عنوان: شاهزادهی شاهدخت نویسنده: تهمینه ارجمندپور ژانر: عاشقانه ناظر: @malihe سطح اثر: حرفهای خلاصه:
رمان «شاهزادهی شاهدخت» روایتگر زندگی دختری است که در میان سُنَّتها و باورهای خانوادگی سختگیرانه رشد کرده، امّا دلش در جستوجوی مسیری متفاوت است. آشنایی ناگهانی او با پسری خارج از دایرهی این باورها، دریچهای تازه به رویش میگشاید، راهی که او را درگیر کشمکشهای عاطفی، انتخابهای دشوار و تصمیماتی میکند که سرنوشتش را دگرگون میسازد. در این مسیر، میان عقل و دل، تعهد و آزادی، باید راهی برای ادامه زندگیاش بیابد. راهی که پر از تردید، دلبستگی و حقیقتهای پنهان است.
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
«نهایت سپاس از خوانندگانی که بعد از رمان لحظهی دیدنت در این کتاب همچنان همراهم بودند. زیرا، همه درون خود شاهزاده یا شاهدختی برای دوستداشتن دارند. حتّی آنجایی که خام و هیجانزده به آدمهای اشتباه برمیخورند تا قسمتی از تجربهیشان شود که چون منطق را نمیفهمد، شاید گذر زمان تسکینش دهد»
مقدمه
مجموعه اندیشههایم کنار هم، میرسد به چهارچوب آن دو اتاقِ پستوی طبقهی بالای عمارت آبا و اجدادیمان که با وجود فرسودگی همچنان قرص و استوار پابرجا بود. همانجایی که هنوز در و دیوارش سنگ صبور تمام سِرهای نهانی و پوشیدهام از دیگران، برایم گذشته را به آینده گرهی درهمتنیده میزند.
همهی دوران بچگی من و ارغوان، دخترداییام با خاله بازی بین جهیزیهی عهد قجری عزیزخانم که سالها پیش به طبقهی بالا آورده شده بود اما همیشه برای ما حس تازه ی ماجراجویی داشت، به خوبی و خوشی گذشت.
هر صبح، خورشید سخاوتمندانه نگارهای تلالواش را از سپیدهدم به شیشههای کوتاه و بلند ترشیهای صف کشیدهی رنگارنگ در چند ردیف تاقچهها و سبزیهای نیمه خشک کف اتاق، میپاشید که بیشترین حاصلش لواشکهای تابستانهی مادربزرگمان بود.
تا سر میچرخاندی، از کمد بزرگ چوبی ِ قهوهایی رنگ، با گلهای برجسته که گوشه و کنارش اگر رنگ پریدگی هم داشت چیزی از زیباییاش نمیکاست تا صندوقچههایی با نقش و نگارهای ریز گلهای بهاری که همانند چراغ جادو، لباسها و پیراهنهای مَلمَل چیندارِ مروارید دوز و کفشهای پاشنهدار طلایی، سررشتهی آغاز شنیدن حکایتهایی تکراری از قدیمالایام بود.
چون عمارت سرنبش خیابان اصلی واقع شده بود، دیدخوبی به محیط اطراف محله داشتیم. حتّی از آن بالکن کوچک طبقهی بالا با نردهای باریکِ بیرنگ و رو، خاطرات ِ صفای پاییدن سر تا ته کوچهی بغلی خاصّ و منحصر به فرد در ذهنمان حک میکرد. کمسنتر که بودیم، سروصدای درهممان با بچهها، ناخواسته خواب و آسایش سر ظهر را از همسایههایِ شاکی میگرفت.
وقتی سروکلّهی ارسلان تنها برادر ارغوان که هشت سال از ما بزرگ تر بود پیدا می شد، همه از ترس پا به فرار میگذاشتیم و پراکنده میشدیم. رفتار عبوسانهاش در مقابل آن همه سربه هوایی و شیطنتهای دخترانه با کج خلقیهایی که شاید کمی رنگ و بوی غیرت مردانه را میداد، همراه بود. خلاصه کافی بود یک بار صدای بلند خندیدن ما به گوشش میرسید، یا ظاهر و لباس پوشیدنی که به مذاقش خوش نمیآمد و به نظرش نامتعارف بود، سختگیری تعصباتش شبیه آتشفشانِ غیظ و غضب فوران میکرد. تشرهایش به خواهرش با حاضر جوابی من و حرص خوردن او، موجب جنگ و جدالی بزرگ میشد. چون به هیچکس روی خوش نشان نمیداد ته ماجرا را به دعوا و خط و نشان، میکشاند و به قول عزیزخانم پیش از چوب غش و ریسه میرفتیم.
بزرگ شدنش در خانوادهی متدین و تربیت مذهبی پدرش، از او جوانی رعنا و پسری باکمالات و مبادیآداب بار آورده بود. رفتار موقر و با متانتش، همراه ظاهری بلندقامت و چهارشانه، جذابیت مردانهی خاصّی به او میبخشید. سال شنیدن آن همه تحسین، شخصیتی جدی و محکم از او ساخته بود که مایهی فخر و مباهاتش میشد. وقتی بعد از اتمام درس و دانشگاه بلافاصله مشغول کار دولتی شد، همهی دختریهای دم بخت شهر را برایش در نظر گرفتند تا خوشبختی دُردانهیشان تکمیل شود. بیخبر از خواب شومی که سرنوشت برایش رقم زده بود.
