مجموعه قصه‌های قاشق کوچولو | سارا مرتضوی

سارا مرتضوی

نویسنده افتخاری
کاربر برتر فصل
تیم تگ
رمان‌خـور
نویسنده افتخاری
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,719
پسندها
پسندها
10,676
امتیازها
امتیازها
453
سکه
8,918
مجموعه قصه‌های قاشق کوچولو
نویسنده سارا مرتضوی
ژانر فانتزی
رده سنی خردسال
inshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B5%DB%B0%DB%B8%DB%B1%DB%B0_%DB%B2%DB%B3%DB%B0%DB%B8%DB%B2%DB%B5%DB%B5%DB%B7%DB%B8_na1e.jpg

هدف: ترغیب به غذا خوردن

خلاصه: قاشق کوچولو سفر می‌کنه و تجربه کسب می‌کنه و به دهان‌ها میره تا بچه‌ها غدا بخورن و رشد کنن.
 
آخرین ویرایش:
نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار آثار خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ اثر، قوانین تایپ قصه را مطالعه فرمایید:

[قوانین جامع تایپ قصه]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]

برای سفارش جلد رقصه، بعد از تایپ 5 قصه در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از تایپ 5 قصه ابتدایی از اثر، با توجه به شرایط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ قصه]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن اثر، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن اثر، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان اثرتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ قصه]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
قاشق کوچولو و دهانِ بزرگ خرسی
روزی روزگاری یه قاشق کوچولو بود. اسمش «قاشق کوچولو» بود.
قاشق کوچولو عاشق سفر بود.
یه روز تصمیم گرفت بره یه سفر هیجان‌انگیز،
کجا؟ به دهان خرسی کوچولو!
قاشق کوچولو پرید توی بشقاب
هوووپ!
رفت پیش یه تکه سیب‌زمینی کوچولو و گفت:
-میای با من سفر کنی؟
سیب‌زمینی گفت:
-آره، بریم دهان خرسی!
بعد با هم رفتن پیش برنجا:
-برنج کوچولو! بپر بالا وقت سفره.
برنجا گفتن:
-بریم بریم، وقت ماجراجوییه.
قاشق کوچولو پر از خوراکی شد. رفت به سمت خرسی کوچولو. خرسی کوچولو دهنش رو باز کرد.
-آآآآآآآآآآآ...
و همه‌ی غذاها پریدن تو دهانش.
قاشق کوچولو گفت:
-آفرین خرسی، تو بهترین دهانی بودی که تا حالا دیدم.
خرسی کوچولو خندید و گفت:
-خوشمزه بود بازم بیار.
 
قاشق کوچولو و نجات تخم‌مرغی
قاشق کوچولو توی آشپزخونه بیدار شد. داشت به خودش کش و قوسی میدا که صدایی شنید:
-کمک... کمک...
قاشق کوچولو دور و برش رو نگاه کرد.
دید یه تکه تخم‌مرغ توی بشقاب گیر کرده، تخم‌مرغ کوچولو گریه می‌کرد:
-هیشکی منو نمی‌بره پیش نینی، می‌خوام برم توی شکم نینی قهرمان.
قاشق کوچولو گفت:
-من می‌برمت، من قاشق نجاتم،
رفت سراغ تخم‌مرغی و با مهربونی گفت:
-بپر بالا، وقت پروازه.
تخم‌مرغ کوچولو پرید توی قاشق. قاشق کوچولو راه افتاد.
وییییییش
از روی میز پرید، از کنار لیوان رد شد،
رفت سمت نینی کوچولو و گفت:
-نینی جون، دهن قشنگتو باز کن، قاشق نجات داره مهمون میاره.
نینی کوچولو گفت:
-آآآآآآ...
و قاشق کوچولو، تخم‌مرغی رو با عشق برد تو دهن نینی.
تخم‌مرغ کوچولو توی شکم نینی خندید:
-من نجات پیدا کردم، ممنونم قاشق کوچولو و ممنون از نینی خوش‌خوراک.
قاشق کوچولو برگشت، لبخند زد و گفت:
-خب حالا نوبت کیه؟ کی می‌خواد مهمون نینی باشه؟
 
قاشق کوچولو و قطار خوراکی‌ها
یه روز قاشق کوچولو توی آشپزخونه بیدار شد و گفت:
-امروز می‌خوام قطار بازی کنم.
رفت سراغ غذاها و فریاد زد:
-همه‌ سوار شن، قطار خوراکی‌ها داره راه می‌افته.
اول برنج کوچولوها اومدن:
-ما می‌خوایم واگن سفید باشیم.
بعد سبزی کوچولوها گفتن:
-ما هم واگن سبزیم.
بعد تیکه‌های گوشت اومدن و گفتن:
-ما واگن قهوه‌ای هستیم، ما قوی هستیم.
همه پریدن توی قاشق.
قاشق کوچولو گفت:
-قطار حرکت می‌کنه، آماده‌اید؟
همه با هم گفتن:
-آماده‌ایییییییییم.
قطار قاشق کوچولو از روی میز رد شد، از کنار لیوان و نمک‌پاش گذشت، پیچ پیچ خورد و رسید به ایستگاه آخر رسید به دهان نینی کوچولو.
هو هو... چی چی...
قاشق کوچولو فریاد زد:
-ایستگاه دهان، لطفاً دهن قشنگ باز شه.
و نینی گفت:
-آآآآآآآآآ...
قطار وارد شد و همه‌ی خوراکی‌ها با خوشحالی وارد شکم نینی شدن.
اونجا جشن گرفتن و گفتن:
-هورا! نینی بهترین ایستگاه دنیاست.
قاشق کوچولو برگشت و گفت:
 
قاشق کوچولو و دهان خواب‌آلود
یه روز قاشق کوچولو داشت غذاها رو جمع می‌کرد که بره سفر.
اما هرچی نگاه کرد، دید دهان نینی کوچولو بسته‌ست و نمی‌تونه بره.
قاشق کوچولو گفت:
-هی نینی! دهانت باز نیست؟
دهان نینی با صدای خواب‌آلود گفت:
-هوووووم... خوابم میاد...
قاشق کوچولو خندید و گفت:
-ولی امروز مهمونای مهمی دارم ها، هویج خندان، سیب‌زمینی مهربون و برنج ریزه‌ریزه.
هویج گفت:
-ما دوست داریم بریم توی شکم نینی، ولی در بسته‌ست.
قاشق کوچولو فکر کرد و گفت:
-باشه، من جادوی بیدارباش بلدم.
شروع کرد به آهنگ خواندن:
-باز شو دهن خوشگل، باز شو ای در
همزمان قاشق کوچولو مثل قایق موج‌دار تکون خورد و صدا داد:
ویییییش.
نینی کوچولو کم‌کم خندید و گفت:
-آآآآآآآ...
و دهان باز شد.
قاشق کوچولو گفت:
-هورا!
همه‌ رفتن توی شکم نینی و اونجا جشن گرفتن.
 
قاشق کوچولو و سبزی‌های خجالتی
یه روز قاشق کوچولو رفت توی بشقاب نگاه کرد و دید کلی سبزی کوچولو گوشه‌ی بشقاب جمع شدن.
قاشق کوچولو گفت:
-سلام، چرا اینجا قایم شدین؟
سبزی‌ها با صدای آروم گفتن:
-ما خجالتی هستیم، نمی‌خوایم نینی ما رو ببینه.
قاشق کوچولو خندید و گفت:
-ولی نینی کوچولو عاشق مهمونای سبزه،تازه توی شکم نینی یه باغ خوشگل درست می‌کنین.
یکی از نخودها گفت:
-جدی میگی؟ اونجا خوش می‌گذره؟
قاشق کوچولو گفت:
-آره، اونجا گرمه، نرمه و همه با هم بازی می‌کنن.
کم‌کم سبزی‌ها خندیدن و گفتن:
-باشه، ما رو ببر.
قاشق کوچولو همه‌شون رو سوار کرد، صدا داد:
-هو هو... چی چی... قطار سبز راه افتاد.
از روی میز رد شد، پیچ پیچ خورد، رفت سمت دهن نینی کوچولو.
قاشق کوچولو گفت:
-دهن قشنگ باز شه، باغ سبز داره میاد.
نینی کوچولو گفت:
-آآآآآآآ...
و همه‌ی سبزی‌ها پریدن تو، اونجا توی شکم نینی دست به دست هم دادن و باغ سبز ساختن.
قاشق کوچولو برگشت و گفت:
-دیدین؟ سبزی‌های خجالتی هم قهرمان شدن.
 
