوشت نه خدایی پنهان بلکه همان کتابی بود که در آغو*ش تبعیدیترین وارث خاندان میتپید.
جنگل مارداک، خاموشتر از همیشه به خود لرزید. گویی حضوری با سایهای از نفرت تا عمق ریشههایش نفوذ کرده بود؛ ساکن، سنگین، بینفس. قرنها بود که جنگل چنین از تپش نایستاده بود. حتی درندگان شبزی که با تاریکی همپیمان بودند جرأت نمیکردند پنجه به خاک بکشند.
لوسین با گامهایی تند و بیوقفه در دل آن سکوت جانفرسا پیش میرفت؛ بیآنکه مقصدی داشته باشد. گویی خود نمیدانست از چه گریخته و به کجا میرود. نفرت افکار آشفته و اضطرابی گنگ از تقدیری ناشناخته، خطوط چهرهاش را از هر نشانی از خستگی تهی کرده بود.
اما جسم، بند است و گرسنگی، قانون. اندکاندک ارادهاش فرسوده شد، گامهایش کند شدند و رمق از پاهایش رفت.
کیلومترها را پشت سر گذاشته بود. اما نه نشانی از طعمهای نه بوی خونی تازه و نه حتی تپش قلبی زنده. تنها درختانی سرد و خاکی خاموش و زمینی که گویی برای مرگ او نفس میکشید.
جنگل از پیش مرگ را برایش تدارک دیده بود.
آخرین ویرایش: