در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Mitra_Mohammadi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Mitra_Mohammadi

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
10
پسندها
پسندها
24
امتیازها
امتیازها
3
سکه
98
عنوان: داهل
نویسنده: میترا محمدی
ژانر: اجتماعی عاشقانه

خلاصه:در دهه‌ای غبارآلود، کودکیِ یک پسر با خیابان گره می‌خورد و معصومیتش در هیاهوی زخم و رفاقت فرو می‌ریزد.
سال‌ها بعد، از دل تاریکی قد می‌کشد؛ مردی که گذشته‌اش هر لحظه در کمین است.
میان خشونت و بی‌رحمی روزگار، نگاه دختری پشت پنجره در او دریچه‌ای تازه می‌گشاید؛ عشقی که هم زخم‌هایش را لم*س می‌کند و هم بهایی سنگین بر دوشش می‌گذارد.در مسیر پر پیچ و خم تقدیر باید در میان سایه‌های گذشته روشنایی عشق گمشده‌اش را جستجو کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
کتاب داستان ماه پیشانی را که دیگر رنگش به زردی و کاغذهایش به طرز عجیبی از هم جدا شده بود را بست و چشمکی حواله‌اش کرد:
- قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌اش نرسید.
طاهر دست‌های لاغرش را زیر چانه‌اش زده بود و خیره به صورت طاهره غرق در افکارش بود. چشم‌های مشکی طاهره دیگر خندان نبود. پوست سبزه‌اش رو به زردی و کدری می‌زد. موهای مشکی بلندش که در آن رگه‌های سفیدی دیده می‌شد، برای اولین بار از زیر روسری‌اش ژولیده بیرون آمده بود. چیزی در سمت چپ سـ*ـینه‌اش سنگینی می‌کرد. طاهره همیشه می‌گفت:
- زندگی زیباست؛ چون هر روز می‌توانیم طلوع و غروب خورشید را ببینیم. زندگی زیباست؛ چون...
طاهر، اما نظر دیگری داشت. از نظر او زندگی زیبا بود؛ چون هر روز طاهره او را با لبخند بیدار می‌کرد و با دست‌های ظریف‌اش در آغوش می‌کشید و می‌بــوسید.
این... این یعنی طاهره هست و جایی نرفته! این یعنی طاهره دوستش دارد و او را ترک نمی‌کند. مثل مادرش ماهرخ؛ همان زنی که همیشه صورتش در قاب چادر بود و یک شب بی‌صدا رفت و برنگشت.
حال طاهره هم دست کمی از طاهر نداشت. صبح که بیدار شده بود با صورت رنگ پریده و چشم‌های متورمش در آینه روبه‌رو شده بود.
طاهر پسر آرامی بود؛ به دور از شیطنت و هیاهو و همین او را شخصیتی آرام جلوه می‌داد. از وقتی به یاد داشت، مادرش از چشم‌های طاهر نفرت داشت؛ زیرا چشم‌های عسلی و خمار طاهر همیشه او را به یاد هووی خانه‌خراب‌کن‌اش می‌انداخت. اما این چند روزه گویا حرف زدن هم برایش اجباری شده بود. هر گاه به چشم‌های عسلی طاهر نگاه کرده بود، اشک دیده بود، غم دیده بود. چه می‌کرد برای برادر یتیمش؟
برای سرنوشت شوم برادرش به خدا گله می‌کرد یا دل شکسته‌ی خودش؟
از پنجره نسیمی به داخل اتاق وزید و موهای طاهره را زیر روسری به بازی گرفت. با این حال طاهره سعی کرد لبخند بزند. خم شد و دستی روی موهای طاهر کشید.
چشم‌های طاهر آرام بسته شد. اجازه داد نسیم صورتش را و طاهره موهایش را نوازش کند. پسرک ساده لوح فکر می کرد می‌تواند نوازش‌های طاهره را در گوشه‌ای از ذهنش ذخیره کند که هر گاه دلتنگ شد آن را روی موهایش احساس کند. طاهر با تمام کودکی‌اش می‌دانست چند روز دیگر همین هم برایش حسرت می‌شود. طاهره سنی نداشت. با این حال برای طاهر یک تنه هم پدری کرده بود، هم مادری، هم برادری و در کنارش هم خواهری!
دستش را نوازش‌وار از روی موهای ماشین شده‌ی طاهر برداشت و روی صورتش کشید. چیزی در وسط گلویش سنگینی می‌کرد:
- دارم دق می‌کنم از این حالت قربونت برم.
طاهر چشم باز کرد. با فکر این‌که طاهره رفتنی‌ست؛ بغضی در گلویش نشست. خواهر دردانه‌اش لـ*ـبش را به دندان کشید:
- مگه نه این‌که تازه عروسا باید صدای خنده‌شون کل خونه رو پُر کنه؟ پس چرا من یه چشمم اشکه، یه چشمم خون؟ هان؟
طاهر اشکی که از گوشه‌ی چشم خواهرش چکید را با دست کوچکش پاک کرد و چشم در چشمان اشکی طاهره خیره شد:
- گفته بودی هیچ‌کس نمی‌تونه جدامون کنه... توام مثل مامان ماهرخ رفتنی شدی؟
 
عقب
بالا پایین