نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,039
پسندها
پسندها
12,793
امتیازها
امتیازها
573
سکه
6,866
fa2224_25UM5cq.jpg

عنوان: مگر این درست مثل یک مرد نیست
سطح: شاخص
نویسنده: مری رابرتز
مترجم: دیوا لیان
خلاصه:
نویسنده در این کتاب با زبانی طنزآمیز ویژگیهای رفتاری و عاطفی زنان را به داستان می‌کشدو در عین حال
به شباهت‌ های آنها به مردان اشاره می‌کند، این داستان نشان میدهد که چگونه هردو جنس در برخی رفتارها و واکنش ها دقیقا شبیه یکدیگر هستند

 
آخرین ویرایش:
380731_25050915-25۲۰۲۵۰۷۱۵-۱۱۵۷۰۰.jpg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌دانم که آقای اروین کاب قصد دارد مقاله‌ای هم‌راستا با این یکی بنویسد و طبیعتاً تا جایی که بتواند، شوخ‌طبع خواهد بود. شوخی درباره زنان همیشه مجاز است. آن‌ها مشکلی با این ندارند، چون به این کار عادت دارند.
اما من جرات نمی‌کنم با شوخی درباره مردان محبوبیتم را به خطر بیندازم. چرا؟ چون باید قلب‌هایشان را حفظ کنم. (ایروین احتمالاً در مقاله‌اش خواهد نوشت: «قلب‌های کوچکشان را حفظ کن.» جالب است که مردان همیشه قلب‌های بزرگی دارند و زنان قلب‌های کوچک! اما ما که خوب چمدان می‌بندیم و وقت زیادی برایشان می‌گذاریم.)
اگر زنان این مطلب را بخوانند، می‌توانم خیلی خنده‌دار باشم. آن‌ها همه چیز درباره مردان می‌دانند. از پله‌ها بالا می‌روند، لباس خواب می‌پوشند، شش بالش کوچک برمی‌دارند، کمی کرم سرد دور چشمشان می‌زنند و بعد روی مبل دراز می‌کشند و مطالعه می‌کنند. و مطمئنند که من حتماً از جایی با مردانشان آشنا بوده‌ام.
اما مردان که این را بخوانند، معمولاً سفارش کتاب بعدی‌ام را لغو می‌کنند و فکر می‌کنند که من یک ترشیده‌ام و زندگی درون‌زادی دارم. خب، من حداقل صد داستان خوب درباره یک مرد تنها می‌دانم و اگر منتشرشان کنم، یا چند نفر مشکوک می‌شوند و می‌پرسند «این مرد کی بود؟» یا قهر می‌کنند و از اینکه مورد تمسخر قرار گرفتند، حسابی رنجیده می‌شوند! که دقیقاً مثل خود مردهاست. حتی مسائل کوچک هم همینطور است؛ مثل آنکه همیشه می‌گفت در عروسی‌اش بسیار آرام بوده، اما همه در کلیسا دیدند که از روی سکو پایین افتاد و هفت فوت در میان شاخ و برگ‌های گرمسیری غلتید.
می‌بینید، زنان معمولاً از شوخ‌طبعی مردان کمتر بهره می‌برند، اما خودشان را خیلی جدی نمی‌گیرند. آن‌ها خودشان را با طنزی ظریف و طعنه‌آمیز می‌بینند. مردان عاشق شوخی با دیگران هستند، اما زن واقعاً عاشق شوخی با خودش است. دلیلش هم این است که زنان کمتر سنتی هستند. هنوز می‌توانم آن آقای وحشت‌زده را که یک روز بعد از ناهار در خیابان دیدم، به یاد بیاورم؛ که ناخودآگاه گوشه دستمال ناهارش را همراه با ساعتش در جیب گذاشته بود و شرم سوزانش وقتی دیدم مد جدیدش احتمالاً راحت اما کاملاً بدیع است، هنوز در ذهنم مانده است.
و این را با آن زن، چهره سرشناس دنیای تئاتر، مقایسه می‌کنم؛ زنی که قبل از آمدن به ناهار با من کمی گردگیری کرده بود؛ بله، آن‌ها هم چنین کارهایی می‌کنند، اما هیچ‌وقت منتشر نمی‌شود. او وارد یکی از بزرگترین هتل‌های نیویورک شد، کلاه به سر، نقاب روی صورت، لباس سمور پوشیده و یک پیشبند بزرگ چهارخانه آبی و سفید به کمر بسته بود.
 
آخرین ویرایش:
حالا من فکر می‌کنم (این کلمه را از ایروین دزدیده‌ام) که در چنین شرایطی، یا چیزی شبیه به آن—مثل شلوار پیژامه یا غفلت در پوشاندن قسمتی از پیراهن که برای عموم مناسب نبود—تقریباً هر مردی از آشنایانم با عجله، مثل صدای خش‌خش کتری، به سمت نزدیک‌ترین بار می‌دوید. توجه کنید: اینجا منظور از «بار» به معنای ممنوع کردن یا قدغن کردن نبود.
یک خانم با پیشبند کتانی ساده، فقط با لبخند بلند شد، پیشبند را درآورد و به پیشخدمت داد. پیشخدمت، که مرد بود، بعداً آن را بسته‌بندی کرد تا تا حد امکان شبیه یک ساندویچ کلاب به نظر برسد.
اوه، آن مردها خیلی معمولی‌اند، کاملاً درست! هر از گاهی یکی شجاعت به خرج می‌دهد: مثلاً برای حفظ موهایش کلاه نمی‌گذارد یا برای خنک نگه داشتن پاهاش صندل می‌پوشد، و فوراً به عنوان دیوانه رد می‌شود. من یک جنتلمن بسیار جوان می‌شناسم که با قرض گرفتن جوراب‌های ابریشمی صورتی مادرش به جای جوراب، و بستن بهترین روبان صورتی او به عنوان کراوات، نزدیک بود یک رقص نوجوانانه را به هم بزند!
حالا فکر می‌کنید ارتش جدید چند ساعت صرف تمرین سلام نظامی جلوی آینه کرده؟ خیلی از سربازان دست راست امروزی، که به «شهروند» برگشته‌اند، هر وقت یونیفرم به تن می‌کنند، دچار لکنت زبان می‌شوند. و من چند نفر از آقایان متعصب را می‌شناسم که ساعت‌ها عذاب می‌کشند چون یادشان نمی‌آید، بدون یونیفرم، کلاهشان را برای زنانی که دوست دارند بردارند
جنگ قطعاً تباهی است، اینطور نیست؟ بارها دیده‌ام افسران جدید بیرون درِ اتاق یک ژنرال ایستاده‌اند و سعی می‌کنند قانون خطاب به مافوق را به خاطر بسپارند: آیا باید کلاه داشته باشند یا نه؟ و همه این‌ها در حالی که سلاح کمری هم نبسته‌اند!
می‌دانید که یک زن چطور این کار را انجام می‌دهد. کلاهش را کمی کج می‌کند، این طرف و آن طرف می‌کشد، بعد وارد می‌شود و می‌گوید:
- می‌دانم که کاملاً وحشتناک است، اما آداب معاشرت این نوع کارها را به خاطر نمی‌آورم. لطفاً به من بگویید، ژنرال.
 
آخرین ویرایش:
ژنرال، که قبل از اینکه لقمه‌ای ناهار روی میز بخورد، هزار و صد کار دیگر برای انجام دادن دارد، بلند می‌شود و با جدیت به او دستور می‌دهد. که البته، دقیقاً مثل یک مرد است.
مردها گاهی به خاطر ترس مرسوم از اشتباه کردن، در رعایت آداب معاشرت زیاده‌روی می‌کنند. یک سرگرد صلیب سرخ مهربان در فرانسه بود که هیچ آموزشی در امور نظامی ندیده بود و هیچ تکبری هم نداشت. بنابراین او عادت داشت قبل از اینکه سربازان و نمایندگان مجلس فرصتی پیدا کنند، به آن‌ها سلام نظامی بدهد. معمولاً مسیر جایی را می‌پرسید و همه با تعجب به او نگاه می‌کردند تا اینکه کاملاً ناپدید می‌شد.
نتیجه این رسم و رسومات این است که مردان چقدر بدبخت می‌شوند وقتی در موقعیت‌های نادرست قرار می‌گیرند! البته هیچ‌کس این را دوست ندارد، اما یک زن معمولاً می‌تواند از آن راحت عبور کند. مردان فکر می‌کنند رک‌تر از زنان هستند، اما نه به سرعت آن‌ها.
یک شب در کشتی، وقتی با کاپیتان از فرانسه برگشته بودم شام می‌خوردم، یک کشیش ارتشی هم سر میز بود. همانطور که کشیش‌ها اغلب قبل از غذا دعای خیر می‌کنند، دستم را روی زانوی یکی از اعضای جوان خانواده‌ام گذاشتم تا او را آرام کنم و به سکوت وادارم. اما کشیش دعای خیر نکرد و مرد سمت راستم ناگهان تبدیل شد به یک ژنرال کاملاً عجیب و غریب در حالت ناراحتی و درماندگی. حتی اگر رفتار بعدی من کاملاً بی‌عیب و نقص بود، باز هم او را متقاعد نکرد که من زن حیله‌گری نیستم.
اما، اگرچه صحبت ما درباره مردان است، همانطور که همه زنان می‌دانند، در واقع هیچ مرد واقعی وجود ندارد. پسران بالغ، پسران میانسال، پسران مسن و حتی پسران بسیار مسن وجود دارند. تفاوت اصلی فقط ظاهری است. مرد شما همیشه یک پسر است.
او مرتب‌تر می‌شود، انبوهی از اطلاعات نامرتب جمع می‌کند، و با گذشت سال‌ها، تخته‌ها باید به شکل عجیبی روی میز ناهارخوری بچینند، صورتحساب کفش به چیزی وحشتناک تبدیل می‌شود و در برخی از کارهای روزمره، بیشتر شبیه یک ستاره دنباله‌دار با دم به نظر می‌رسد. صورتحساب دندانپزشک، برنامه سفر تابستان و مراقبت پرستار از شیشه شیر کودک باعث می‌شود او ظاهری بالغ پیدا کند. اما این هرگز مردانگی‌اش را فریب نمی‌دهد. در اعماق وجودش هنوز به بابانوئل اعتقاد دارد و دوست دارد سحرگاه چهارم ژوئیه از خواب بیدار شود و یک ترقه از پنجره آشپزخانه بیرون بیندازد.
 
آخرین ویرایش:
زنان می‌دانند که آن مرد همیشه یک پسر است و نیاز دارد کلی مادر و مراقب دور و برش باشد. باید مواظبش بود تا مبادا موهایش خیلی بلند شود و هر از گاهی لباس‌هایش به خیاط فرستاده شود. و اگر کسی لباس خواب قدیمی‌اش را به پارچه‌های کهنه یا لباس‌های نقره‌ای تبدیل نکند، مدت‌ها پس از اینکه گوشت از بدنش رفته، اسکلت ژنده‌اش هنوز همان لباس‌ها را می‌پوشید! (چه لباس خواب‌های آرامش‌بخشی، لابد لباس خواب‌های ایروین کاب باید همین‌قدر دلنشین باشد!)
و البته هر از گاهی باید او را به زور از کت و شلوار و کفش‌های قدیمی جدا کرد. بهترین روش، همان‌طور که هر زنی می‌داند، این است که آن‌ها را به کسی بدهید که به سفری طولانی می‌رود، وگرنه او دنبالشان می‌کند و پیروزمندانه برمی‌گرداند. این علاقه مردان به چیزهای قدیمی، عجیب است. این علاقه درباره چیزهای دیگر صدق نمی‌کند—به جز پنیر، صندلی راحتی، و برخی شکارها و نوشیدنی‌ها. اما در مورد کلاه، چکمه و شلوار، تقریباً شیدایی است. گاهی درباره جلیقه‌های رسمی و کراوات شب هم صدق می‌کند، اما بزرگ‌ترین شدت آن (به قول ایروین) درباره لباس‌های راحتی است. اگر به هر حال، لباس خوابش سوراخ شود، بلافاصله جذابیت بقا پیدا می‌کند و همیشه آویزان می‌ماند، جایی که همه بتوانند آن را ببینند.
بسیاری از آقایان، پس از بازگشت از جنگ، متوجه شده‌اند که گنجینه‌های قلبشان به حراج گذاشته شده است. و شما هم داستان آن مرد را می‌دانید که کت و شلوارش را به قیمت سی و پنج سنت پس خرید!
من شخصاً با مردی آشنا هستم که چند جفت دمپایی اتاق خواب دارد، از چرم مرغوب گرفته تا مخمل و نمد. آن‌ها در کمدش به ردیفی طولانی قرار گرفته‌اند و مدام تکرار می‌شوند. وقتی او آماده آخرین سیگار شبانه و رفتن به خواب می‌شود، و احتمالاً سوراخ دیگری در لباس خوابش یا روکش صندلی یا فرش ایجاد می‌شود، یک جفت دمپایی بافتنی قرمز با بندهایی که دور قسمت بالایی بسته می‌شوند، به پا می‌کند. این دمپایی‌ها او را به زمین می‌چسبانند و همراهش به خواب می‌روند.
آیا او آن‌ها را رها می‌کند؟ نه، هرگز.
عشق مردها به چیزهای قدیمی و آشنا یک حس گربه‌صفتی دارد. می‌دانم که مقایسه رایج زن‌ها با گربه‌ها و مردها با سگ‌هاست، اما واضح است که قضیه دقیقاً برعکس است.
 
آخرین ویرایش:
فقط از روی ویژگی غالب گربه رد شوید و آنها را تیک بزنید:
گربه یک ولگرد شبانه است. گربه عاشق مکان‌های آشنا و کنار اجاق است و به طرز عجیبی، این علاقه‌اش مانع پرسه‌زدن‌های شبانه‌اش نمی‌شود. او می‌تواند زیر ظریف‌ترین ظاهر دنیا پنهان شود، طوری که اگر بچه‌گربه جایی برای سرخ شدن داشت، باعث می‌شد سرخ شود. گربه نسبت به چیزهای بی‌اهمیت حریص است و خدای من، چقدر دوست دارد نوازش شود و مورد تأیید عموم قرار گیرد! عشق را دوست دارد، اما نه همیشه، و دوست دارد افرادی را که با آنها معاشرت می‌کند خودش انتخاب کند. او همچنین موجودی درنده است و دوست دارد مرتب و تمیز باشد، در حالی که با عشقی فراتر از درک به شلوار قدیمی‌اش می‌چسبد—خب، من اشتباه کردم، اما منظورم را می‌دانید.
حالا زن‌ها واقعاً مثل سگ‌ها هستند. مثل سگ‌ها عشق می‌ورزند، کمی مصرانه، دوست دارند بیاورند و حمل کنند، و بعد از کلمات سخت با حسرت برمی‌گردند. به راحتی یاد می‌گیرند که یک سبد را حمل کنند و بعد از حدود سه سال ازدواج یاد می‌گیرند از گفتگو لذت ببرند و گاهی حتی با شریک زندگی‌شان به رختخواب بروند. (اوه، ایروین، می‌دانم که این وحشتناک است!) تنها شباهت بین مردها و سگ‌ها این است که هر دو در اوایل زندگی بیشتر با عجله می‌دوند.
این علاقه به لباس‌های قدیمی، صندلی‌های قدیمی و مکان‌های آشنا چیزی است که زنان به سختی می‌توانند درک کنند، اما در عین حال ساده است؛ ترکیبی از راحتی و وفاداری.
مردها به طرز عجیبی وفادارند. آنها به کلاه‌های قدیمی، دوستان قدیمی بدنام و به برخی زنان وفادارند. و همیشه به یکدیگر نیز وفادارند.
به نظر من، همین وفاداری است که باعث می‌شود مردها به عنوان جنس قوی‌تر و برتر شناخته شوند. آنها قوی‌ترند، به اندازه یک اتحادیه کارگری قوی، فقط بیشتر. در مقابل بقیه جهان، در کنار هم می‌ایستند. زنان این‌طور نیستند؛ آنها انگیزه‌ای برای همبستگی ندارند و نوعی جنگ چریکی انجام می‌دهند، هر کدام از پشت درخت خود حمله می‌کنند. در واقع، آنها نمونه بارز ضعف نیروی سازمان نیافته در جهان هستند.
اما این اتحاد صنفی مردانه ناشی از محبت نیست؛ بلکه بازمانده‌ای است از روزگاری که مردان برای دفاع متحد می‌شدند. زنان متحد نمی‌شدند، نیازی به این کار نداشتند و به هر حال نمی‌توانستند این کار را بکنند. وقتی مرد غارنشین برای جنگیدن یا انجام کارهای خانوادگی بیرون می‌رفت، یک کاسه بزرگ را جلوی ورودی عمارت سنگی خود می‌غلتاند و به این ترتیب، تماس‌گیرندگان عصرگاهی زن را که برای یک فنجان چای می‌آمدند، دلسرد می‌کرد. سپس نردبان طنابی را برداشت، تلفن را قطع کرد و با قلبی آرام به جمع دیگر مردان می‌پیوست.
اگر می‌توانستند، همین الان هم این کار را می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
اما دلیل واقعی همبستگی مردان، شباهت وحشتناک آنهاست. آنها یکدیگر را می‌فهمند و همدیگر را می‌شناسند. وقتی نقاط ضعف خود را می‌شناسند، نقاط ضعف دیگران را نیز درک می‌کنند. بنابراین، گاهی از روی همدردی و گاهی از روی ترس، در کنار یکدیگر می‌ایستند. می‌بینید، این تنها یک اتحادیه کارگری نیست، بلکه یک جامعه با منافع متقابل است. تنها قانون اساسی آن، قانون طلایی مردان است: «تو از من حمایت کن و من از تو حمایت می‌کنم.» «ما مردان باید با هم باشیم.»
اعتراف می‌کنم که در مورد بسیاری از زنان نیز چنین است: «تو به من می‌چسبی و من به تو می‌چسبم.»
اما این همبستگی مردانه، که عمدتاً جنبه تهاجمی و دفاعی دارد، عنصری هم در خود دارد که زنان به ندرت آن را درک می‌کنند و تقریباً همیشه از آن رنجیده‌اند. چند سال پیش نمایشی در نیویورک اجرا شد، بدون اینکه زنی در میان بازیگران باشد یا با داستان ارتباطی داشته باشد. اکنون نمایشی با موفقیت بسیار در پاریس اجرا می‌شود. طبیعتاً هر دو توسط مردان نوشته شده‌اند. زنان نمی‌توانند درام زندگی را بدون حضور زنان تصور کنند، اما مردان می‌توانند.
حقیقت آشکار این است که زنان عادی همیشه به مردان نیاز دارند، اما مردان عادی فقط گاهی اوقات به زنان نیاز دارند. آنها دوست دارند به آنها رجوع کنند، اما نیازی ندارند که در معرض دید باشند یا حتی در تماس باشند. ساعاتی از روز وجود دارد که می‌توانید نام همسر یک مرد را از طریق بلندگو برایش تکرار کنید، و او باید از گلف، استخر، اخبار بورس یا ... برگردد تا یادش بیاید او کیست.
وقتی مردی برای گلف چهار نفره بلند می‌شود، دلش می‌خواهد چهار مرد همراهش باشند. وقتی یک زن این کار را می‌کند، سه نفر کافی است.
این تواناییِ شاد بودن بدون حضور او، چیزی است که یک زن هرگز نمی‌فهمد. عدم درک او از این موضوع، باعث ناراحتی زیادی می‌شود. مردان اجتماعی هستند؛ آنها دوست دارند با هم باشند. اما زنان آنها را با نیازهای خودشان می‌سنجند و درباره این ملاقات‌های بی‌ضرر، که مثل جمع شدن گوسفندان در چراگاه بی‌ضرر و اغلب جالب است، حدس‌های تاریک می‌زنند.
زن‌ها با هم بریج بازی می‌کنند تا وقتشان تا ساعت پنج و نیم پر شود. مردها بریج بازی می‌کنند چون دوست دارند طرف مقابل را شکست دهند.
توجه داشته باشید، من نمی‌گویم عواطف قوی و لطیفی بین زنان وجود ندارد. اگر صحبت از این باشد، شاید زنان اغلب فداکاری عمیق‌تری نسبت به مردان داشته باشند. اما زنان به زنان به عنوان یک جنس اهمیت نمی‌دهند، همان‌طور که مردان به مردان اهمیت می‌دهند. مردان برای نجات مردان دیگر جان خود را فدا می‌کنند. زنان خود را بی‌رحمانه برای کودکان فدا می‌کنند، اما نه برای زنان دیگر. عجیب و غریب، این‌طور نیست؟
 
با این حال، این موضوع چندان عجیب نیست. زنان ازدواج و خانه می‌خواهند. باید هم همین‌طور باشد. و تعداد زنان بیشتر از مردان است. حتی قبل از جنگ، در اروپا و آمریکا، به ازای هر پنج مرد، یک زن ششم اضافی وجود داشت و همین زن ششم رقابت ایجاد می‌کند. او بازار را رونق می‌دهد و همبستگی جن*سی زنانه را دشوار می‌کند.