قاشق کوچولو و سفر به سیاره پوره سیب‌زمینی
یه روز قاشق کوچولو داشت توی آشپزخونه قدم می‌زد که یهو چشمش افتاد به یه تپه نرم و طلایی‌رنگ، گفت:
-وااای! این چیه؟
پوره سیب‌زمینی با صدای مهربون گفت:
-سلام! من سیاره پوره‌م. اینجا خیلی نرم و خوشمزه‌ست ولی دوست دارم سفر کنم.
قاشق کوچولو گفت:
-باشه، من سفینه‌ات می‌شم. سوار شو، بریم پیش نینی کوچولو.
پوره پرید توی قاشق.
قاشق کوچولو صدا داد:
-۵...۴...۳...۲...۱... پرتاب.
از روی میز رد شدن، از کنار نمک‌پاش گذشتن، از فنجون شیر پیچیدن و رسیدن به ایستگاه آخر:
«دهان نینی کوچولو»
قاشق کوچولو گفت:
-ایستگاه سیاره خوشمزه، لطفاً دهن قشنگ باز شه.
نینی گفت:
-آآآآآآآآ...
پوره سیب‌زمینی وارد شکم شد و گفت:
-هورا! اینجا مثل یک دنیای گرم و شادِ تازه‌ست.
قاشق کوچولو برگشت و گفت:
-ماموریت موفق، سیاره جدید فتح شد.
 
قاشق کوچولو و گنج شیرین

یه روز قاشق کوچولو روی میز داشت استراحت می‌کرد که صدای آهسته‌ای شنید:
-هیس، کسی منو پیدا نکنه.
قاشق کوچولو کنجکاو شد و رفت سمت صدا.
دید یک کاسه کوچیک عسل گوشه‌ی میز قایم شده.
قاشق کوچولو گفت:
-سلام، چرا اینجا مخفی شدی؟
عسل گفت:
-من یه گنج شیرینم، ولی هیچ‌کس منو پیدا نکرده که ببره پیش نینی!
قاشق کوچولو لبخند زد و گفت:
-پس من دزد دریایی می‌شم و تو رو می‌برم سفر.
با احتیاط عسل رو برداشت، راه افتاد از کنار نون و فنجون گذشت، رسید به دهن نینی کوچولو.
گفت:
-گنج شیرین رسید، دهن قشنگ باز شه.
نینی عسل رو مزه کرد، خندید و گفت:
-اممم... خوشمزهِ.
قاشق کوچولو گفت:
ماموریت پیدا کردن گنج، موفقیت‌آمیز بود.
 
قاشق کوچولو و بادکنک فراری
یه روز قاشق کوچولو داشت به سمت نینی می‌رفت که یهو یه بادکنک قرمز از بالای کابینت افتاد و قل خورد روی میز.
بادکنک گفت:
-کمک! دارم می‌رم سمت لبه!
قاشق کوچولو سریع غذا رو گذاشت توی بشقاب و دوید و با دسته‌اش بادکنک رو نگه داشت.
بادکنک گفت:
-ممنونم، حالا می‌خوام تو رو همراهی کنم تا غذا رو برسونی.
قاشق و بادکنک با هم رفتن سمت نینی.
قاشق گفت:
-نینی! بگو آاااا...
نینی لقمه رو خورد، بعد بادکنک رو ب*غل کرد و گفت:
-چه بادکنک بامزه‌ای.
 
عقب
بالا پایین