حسام فیضی

تدوینگر ازمایشی
کاربر VIP
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
706
پسندها
پسندها
4,970
امتیازها
امتیازها
288
سکه
4,650
نام اثر: هزار سال بعد از من
سرشناسه: حسام.ف
موضوع: مجموعه دلنوشته
سبک/ژانر: درام روان‌شناختی ، رازآلود اجتماعی
سال نشر: تابستان ۱۴۰۴
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
یه روزایی هست که فقط می‌نویسی،
نه برای دیده شدن، نه برای دل کسی.
فقط می‌نویسی که خفه‌ نشی...
این نوشته‌ها مال اون لحظه‌هان.
وقتی حرفی نبود، ولی ذهن ول نمی‌کرد.
وقتی هیچ‌کس نبود، ولی یه‌چیزی باید گفته می‌شد.
شاید هزار سال بعد از من
کسی بخونه‌شون و بگه:
"لعنتی... انگار منم یه زمانی همین بودم."
c84f02_25Negar-1754159809549.jpg
 
آخرین ویرایش:
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°


do.php



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌




شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.




پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.




پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.




همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..




اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..




○● قلمتان سبز و ماندگار●○



«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
بعضی وقتا همه چی خوبه.
یعنی ظاهرش خوبه.
تو کاری نداری، صدایی نیست، هوا بد نیست، کسی اذیتت نمی‌کنه.
ولی نمی‌دونی چرا، یه جوری‌ای.
نه حال گریه داری، نه خنده، فقط تهی.
این لحظه‌ها از همه دردناک‌ترن، چون هیچ دلیلی برای این حال نیست…
و همین بی‌دلیلی خسته‌ت می‌کنه.
 
آدما فکر می‌کنن وقتی ساکتی، یعنی چیزی نداری بگی.
ولی خیلی وقتا، سکوتت یعنی نمی‌خوای توضیح بدی.
چون می‌دونی اگه حرف بزنی، یا اشتباه فهمیده میشی یا اصلاً شنیده نمی‌شی.
آدمی که زیاد ساکت می‌مونه، آخرش یاد می‌گیره
درداشو با خودش حل‌ و‌ فصل کنه.
این یعنی تو نمی‌گذری، فقط دیگه حرف نمی‌زنی.

و این سکوته که از هزار تا فریاد سنگین‌تره.
 
یه جایی از زندگی می‌رسی به این نقطه که
نه دنبال شروعی، نه نگران پایانی.
فقط می‌خوای اون وسط، یه لحظه آروم بگیری.
نه انگیزه‌ای هست، نه امیدی،
فقط یه نفس بی‌فشار، یه روز بدون فکر، یه شب بدون سوال.
همین‌قدر ساده، همین‌قدر دست‌نیافتنی.
اگه کسی بفهمه اینو، لازم نیست چیزی بهت بگه، فقط کنارت بشینه کافیه.
 
گاهی وقتا مغزت از فکر کردن خسته‌ست
ولی دلت هنوز یه چیزایی رو دوره می‌کنه.
نه می‌تونی بفهمیش، نه ولش کنی.
گیر کردی بین گذشته‌ای که گذشته و آینده‌ای که هنوز نیومده.
و تو این وسط، فقط می‌خوای
یه جایی باشه که نه سوالی ازت بشه، نه توضیحی بخوای بدی.
آروم… بی‌قضاوت… بی‌توقع.
 
بزرگ شدن یعنی اینکه کم‌کم بفهمی
بعضی چیزا هیچ‌وقت حل نمی‌شن.
فقط یاد می‌گیری کنارشون زندگی کنی.
اون زخما بسته نمی‌شن، فقط دردشون آشنا می‌شه.
آدم با یه سری درد نمی‌میره،
فقط آدم قبلی‌ای که بوده، دیگه نمی‌مونه.
یه آدم جدید میشه که کمتر حرف می‌زنه و بیشتر نگاه می‌کنه.


×××××

پ.ن: استفاده از این دل نوشته ها برای نقل قول دوستان آزاده.🔥
 
یه وقتایی نه چیزی ناراحتت کرده، نه کسی اذیتت کرده،
ولی یه خستگیِ عجیب تو بدنت پخش شده.
نه جسمی، نه روحی، یه چیز بین این دوتاست.
انگار انگشت‌های روزگار، آروم آروم لهت کردن،
بدون این که حتی صدات دربیاد.
اون لحظه‌ست که به هیچ‌کس نمی‌خوای چیزی بگی…
چون می‌دونی هیچ‌کس حالتو نمی‌فهمه، حتی خودت.
 
زندگی پر شده از آدمایی که بلدن تظاهر کنن.
بلدن بگن "خوبم" در حالی که ته‌ دلشون پر از فریاده.
تو هم یکی از همونا شدی.
یاد گرفتی نخندی، ولی بگی "جای شکرش باقیه".
یاد گرفتی گریه نکنی، ولی شب‌ها چشمات خشک نمونن.
یاد گرفتی حرف نزنی، چون مطمئنی اگه بگی، چیزی درست نمی‌شه.
سبک نمی‌مونی… فقط خسته‌تر می‌شی
 
زمان همه‌چی رو حل نمی‌کنه.
بعضی زخم‌ها، فقط یاد می‌گیرن چجوری مخفی بمونن.
تو لبخند می‌زنی، شوخی می‌کنی، کارتو می‌کنی،
ولی یه جای ذهنت همیشه مشغوله.
یه چیزی تو مغزت، مثل یه صدای ضعیف، داره زمزمه می‌کنه که:
"تو هنوز تموم نشدی… فقط خسته‌ای."
و این خستگی رو هیچ‌کس نمی‌بینه، چون خوب پنهونش کردی.
 
عقب
بالا پایین