دوست صمیمیام چند وقت پیش تعریف میکرد که توی راه روستاشون بودن، از کنار یه زمین کشاورزی میگذرن که شایعههای زیادی پشتش بوده!
از قضا میگن اون زمین مال اجنهست و هرکس اونجا کشت کرده یا زمین رو خریده، بعدش به طرز عجیبی مرده. و. مدتیه که کسی جرأت نمیکنه اونجا رو دست بزنه!
میگفت وقتی از کنار جاده گذشتیم، یه زن با چادر مشکی کنار جاده وایساده و من همون لحظه گفتم عه این خانوم این وقت شب کنار جاده چیکار میکنه؟ بعد بابام با حالت ترسیده ماشین رو توی سرعت متوقف میکنه و نزدیک بود ماشین رو چپ کنه!
با تعجب و حیرت به عقب برمیگرده و میگه کو؟
و وقتی من نگاه میکنم، چیزی نمیبینم! میگفت در کسری از ثانیه غیب شده، مثل یه خیال!