خلاصه نتیجهی تمام سرکوفت شنیدنها و مقایسه شدنها، باعث بیزاریام از او هم شد. همانند تمام قوانین آزاردهندهی اطرافم که هر روز سخت و دست و پاگیرتر میشد همراهم قد کشید و رشد کرد.
هر چند زمانه عوض میشد و روزگار پوست میانداخت و جدید میشد هنوز هم محلههای قدیمی با آدمهایی که برای تغییر افکارشان سخت مقاومت میکردند، وجود داشت. درست، همان برهه از زمان مصادف شد با دوران نوجوانیام که حتی کوچکترین موضوعات عصبی و کلافهام میکرد تا به آنی از کوره در بروم و غیرمعقول و نسنجیده رفتار کنم. احساسی مشمئز و منزجرکننده از امر و نهی شنیدن. مخصوصاً وقتی برای انجام هر کاری باید اجازه میگرفتم، مستأصل دوستداشتم از همه فرار کنم و چه بهانهایی بهتر از سامان.
"تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم
گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستي" (شاعر: عطار)
شاید میشد ابتدای عاشقانهی ورود عروس و داماد برای شروع اولین شب زندگی مشترکشان، شیرین و به یادماندنی آغاز شود نه آنگونه زهر، اما از فشار روانیِ گذر آن روزها اعصابی برای هیچکدام از ما باقی نمانده نبود که با اوقات تلخی خرج دعوا و بحث بیحاصل کنیم. چون تا قیام قیامت دل ارسلان با من صاف نمیشد.
در میان سکوت سهمناک زیر نگاه پرصلابت و خشمگینش از سرشب تا لحظهی ورود به پارکینگ ساختمان، از درون بیشتر پرتلاطم میشدم. تمام شنل ساتن سفید را دور خود پیچیده بودم تا کل پوست بدنم را از دیدش پنهان کنم که جرقهای به انبار باروت نباشم و ایکاش در گذشته هم آنقدر محتاطانه رفتار میکردم.
در آن حجم از تور و لباس پفدار حسابی احساس گرما میکردم. قطرههای عرق آهسته از سر و گردنم روی کمرم سر میخوردند. نفسم بالا نمیآمد، انگار واقعاً اکسیژنی برای تنفس وجود نداشت. مشوش و دلواپس ل*بهایم را بهم میفشردم و بوی نامطبوع رژی که در دهانم میپیچید حسی ناخوشایند را برایم بوجود میآورد که دلم را بهم میزد.
ملاحظه و زبان به دهان گرفتن و با صبوری خانمانه رفتار کردن مثل همیشه از معجزات حضورش در کنار تمام بیقراریهایم بود. شاید یک نوع تلاش و مقاومت برای نگه داشتنش در زندگیام. پس بس بود آن همه موش و گربه بازی درآوردن. امشب باید سنگها را وا میکندیم. به هر بدبختی که بود، در ذهن پر قیل و قالم به مثال بازار مسگرها، دنبال مقدمهای میگشتم تا نرم نرمک سر صحبت را باز کنم ولی از استرس واکنشش، حلقههای اشک در آن چشمان روشنم نینی میزد. زبانم به سقف دهان چسبیده بود. با گلویی خشک و حال زاری که تعریف چندانی نداشت. اصلاً کدام مرد طاقت شنیدن اعترافی به آن سنگینی که رنگ و بوی خیانت را میداد، داشت؟!
با تکان آهستهی ماشین موقع خاموش شدن، سست و بیرمق چشمانم را بهم فشردم. دلم مالش میرفت و معده درد امانم را بریده بود. حجمی از تور مشت در کف دستان عرق کردهام را رها کردم و به سویش سرچرخاندم. تمام حرکاتش مملو از بیحوصلگی بود. مجذوب چهرهی جذاب و خستهاش شدم که با آن ته ریش دلنشینتر هم شده بود. البته اعلام جنگش با بیتوجّهی و سکوتش موقع پیاده شدن، عیان بود. نگاهم خط قدمهای کندش به سمت آسانسور را بدرقه کرد. تا همانجا ایستاد و دکمه را فشرد.
به خودم تکانی دادم. در ماشین را باز کردم و از سر جا بلند شدم. انتهای لباس دست و پاگیر را در دستانی که به وضوح میلرزید، جمع کردم و در ب*غل گرفتم. با احتیاط قدم برداشتم و پیاده شدم. مثل جوجه اردکهایی که پشت سر مادرشان راه افتادهاند بیصدا و ساکت با زانوهای بیجان قدهایم را به زور روی زمین میکشاندم تا به خیال خودم دیرتر برسم. با تمام عشقی که در بند به بند وجودم نسبت به او رخنه داشت، از ته دل آرزو میکردم که ایکاش هرگز بله را نداده بودم.
بالاخره به پشت در رسیدیم. برای چند ثانیه از صدای چرخش کلید و باز شدن قفل در، سکوت نیمه شب اطراف برهم خورد. ارسلان جلوتر وارد خانه شد. کورمال کورمال دستش را روی دیوار کشید تا پریز برق را پیدا کند و به آنی چراغهای لوستر، خانه را نورانی کرد. پشت سرش وارد راهرو شدم و در را بستم. دلهره از فرق سر تا نوک پایم را در برگرفته بود. نگاهم به انعکاس تصویرم در آیینهی قدی نصب شده به دیوار افتاد. میدانست نه این زیبایی ظاهری، نه هیچ رنگ و لعابی دلش را به آن آسانیها نرم نمیکند چون به اندازهی کافی زندگی به کاممان زهرمار بود.
درد کفشهای پاشنه بلندی که تنگ بودنشان تمام انگشتهای پایم را بهم میفشرد، حاصل خریدها و انتخابهایِ بیدقّت و هولهولکی بود که فقط محض از سرباز کردن انجامشان داده بودم. وقتی کلافه کفشها را از پایم درآوردم، انگار نیمی از خستگی تنم همانجا در رفت. نفس عمیق و از ته دلی کشیدم و روی سرامیکهای برّاق و شفّاف، قدمی به سمت جلو برداشتم. زودتر از هر چیزی بوی نویی وسایل خانه در مشام پیچید و به استقبالم آمد. جهیزهی نوعروس زیر نور چراغها با وسایل یک دست سفید که بیشتر سلیقهی ارغوان و بقیه بود تا من، جلوهی خاصّ و آرامش بخشی به اطراف میبخشید.
تازه جرأت کردم و نگاهم را مستقیم به ارسلان که دست به کمر وسط هال ایستاده بود، دوختم. بلاتکلیف زیر نگاه سنگینش شبیه خمیر بازی وا رفتم و روی نزدیکترین مبل سر خوردم و نشستم.
به ستوه آمده بود که پوفی بلند کشید و با خشم کتش را روی دستهی مبل انداخت. دکمهی بالایی پیراهنش را باز کرد و هیکل تنومندش کل مبل یک نفرهی روبرویم را پوشاند. با دستهایی گرهزده مثل اخم بین ابروهایش که خیال باز شدن نداشتند.
سرم را پایین انداختم و زیر ل*ب بسماللهی گفتم تا آماده باشم دوباره بازجویی شوم اما بالاخره تمام بغض سنگین و سخت آن روزها ترکید تا آرایش ماسیده شده روی صورتم با خیسی اشکها، پخش و پلا شود. دقایقی صبر کرد تا گریهام تمام شود و به انتهایش برسد. کمرش را به مبل تکیه داد. همانطور که با حلقهی در دستش بازی میکرد با لحنی منجمد و خونسرد اما عصبانی گفت:
- خب تعریف کن؟
صدای گرم و گیرای مردانهاش از قعر افکاری که بیشتر دلگیرم میکرد بیرونم کشید. دوستداشتم از خجالت اشتباه ناشیانهایی که از روی نادانی انجام داده بودم، بمیرم اما در مورد خصوصیترین راز دخترانهام حرفی نزنم. مگر خودش تا به حال سری را پنهان نمیکرد؟ دوران نوجوانیاش خطایی نداشت که الآن فراموشش کرده باشد؟! پس حقّ نمیدادم یک طرفه به قاضی برود.
من که حتّی این اواخر موضوع را از ارغوان هم پنهان کردم الآن چه میگفتم تا باورم میکرد و دست از سرم برمیداشت؟ احساس بدبختی و بیپناهی، باعث شروع دوبارهی گریهام شد. اضطراب تنهایی نشستن مقابل کسی که هم شاکی بود، هم مدعی. هم وکیل بود هم قاضی، باعث شد با حرکتی آهسته از مقابلش بلند شوم تا به سمت اتاق بروم.
هم زمان احساس کردم لباسم به جایی گیر کرده است. خم شدم و به زمین چشم دوختم. پای ارسلان را دیدم که به عمد روی دنبالهی لباسم گذاشته بود. به آرامی نگاه سرد و یخ زدهاش از همان پایین تا چشمهایم کشیده شد و خیره ماند. عرقهای ریز روی پیشانیاش، چشمان سرخ و عصبیاش، صدایش را به گوشم پرغصه میرساند وقتی که گفت:
- تشریف داشتی. داشتم از مفصل توضیح دادنت فیض میبردم.
با چشمانی سرخ و پلکهایی متورم که به زور باز نگهشان داشته بودم، به لباس چنگ انداختم و با شدّت بیشتری کشیدم تا مثل همیشه از پاسخ دادن فرار کنم اما قبل از برداشتن قدمی، سریع بلند شد و هیبت غضبناکش با آن قد و قوارهی بلند در مقابل جسم ضعیف و ظریفم سایه انداخت.
با بیقراری و بیطاقتی که در رفتارش مشهود بود بازویم را محکم گرفت. تمام احساس و خواستهاش را از لابهلای دندانهای بهم فشرده خلاصه و کوتاه در چند کلمه به زبان آورد و گفت:
- اینقدر الکی برام آب قوره نگیر. حالم ازت بهم میخوره. یه چند صباحی نگهات میدارم تا آبها از آسیاب بیوفته بعدم از زندگیم گم میشی بیرون. فهمیدی یا بیشتر شرح بدم؟
مخلص کلامش آنقدری سخت بود که به حتم از پا درمیآمدم. از رگ متورم بیرون جستهی کنار شقیقههایش، پر بودن دلش عیان بود. پس هوس دعوا و مرافعه به سرش زده بود چون تا صدای بغضآلود «ولم کن» بگوشش رسید، مهلت نداد و برق سیلی تمام وجودم را پر کرد. از درد و گزگز گرمای رد انگشتانش، دستم را روی صورتم گذاشتم و همانجا روی زمین به زار زدن نشستم.
حال فضاحتبار هر دوی ما شبیه هم بود. شنیدم وقتی با قدمهایی بلند از کنارم رد شد، زیر ل*ب زمزمه کرد و گفت:
- حیف اون همه زحماتی که به پای آدمِ بیلیاقتی مثل تو ریختم.
نوای هق هق گریهها با صدای تکه تکه شدن شیشهی قهوهی دم دستش در کف آشپزخانه درهم آمیخت. بعد به طرف اتاق خواب رفت و در را محکم بهم کوبید. از ترس خفه و لرزان اشک میریختم. اگر میتوانستم پشت گوشم را ببینم همان ارسلان قبلی را هم میدیدم. خیره به نقاشی گلهای فرش دستباف زیر پایم، زانو ب*غل گرفتم و آنقدری آنجا نشستم که متوجهی گذر زمان نشدم.
موقع سپیدهدم، با نوری که از لابهلای پردهی حریر اصرار داشت هر دقیقه بیشتر خودش را دل خانه جا کند، شکسته و آزردهخاطر دستم را به پایهی مبل گرفتم و آهسته بلند شدم. به سمت دومین اتاق رفتم. جایی که زندایی با خنده و شوخی میگفت سال دیگر اتاق نوهاش میشود. فعلاً از اولین شب زندگی جهنَّمی، دو سه روزی بیشتر آنجا مهمان نبودم و شاید حسرتش تا ابد بر قلبم میماند.
اشکریزان به چه مکافاتی تنهایی ناخنهای مصنوعی را از روی ناخنهایم برداشتم. با تقلا لباس را از تنم بیرون کشیدم و گوشهی کمد چپاندم. موهای به شدت بهم گره خورده را بعد از تلاشی بیحاصل نصفه و نیمه رها کردم. دستمال مرطوب را محکم روی صورتم میکشیدم تا از شر آن همه آرایش و گریم که انگار روی دلم سنگینی میکرد، نجات پیدا کنم.
نفس کم میآوردم. از ضعف و خستگی نمیتوانست سر پا بمانم. کوسن روی مبل کنار پنجره را برداشتم و زیر سرم گذاشتم تا کمی به بدن و مغز فرتوت و خستهام آرامش بدهم.
همان دو ساعتی که بعد از روشن شدن هوا چشمانم گرم شد با کابوس و حال پریشان از خواب پریدم. تمام تنم از روی زمین خوابیدن کوفته بود و هنوزم خستگی عجیبی داشتم. غلتی زدم و به شانهی دیگر چرخیدم.
با روشن هوای دم صبح، افکار درهم و برهمم را پس زدم. گیج و خسته نیمهخیز به دیوار تکیه دادم. چشمم به کولهام افتادم که دو روز قبل کنج اتاق گذاشته بودم. از درونش موبایل را برداشتم و روشنش کردم و در جیب لباسم گذاشتم.
پاورچین پاورچین آهسته به بیرون سرک کشیدم و وقتی از نبودنش خیالم راحت شد به بیرون قدم گذاشتم. آبی به سر و صورتم زدم تا آثار آرایش دیشب که با لجاجت روی صورتم جا خشک کرده بود را شستم. رنگ پریدگی صورتم با زیرچشمانی گود افتاده اوضاع ناجور آن روزهایی را نشان میداد که محرم اسرای نداشتم. حالم از قیافهی درهم و نامرتبم بهم میخورد. از منتی که تا ابد به سرم کوبیده میشد. از محکومیت دادگاه نصفه و نیمهایی که دیشب برپا شد. از جواب نداشته ام به او. از خبری که اگر پخش میشد باید به همه جواب پس میدادم و آبرویریزی که جمع کردنش محال بود.
ضعف و حالی که رو به بدتر شدن میرفت فقط پایم را به آشپزخانه کشاند. هنوز تکههای شکستهی شیشه کف زمین پخش بود. با احتیاط صندلی را کنار کشیدم و نشستم. گیج و خسته چشمانم را بستم تا بهتر تمرکز کنم. آن بوی خوش بیشتر حالم را زیر و رو میکرد، چون بوی قهوه برایم بوی ارسلان بود. بوی خط به خط زندگی واقعی که فقط در او خلاصه میشد.
