عزیزمی نه بابا طوریم نیست. یه چکاپ سادهست یکی دو شب بیشتر طول نمیکشه. مرسی پرسیدیراحت باش عزیزم...خدا بد نده. اگه به چیزی نیاز داری میتونی رو من حساب کنی گلی.
قربانت خواهری وظیفهاس. امیدوارم زودتر تموم شه برگردی به خونه.عزیزمی نه بابا طوریم نیست. یه چکاپ سادهست یکی دو شب بیشتر طول نمیکشه. مرسی پرسیدی![]()
نمیتوانست خشمی که در وجودش همچو آتش شعله کشیده بود را کنترل کند. مطمئن بود که چشمهاش کاسهی خون شدهاند و رگ گردنش باد کرده است. به کف دستش نگاه کرد. رگهای دستش به قرمزی تبدیل شده بودند. دستش مشت کرد و محکم به میز گرد و قهوهای رنگ اتاقش زد. ل*بهای قرمز تیرهاش را بین دندانهایش گرفت و مایعی گرم را روی زبانش حس کرد. بیخیال دردی که در بین ل*بهایش پیچیده بود شد و با بیرحمی (چی رو با بی رحمی گاز زد باید ذکر کنی این جا) گاز زد تا فریادش ستونهای اتاق را نلرزاندنمیتوانست خشمی که در وجودش همچو آتش به فوران آمده خودش را کنترل کند. مطمئن است که چشمهاش کاسهی خون شدند و رگ گردنش باد کرده است. به کف دستش نگاه کرد رگهای دستش به قرمزی تبدیل شدند. دستش مشت کرد و محکم به میز گرد قهوهای سوختهی اتاقش زد. لبهای قرمز تیرهاش در بین دندانهاش گرفت لبهاش را دندان گرفت و مایع گرم در زبانش حس کرد بیخیال دردی که در بین ل*بهاش پیچید شد و با بیرحمی گاز زد تا فریادش ستونهای اتاق را نلرزد
ترافیک که شد، صدای بوق و فحشهای رانندهها بالا رفت. سرش به طرفین چرخاند و عینک مارکدارش را جابهجا کرد. فلکهی وسط جاده، ساعت کوچکی داشت. دور فلکه از کارگران پر شده بود. خورشید بیرحمانه زمین را میسوزاند و گرما به استخوانش نفوذ میکرد. قطرههای عرق را از پیشانیاش پاک کرد. کیف سامسونت چرم قهوهایاش را روی زمین گذاشت. ساعت یازده صبح بود. سرش از همهمه مردم داشت میترکید و حنجرهاش خشک شده بود. آب دهانش را بلعید. منتظر چراغ قرمز بود تا به سمت دیگر خیابان نفوذ کند.ترافیک شد، صدای بوقها و فحشهای رانندهها بالا رفت. سرش به طرفین چرخاند و عینک مارکدارش جابهجا کرد. وسط جاده، فلکه ساعت کوچکی داشت دور فلکه از کارگران پر شده. خورشید بیرحمانه زمین را میسوازند و گرما به استخوانش نفوذ کرد. قطرههای عرق از پیشانیاش پاک کرد. کیف سامسونگ چرم قهواییش روی زمین گذاشت. ساعت۱۱ از روز است سرش از همهمه مردم ترکید و حنجرهاش خشک شد آب دهانش بلعید، منتظر چراغ قرمز بود تا به سمت دیگر خیابان نفوذ کند.
این سبزا اشتباهات تایپی بودنترافیک که شد، صدای بوق و فحشهای رانندهها بالا رفت. سرش به طرفین چرخاند و عینک مارکدارش را جابهجا کرد. فلکهی وسط جاده، ساعت کوچکی داشت. دور فلکه از کارگران پر شده بود. خورشید بیرحمانه زمین را میسوزاند و گرما به استخوانش نفوذ میکرد. قطرههای عرق را از پیشانیاش پاک کرد. کیف سامسونت چرم قهوهایاش را روی زمین گذاشت. ساعت یازده صبح بود. سرش از همهمه مردم داشت میترکید و حنجرهاش خشک شده بود. آب دهانش را بلعید. منتظر چراغ قرمز بود تا به سمت دیگر خیابان نفوذ کند.