به این موارد، زنی را هم اضافه کنید که به سه یا چهار مرد نیاز دارد: چهار مرد برای خوشحال کردن او، یکی برای ازدواج و حمایت از او، یکی برای بردنش به تئاتر و ناهار در دلمونیکو و به طور کلی آوردن و حمل کردن برای او، و یکی برای به یاد آوردن دوران نوجوانی و زندگی مجردانه و خودخواهانه او، در حالی که او را سرزنش می‌کند.
این باعث می‌شود که سهام مردانه همچنان بالاتر باشد و از آنجایی که همیشه خریدارانی در بازار رو به رشد وجود دارد، رقابت بین زنان – رقابتی کاملاً ناخودآگاه ، رونق می‌گیرد. بنابراین مردان با هم معاشرت می‌کنند و زنان نه. و مردان، جنس قوی‌تر هستند چون تعدادشان کمتر است!
بدیهی است که راه حل، حذف آن زن ششم است، ترجیحاً از طریق اتانازی. (این را ببین، ایروین. مورد خوبی است.) آن زن ششم باید برود. او مردان را به دنبال خود می‌کشد، نه جوینده‌ها را. او مهمانی‌های شام را خراب می‌کند و خون‌آشام فیلم‌های متحرک است. و پس از سال‌ها زندگی آبرومندانه، یا به زندگی آبرومندانه خود ادامه می‌دهد و در حالی که خانواده به تور اتومبیل می‌روند، با فرزندان خواهرش می‌ماند، یا به جای چای عصرانه، در حالی که لباسی با رنگ‌های تند می‌پوشد، به پذیرایی از مهمانان می‌پردازد.
کاملاً ممکن است که حق رأی، زنان را متحد کند. ممکن است مخالفت مردان، ترسی ناخودآگاه از تهدید برتری‌شان داشته باشد. می‌دانید، آنها واقعاً برابری نمی‌خواهند. آنها عاشق این هستند که از ما حمایت کنند، ما را راهنمایی کنند و سرهای کوچکمان را برای چیزهایی که به ما مربوط نیست مشغول نکنند.
و البته، سیاست همیشه زمین مانور خصوصی آنها بوده است. اما ما اینجا هستیم، در شُرف این که خودمان تمرین کنیم، شاید کمی بهتر از آنها در بعضی از آرایش‌ها عمل کنیم، درست در زمین خودشان بایستیم و اشتباهاتی را که مرتکب شده‌اند به آنها نشان دهیم؛ اینکه خودشان را خیلی سخت نگیرند و اینکه کل بازی، خیلی آسان‌تر از آن چیزی است که همیشه وانمود کرده‌اند.
 
واقعاً خیلی‌ها از این خوششان نمی‌آید. همبستگی‌شان تهدید شده، برتری‌شان و یک پناهگاه دیگر – که به اندازه صومعه یا باشگاه برای زنان بسته است – مورد هجوم قرار گرفته است. جایی جز خانه برای رفتن ندارند.
با این حال، من مخفیانه با آنها همدردی می‌کنم. آنها از اداره کردن کارها، جنگیدن و شب‌ها برگشتن و گپ زدن‌هایشان دور میز خیلی خوشحال بودند. فکر کردن به اینکه حالا به خانه برگردند و یک زن کوچک بگوید، واقعاً وحشتناک است:
«مطمئناً ما به سینما نمی‌رویم. مگر نمی‌دانی امشب جلسه‌ی انتخاب اعضای حوزه‌ی انتخابیه داریم؟»
در دنیای اقتصاد نیز وضعیت عجیبی وجود دارد. از زمانی که قابیل و هابیل وارد دامداری و کشاورزی شدند و یکی از آنها غلات را برای کشت می‌کرد، تجارت مزرعه‌ی مردان بوده است؛ گاو دیگری و در ازای آن گوشت گاو. این تازگی از بین رفته است. اما یک حقیقت واضح وجود دارد: مردان بیشتر از اینکه کار کنند، بازی می‌کنند؛ زنان بیشتر از اینکه بازی کنند، کار می‌کنند.