باید با مادر تماس میگرفتم و دوباره برای سروسامان دادن به اوضاع از او و عزیزخانم کمک میخواستم اما تا موبایل را از جیبم درآوردم چشمم به پیامهایی پشت سرهم تهدیدآمیز سامان افتاد که به عنوان تبریک ازدواج یا عکس را برای ارسلان میفرستاد یا سر ساعت به جایی که گفته بود میرفتم.
قلبم تندتند میتپید. انگار وزنههای روی شانههای نحیفم سنگینی میکرد. به زور به زانوهای ناتوانم حرکتم دادم تا به اتاق رسیدم. با دستانی لرزان در کمد را باز کردم. بیتوجّه به دستهایی از لباس که همزمان کف کمد افتاد، مانتویی که مارک یقهاش به چوبلباسی گیر کرده بود را با شدت بیرون کشیدم. شالی روی موهای بهم چسبیده و حسابی گره خوردهام انداختم و از در خانه بیرون رفتم.
سوار تاکسی شدم. اگر امروز به پایش میافتادم و با التماس میخواستم کاری به من و زندگیام نداشته باشد، هر شرطی که پیش پایم قرار میداد قطعاً میپذیرفتم. مثل مار گزیدهها به خودم میپیچیدم. شقیقههایم از درد داشت منفجر میشد ولی باید طاقت میآوردم. وقتی رسیدم بعد از حساب کردن کرایه، با ترس و دلهره مقابل فرودگاه از ماشین پیاده شدم.
به این میاندیشیدم که شکل و شمایل حماقت، دقیقاً خودم بودم. ابلهی که بیفکر جز درست کردن دردسر کار دیگری بلد نبود. اشکریزان بین آدمهایی که با عجله و بیاهمّیّت از کنارم رد میشدند هاج و واج، تنها همان وسط ایستاده بود. مبهوت بین بلاتکلیفیِ زندگی که پشت سرم به فنا رفت و آیندهایی که به ثانیهایی نابود و خاکستر شد. حتّی کوله روی دوشم سنگینی میکرد. دستم شل شد و روی زمین کنارم گذاشتم.
دوباره قالم گذاشته بود. متعجّب خشکم زد چون پروازش دو ساعت قبل بود. فقط در دل خدا خدا میکرد که عکس را برای ارسلان نفرستاده باشد.
از افکار مختلفی که همگی به ذهنم هجوم آورده بودند حس بدی داشتم. زانوهایم میلرزید. سرم گیج میرفت و قادر به تمرکز کردن نبودم.
فقط میدانستم امروز را نباید با ارسلان روبرو شوم و به خانهی خودمان بروم تا با زبان خوش عزیزخانم و مادر مشکل را حل میکردند. اما طولی نکشید که مثل خروس بیمحل نفس زنان مقابلم ایستاد، از آن قد و قامت بلند با چشمانی از حدقه بیرون زده و تندتند نفس کشیدنش که با اضطراب نگاهم میکرد قلبم هوری ریخت و اشهد را خواندم.
چرا زمین برای بلعیدنم دهان باز نمیکرد؟ پیش خودش چه فکری میکرد وقتی دیشب مراسم ازدواجمان بود و امروز کجا و به انتظار چه کسی ایستاده بودم؟ از شرمندگی سرم را پایین گرفتم و اشکها مثل سیل صورتم را خیس کردند. او که تمام عصبانیتش را در صدایش ریخت، سرم فریاد کشید و گفت:
- فقط بگو اینجا چه غلطی میکردی؟ کدوم گوری میخواستی بری؟
آب دهانم را قورت دادم. تمام بدنم میلرزید و دندانهایم بهم میخورد. به مانتوی تنم چنگ زدم و بلند گریه را سر دادم. مچ باریک دستم را محکم گرفت و دنبال سرش کشاند. کاش میشد بمانم و بفهمم حرف حساب سامان لعنتی چیست. تا از حیثیت و آبرویم دفاع کنم. چه میدانستم قرار است رسواییاش دامان همه را بگیرد. بدون توجّه به تقلا و تلاشم به داخل ماشین هلم داد. در مقابل آن همه گریه و شیون برای آرام شدن سیلی محکمی به صورتم خورد.
شوک زده سر جایم نشستم. حلقم خشک بود و گلویم مثل قلبم میسوخت. نفس به سختی بالا میآمد. تمام طول مسیر بیهیچ صحبتی بین ما طی شد. تا ماشین با سرعت در مقابل خانه ایستاد. ارسلان پریشان پیاده شد و درها را قفل کرد. برای خبر کردن همه عجله داشت. اول چندباری با حرص زنگ در را پشت سر هم زد و بعد به در حیاط کلید انداخت و در را با شدت مقابلش باز کرد.
با دست صورتم را پوشاندم و دوباره گریه را سر داد. خود هم نمیدانستم آن همه اشک از کجا میآمد که قصد بند شدن نداشت.
ارسلان به طرف ماشین برگشت و در را باز کرد. از نگاهش چیزی فراتر از خشم و نفرت میبارید. دستم را محکم کشید و همراه خودش برد. برای اینکه بیشتر در خیابان نمانیم به طرف جلو هلم داد. ناگهان سکندری خوردم و لحظهایی تعادلم بهم ریخت و کف حیاط پخش زمین شدم.
