در حال ترجمه رمان تولد یک دلال عشق | به ترجمه‌ی دلارام

دلارامـــ!

مدیر آزمایشی تالار سرگرمی + مترجم آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر اثـر
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
174
پسندها
پسندها
450
امتیازها
امتیازها
63
سکه
177
بسمه رب قلم
عنوان: تولد یک دلال عشق
نویسنده: Tess Thompson
مترجم: دلارام
ناظر: @Azaliya
ژانر: رمان تاریخی، معمایی، خانوادگی
خلاصه:
در پاییز سال ۱۹۱۰، مردی مستبد که دشمنان زیادی داشت به طرز مرموزی کشته می‌شود. این حادثه، فرصت ظهور عشق و آزادی را برای همسر او و چهار فرزندش فراهم می‌کند؛ اما در پی آن، رازهای عمیق خانواده برملا شده و هر یک به‌عنوان مظنونی جدی در مرگ پدر شناخته می‌شوند.
آیا مادر خانواده می‌تواند به‌طور مخفیانه برای فرزندانش همسر مناسب پیدا کند؟ و آیا عشقی ناب و واقعی می‌تواند از دل این سایه‌های مرگ و گناه، نو شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
جزیره نهنگ، واشینگتن – سال ۱۹۱۰
من هیچ‌وقت داوطلب انجام دلالی ازدواج نبودم. در واقع، این دقیقاً آخرین کاری بود که می‌خواستم یا حتی تصورش را می‌کردم که قرار است انجامش دهم. اخلاق ذاتی‌ام این بود که همیشه از امور دیگران دور بمانم و زندگی خودم را با فاصله و بی‌طرفی که برای شغل من ضروری است، اداره کنم. یک صاحب‌ بار باید رازدار باشد و با نوعی بی‌احساسی کنترل‌شده نسبت به مردم رفتار کند.
در گذشته‌ام به اندازه کافی راز، درد و تراژدی تجربه کرده بودم. نمی‌خواستم وارد رابطه‌ی جدیدی شوم. در واقع، سال‌ها بود که از احساسات و عشق فاصله گرفته بودم. پیش از آنکه رولند تاتریج را ببینم و برای باز کردن بار به جزیره نهنگ بیایم، از این چیزها سیر شده بودم. عشق همیشه به نوعی منتهی به فاجعه می‌شد.
اما رازها؟ آن‌ها مثل گل‌های رز وحشی در جزیره بدون نیاز به مراقبت رشد می‌کردند. اینجا پر از دروغ و خیانت بود، بیشترشان هم به رولند تاتریج مربوط می‌شدند. اما رازهایش پس از مرگش شروع به فاش شدن کردند—دقیق‌تر بگویم، صبح بعد از قتلش.
رولند تاتریج با شلیک گلوله به سینه‌اش کشته شد و بدنش در مسیر برگشت از بازی هفتگی پوکر رها شده بود. هیچ‌کس نمی‌داند دقیقاً چه زمانی کشته شده، فقط می‌دانیم بین نیمه‌شب، زمانی که بار محلی ما را ترک کرد، تا صبح زود شنبه این اتفاق افتاده. هنگام سحر، شیر‌فروش، کالسکه و اسب‌های رولند را در وسط جاده‌ی خاکی بین شهر الا پوینت و عمارت خانوادگی تاتریج پیدا کرد.
ما شش نفر بودیم که هر جمعه شب در بار من پوکر بازی می‌کردیم. رولند مالک بیشتر جزیره بود، از جمله عمارتی مجلل که نامش را استلا گذاشته بود. هرگز نگفت استلا کیست، اما شایعات می‌گفتند که یکی از معشوقه‌هایش است؛ شاید حتی محبوب‌ترینشان. البته مدرکی برایش نبود و هیچ‌کس دقیق نمی‌دانست استلا کیست.
بقیه‌ی اعضای میز پوکر ما شامل من، یک کشیش به نام تیموتی بینز، کلانتر رابرت وایت، مایکل مون که صاحب فروشگاه اجناس بود و معلم مدرسه کوچک‌مان، کیلب کینگ بودند. شاید می‌شد ما را دوست نامید، اما مثل همه چیزهای دیگر، رابطه‌مان هم پر از سایه‌ بود. چیزی که ما را به هم وصل می‌کرد، دینی بود که به رولند تاتریج داشتیم.
او ما را در آغاز قرن به جزیره نهنگ آورد و فرصتی دوباره برای یک زندگی آبرومندانه به ما داد؛ زیرا هر پنج نفر ما گذشته‌ای مشکوک داشتیم. رسوایی‌هایی که ما را از داشتن زندگی‌ای که در رویا داشتیم، محروم کرده بودند. وقتی رولند راه فراری پیشنهاد داد، ما هم آن را دنبال کردیم. با هم شهری ساختیم در جایی که زمانی فقط جنگل و بوی شور دریا بود.
ما قدردان بودیم. با اینکه همه‌ی ما از رولند متنفر بودیم، ولی مدیونش هم بودیم. زندگی‌مان روی لبه تیغ بود. لطف او لحظه‌ای بود و با یک تغییر خلق، می‌توانست ما را به زمین بزند. حتی خانه‌هایمان را هم او برای‌مان تهیه کرده بود. در مقابل وفاداری‌مان، رولند رازهایمان را نگه می‌داشت، و البته ما هم رازهای او را.
بقیه‌ی مردم الا پوینت هم برایش احترام قائل بودند، حتی اگر دوستش نداشتند. چون اگر رولند نبود، هیچ‌کدام از ما اینجا نبودیم. او با اراده‌ای آهنین این شهر را ساخته بود. از همان نگاه اول به جزیره، می‌دانست که باید صاحبش شود. بیشتر از هر کسی که می‌شناختم، میل داشت که مالک باشد، چه زنان، چه فرزندانش، چه کارکنانش! همه‌ می‌دانستیم که مهم‌ترین وظیفه‌مان، راضی نگه داشتن اوست.
وقتی صبح سرد و تلخ یک روز در اواخر فوریه خبر قتل او پیچید، طبیعی بود که ما پنج نفر با شک به هم نگاه کنیم. آیا ممکن بود یکی از ما او را کشته باشد؟ شاید، ولی به نظر من بعید بود. با اینکه همه‌ اشتباهات بزرگی در زندگی کرده بودیم، اما هیچ‌کدام آدم بدی نبودیم. تنها چیزی که بد بود، قتلی بود که با خونسردی انجام شده بود.
یکشنبه، روز خاکسپاری‌اش، من روی پرتگاهی بالای ساحل صخره‌ای ایستادم تا به آب‌های پایین نگاه کنم. صدای کلیسا دوازده بار نواخت—ساعت دوازده ظهر. یک ساعت دیگر قرار بود در کلیسا گرد هم بیاییم تا به رولند تاتریج ادای احترام کنیم.
ما ساکنان شهری کوچک بودیم با ساختمان‌هایی سفیدکاری‌شده، یک کلیسا، یک بار، یک فروشگاه اجناس، و دفتر کلانتر. اگر می‌شد به تنها اتاق کلانتری اسم "زندان" گذاشت، باید گفته می‌شد که ما تا به حال هیچ‌وقت نیازی به آن نداشتیم.
 
عقب
بالا پایین