زنان در کسب و کار تازگی و نوآوری می‌آورند و به عنوان یک جنس، با حداکثر توان خود کار می‌کنند. مردان، که همیشه پسر هستند، کمتر از حداکثر توان خود کار می‌کنند. (اینجا فریادهای بلندی است، اما دوباره فکر کنید! چطور است بعد از ناهار در باشگاه تاس بازی کنیم و ساعت سه بعد از ظهر برای امضای نامه به دفتر برگردیم؟ گلف چطور است؟ شرط می‌بندم که من روزانه بیشتر از تو کار می‌کنم، اروین!)
حقیقت آشکار این است که اگر مردان بیشتری در ساعات کاری تمام قلب خود را وقف کار می‌کردند، دیگر بحث رقابت مطرح نمی‌شد. همانطور که گفتم، آنها از زنان دقیق‌تر فکر می‌کنند، هرچند کندتر. آنها قدرت بدنی بیشتری دارند. سردرد نمی‌گیرند – مگر اینکه لیاقتش را داشته باشند. اما وقتی زنی کوچک که بچه‌ها را شسته، به مدرسه فرستاده، خانه‌اش را مرتب کرده و ناهار سردی آماده کرده، ساعت نه به دفتر می‌آید و دور آنها حلقه می‌زند، کمی دلخور می‌شوند.
این ایده «زن در دنیای تجارت» از زاویه دیگری هم مطرح می‌شود که زنان را گیج می‌کند. چندی پیش، زن باهوشی که شوهرش از کار کردن او بدش نمی‌آید، چون از خانه و فرزندانش به خوبی مراقبت می‌شود، به من گفت:
«من همیشه به حرف‌هایش در مورد روزش در اداره علاقه‌مند بوده‌ام، اما به نظر نمی‌رسد که او اصلاً به روز من اهمیتی بدهد. به نظر می‌رسد که او خیلی خودشیفته است.»
حقیقت احتمالاً این است که هر دوی آنها غرق در خودشیفتگی هستند، اما زنان می‌توانند تظاهر کنند و مردان نمی‌توانند. این ناتوانی کامل آنها در تظاهر به علاقه، گواه دیگری بر پسرانگی شکست‌ناپذیرشان است. حتی یک مرد معمولی هم ریاکار نیست. او گاهی اوقات این کار را امتحان می‌کند و به طرز رقت‌انگیزی شکست می‌خورد. مرد ریاکار موفق معمولاً یک کلاهبردار است. اما صادق‌ترین زن دنیا اغلب به تظاهر گرایش دارد، هرچند ممکن است آن را دانش و مهارت بنامد. او تظاهر می‌کند، زیرا تظاهر روغنی است که جامعه را روان می‌کند.
آیا تا به حال مردی را دیده‌اید که وقتی همسایه‌های نامحبوب برای ملاقات عصرگاهی به خانه‌اش می‌آیند، سرزده به خانه‌اش بیاید؟ بعد از رفتن آنها، همسرش می‌گوید:
- کاش وقتی اندرسون‌ها اومدن اینجا گازشون نمی‌گرفتی، جو!
-‌گازشون بگیر! من مؤدب بودم، نه؟
-‌ خب، می‌تونی این‌طور صداش بزنی.
او آماده است تا قفل‌های پنجره را بررسی کند، اما برمی‌گردد و همسرش را بررسی می‌کند و صادقانه بگویم، گیج شده است.
او می‌گوید: «چیزی که نمی‌فهمم این است که چطور می‌توانی با تمام وجودت به این آدم‌ها وابسته شوی، در حالی که می‌دانی از آنها متنفری. خدا را شکر، من ریاکار نیستم.»
سپس پنجره‌ها را قفل می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود و ریاکاری خانواده کمی با خودش لبخند می‌زند. چون می‌داند بدون او هیچ اجتماعی و هیچ مراسمی در محله وجود نخواهد داشت و اینکه صداقت می‌تواند یک رذیلت باشد و ریاکاری یک فضیلت.
 
عقب
بالا پایین