عزیزخانم هول شده و رنگ پریده، هنوز چادر سفید گلدارش را روی سرش مرتب میکرد که با دیدن حال و روز نوههایش با دست به صورتش چنگ انداخت و ل*ب گزید. اشکها نه قصد بند آمدن داشتند نه اجازه میدادند جواب سؤالهای پشت سرهم مادربزرگ که فقط در یک کلام خلاصه بود که «چیشده؟» را بدهیم. از هق هق گریهها، خانه را روی سرم گذاشتم. ارسلان با چشمهایی قرمز و عصبی گفت:
- بفرما تحویلش بگیر. میرم دنبال کارهای طلاق. اینم امانتت صحیح و سالم خودت ازش هر سؤالی داری بپرس.
همان روز تمام طاقت و دوستداشتن ارسلان با من تمام شد. از فکرهای ناجور دیگران بیشتر از خودم متنفر میشدم. مگر چه اتّفاق خاصّی در شب عروسی افتاده بود که صبح علیالطلوع با اوضاع آشفته و حالزار، دُردانهیشان با آن صبر و تحمل مثال زدنیاش قاطعانه فقط میگفت «این دختر را نمیخواهد؟»
همانجا بود که زندگیام به فصل سرد و یخزدهاش رسید و سالها ماندگار شد. از گذر روزها و ماههای اول جدایی چیز زیادی در خاطرم نماند جز وساطت، پادرمیانیها و راه چاره های ِ بیفایده. کنکاشهایی که جز گریه و پنیک حتی آرامبخشهای قوی هم تسکینش نمیداد.
انگار مغزم عادت داشت وقایع بد را پشت هالهی فراموشی در همان قسمتهای تاریک وجودم نگه دارد تا کمکم فراموشش کنم ولی زخمی عمیق و آزاردهنده از خودش به جا بگذارد تا با گذر روزها از روزنههای تَرک خوردهی درونم، فقط اندک قسمتهایش را به یادداشته باشم. «پنج سال قبل»
«سالها پیش بعد از درگذشت پدر، انتهای خانهی عزیزخانم که تا چشم کار میکرد پر بود از درختهای کهن سالِ کاج و سرو، حاجدایی خانهایی آبرومندانه برای من و مادر ساخت. با نمایی خوشمنظر از باغچهایی که ارسلان با صبر و شکیبایی فراوان به آن رسیدگی میکرد. خوب یادم هست زمانی آنقدر بدجنس بودم که هر وقت لجم را در میآورد به تلافی، تمام سبزی خوردنها و گلهایی را که با بردباری و حوصله میکاشت لگد میکردم و به عمد از روی آنها رد میشدم تا خودم را به ارغوان برسانم.
اردیبهشت ماه بود. برای امتحانات آخر فصل و نزدیکی کنکور طبقهی بالای خانهی عزیزخانم کتابخانه شد. به این بهانه با ارغوان بین انبوهِ کتابها و انواع جزوهای درهم مینشستیم ولی دریغ از قطرهای حوصله داشتن برای یک خط درس خواندن.
از صبح تا دمدمهای غروب آنقدر پرچانگی میکردیم و از این در و آن در میگفتیم و غش غش میخندیدیم تا حسابی سرگرم میشدیم.
دو دختر هم سن و سال با ظاهری تقریباً شبیه به هم اما اخلاقهای زمان تا آسمان متفاوت. هر چه او صبور و خوشرو بود من حاضر جواب و یاغی. غرور و تکبری که نمیدانم از کجا آمده و در وجودم جا خوش کرده بود تا حس واقعی شاهدختها را داشته باشم. با رفتاری که بیخردی کامل درونش موج میزد. مثل موضوع صدرا، خواستگار پروپا قرص آن روزهای ارغوان که با خباثت دوستداشتم سر به تنش نباشد چون من کسی را برای رابطهی عاطفی نداشتم.
خلاصه صدرا، پسری محجوب و همه چیز تمام بود که سالهای آخر تحصیلش، دانشجوی یکی از شهرهای جنوبی بود. پدرش از سرشناسان بازار و آشنای دیرینهی حاجدایی بود. دو دختر بزرگش معلم بودند و دختر کوچکش دستی در کارهای زیبایی و آرایشگری داشت. ارغوان که با همان چند رفت و آمد حسابی شیفته و شیدا شده بود دیگر حوصلهی درس و دانشگاه را نداشت.
صحبتهای با آب و تاب هر روزش از دلباختگیشان، حسی عجیب و دوگانه را در وجودم بیدار میکرد. شاید حسادتی بچگانه، مخلوط با عصبانیت. چون ازدواجش باعث جدایی ما میشد و قرار بود بهترین رفیقم را از دست بدهم. با بیتفاوت نشان دادن خودم، دوست داشتم ارغوان نظرش را عوض کند و دیگر خبری از صدرا نباشد.
مثل تمام روزها با شنیدن صدای زنگ، هیجانزده از سر جا پا شدیم. انگار اولین دفعه است که کسی پشت در ایستاده که با هول دادن یکدیگر در تراس و ریزریز خندیدن از بالا به سمت کوچه خم شدیم و به تماشا ایستادیم. از بخت خوشم، دیدن قیافهی نحس سامان همان اولین جرقهی اشتباه در ذهنم، برای به آتش کشاندن آیندهام شد.
خانوادهی مراحم، دوست و هممحلی قدیمی بودند که چند سالی میشد در خارج از کشور زندگی میکردند. اثر تمول و دارامنی بر خلق و خویِ رفتاریشان باعث فاصلهی زیادی بین ما میشد. خلاصه که امسال اولین باری بود که آقای مراحم و پسرش تنها به مسافرت آمده بودند و بعد از چند ماه هم برمیگشتند.
به هر حال همهاش از یک شیطنت احمقانه شروع شد تا به راحتی روی زندگیام قم*ار کنم. دختر محبّت ندیدهایی نبودم اما در همان چند ثانیهایی که هم برس رژگونه را محکم به لپهایم میکشیدم و هم روسری سر میکردم تا بروم در را باز کنم، متبخترانه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عارضم که اصلاً تایپ من نیست اما شرط میبندم تا چشمش به این همه خوشگلی بیوفته یه دل نه صد دل عاشقم میشه.
ارغوان بین ریسهی خندهایش گفت:
- آره حتماً اونم دوستدخترهای خارجیش رو به خاطر تو ول میکنه. کمتر چرت بگو، برو در رو باز کن. یه وقت آقا بین علفهایی که زیر پاش سبز شده گم نشه. راستی این چرا هر سال زشتتر میشه؟
دقیقاً درست میگفت چون نه ظاهرش، نه رفتارش، نه شناخت دورا دوری که از او داشتم، نه شایعاتی که در موردش شنیده بودم هیچ کدام مورد سلیقه و پسندم نبود اما باز با مقاومت ادامه دادم و گفتم:
- چه میدونم والا. شاید اینجوری مده.
آنقدر نازک نارنجی بار آمده بودم که از همین مکالمهی ساده و پیش پا افتاده احساس رنجش کردم. به غلط حدس زدم، اگر عروس خانوادهی مراحمی بشوم به موقعیت بالایی دست پیدا میکنم و ارغوان که بعد از ازدواجش باید چندسالی همراه همسرش به شهرستانِ کوچکی در آن سر کشور میرفت شاید تحمل خوشبختی من در بهترین نقطهی دنیا را نداشت.
هر کاری که دوستداشتم انجام میدادم. هرطور که میخواستم لباس میپوشیدم و آزادی بیحدی در ذهنم وسوسهایی عجیب به جانم انداخته بود.
تقصیر خودم بود که میخواستم از پسری پرمدعا و بیبندو بار، عاشق سینه چاک و در نهایت شوهری وفادار بسازم. به خاطر دغدغهی جدیدم که همهی همکلاسی و دوستانم جز من داستانهای عاشقانه داشتند، باید کسی را برای خاطرخواهیِ پنهانی پیدا میکردم. چه موقعیتی بهتر از آدمی که پشت در ایستاده بود.
پسری لاغراندام با قدی نه چندان بلند. چهرهایی رنگ پریده و استخوانی. لباسهای مد روز و اوضاع اقتصادی خوب. با اخلاقی بینهایت بد و جلف که بعدها فهمیدم چون خودش را طرف باکلاس رابطه میداند اجازهی هر رفتار و توهینی را دارد.
در عرض چند دقیقه هزار خیال نارس و کال از ذهنم عبور کرد که باعث شد تفاوتهای زمین تا آسمانمان را با کار خدا و قسمتِ روزگار بوده، توجیح کنم. بیتوجّه به تصورات موهومی که باعث به وجود آمدن جراحات عاطفی زیادی به پیکرهی احساساتم باشد.
به مناسبت ورودشان برای آخر هفته، خانهی پدربزرگش دعوت شدیم. از آن مهمانیهایی که مورد تایید خانواده نبود و هر سال به بهانهایی نمیرفتیم. به هر حال به خاطر بردن شرط در همان سلام و احوالپرسی، آنقدر نیشم تا بناگوش باز بود تا بالاخره شمارهاش را گرفتم که مثلاً به عزیزخانم بدهم. او هم از خدا خواسته خوشوبش کنان در باغ سبز را نشان داد و رفت.
تا در را بستم و برگشتم از روی شوق جیغ کوتاهی کشیدم. به خیال خودم زرنگیام جواب داده بود چون تا خود طبقهی بالا قر دادم و بلند بلند آواز خواندم. برخلاف تصورم از چهرهی گرفتهی ارغوان که دست به سینه به کمد تکیه داده بود وا رفتم. به خاطر همین در تفسیر عرایض همان چند دقیقهایی که دوستداشتم به لج کشش بدهم بیتفاوت فقط نگاهم میکرد. در مقابلش تمام ذوق نطقم كور شد چون احساس کردم کسی که مثل خواهر دوستش دارم در مقابل موقعیت خوب پیش آمده به جای کمک و همفکری با بدبینی میخواست فقط سر نصیحت را باز کند. کوتاه آمدم و تصمیم گرفتم با اینکه زبان به دهان گرفتن سخت بود ولی برای محافظت از راز کوچکم فقط تا روز خواستگاری پنهان کاری را شروع کنم.
***
با صدای تیز و بلند مراقب «خب دخترا دیگه وقتتون تمومه» به خودم آمدم. تمام هر آنچه میدانستم و نمیدانستم با اوضاع افتضاح درس خواندنم، سیاه کردن ورقهی امتحانی، فقط محض نمرهی قبولی بود.
تا با عجله از پشت میز تک نفره بلند شدم صدای برخورد جامدادی که در کسری از ثانیه پخش زمین شد، حواس پرتی و اخم همکلاسیها را به همراه داشت. فرز برگه را به معلم تحویل دادم و بیتوجّه به چشمهایی که رفتنم را تماشا میکردند، سریع برگشتم. تند، وسایلم را داخل کوله پشتی ریختم تا قبل از دیدن ارغوان مثل برق و باد از مدرسه بیرون بزنم. با جوش و خروشی که آن روزها حسابی در سرم پیچیده بود، با عجله پلّهها را دو تا یکی رد کردم. هیجان آرایش هول هولکی با ته رژ صورتی در مقابل آیینه یِ کدر و لک گرفتهی دستشویی مدرسه و ناخنهای مصنوعی که به هزار دردسر میچسباندم، نفسم را بند میآورد.
چه مرضی بود که متفاوت از بقیه آستین مانتوی فرمم را برای خودنماییِ دستبندهای نخی رنگارنگ که سفیدی پوستم را صد چندان میکرد، تا میزدم؟ چادرم را مچاله کردم و درون کوله چپاندم. فقط چارهای برای مانتو و شلوار گشادم نداشتم. بالاخره با نارضایتی کوله را روی دوشم جابهجا کردم و از مدرسه بیرون زدم.
مثل پرندهایی رها از قفس، کل خیابان منتهی به چهارراه را دویدم. مقنعهی بلند و مسخرهی سورمهایی رنگ را تا حد امکان عقب کشیدم تا فرفریهایِ زشت فرق کجِ روی صورتم که درست کردنشان هر روز صبح، یک ساعت جلوی آیینه زمان میبرد جلویِ خیرهکنندهایی داشته باشد.
تا دیدمش نفسزنان با چهرهایی گُرگرفته و سرخ ایستادم. آهسته و قدم زنان نزدیک شدم. قلبم به شدّت میتپید. با تمام استرسی که بندبند وجودم را در برگرفته بود، محکم به دستهی کولهام چنگ انداختم. آهسته در ماشین را باز کردم و با استرس نشستم. چند دقیقه زمان برد تا آرام شدم و نفسم بالا آمد.
خیلی بیربط بود اما چرا چهرهی ارسلان از جلوی چشمانم دور نمیشد؟ چون او اولین پسری بود که بدون دلهره و نگرانی سوار ماشینش میشدم و از کنارش بودن احساس افتخار هم داشتم.
همراهم نبود اما انگار نمیگذاشت قرار امروزم درست و خوب پیش برود. مثل عصبانیتی که علتش را نمیدانستم یا لحن لرزان سلامم که در میان صدای بلند موزیک گم شد و به گوش سامان نرسید.
لبخند موذیانهاش پشت دود غلیظ سیگارِ بدبویی که مقابلم گرفته بود و تعارف میکرد گم شد. احمقانه خودم را به نفهمیدن زدم. حیف آن همه عطری که به خودم زده بودم. دستش را دراز کرد. ماندم چه کنم یعنی باید دست میدادم؟ بعد نمیگفت چه دختر سبکی؟! سرختر شدم و با لبخند تصنعی الکی با مغنهام ور رفتم تا دستش را پس کشید. به خیال خودم الآن میفهمید چه قدر متین و باوقارم و با دخترهای دیگر برایش فرق دارم.
هر چه چشمان او درست آدم را قورت میداد، من با تمام حواسم مضطربانه محله و خیابانهای اطراف را میپاییدم تا کسی برای اولین بار همراه پسرغریبهایی نبیندم.
باز تنها ترسم در زندگی ارسلان بود. نمیخواستم گزک دستش بدهم یا کسی خبری به گوشش برساند تا شر به پا کند. نمیدانم چرا حتی در بهترین روزهای آشنایی با آدم جدید باید به او فکر میکردم تا هیچ حس خاصی از کنار سامان بودن نبرم.
تمام استرس و دلشورهی چند روزهام، در ملاقاتی کوتاه خلاصه شد که هنوز چهار کلمه حرف نزدیم، نفهمیدم کی رسیدم. چند کوچه قبلتر پیاده شدم. سریع خداحافظی کردم و راه افتادم. مداوم سرم به اطراف میچرخید تا کلید زدم و هراسان وارد خانه شدم آن وقت خیالم آسود شد.
هنوزم با همسری که در ذهنم تصور میکردم خیلی فرق داشت و در کل به دل نمینشست. ولی چهطور خام یاوهگوییهایش شدم را نمیدانم. شاید بدی دوران نوجوانی همین بود که بدترین انتخابها در نظرم بینظیر بود و بعدها پی به تمام نقص و شایبهاش بردم.
به خاطر همان یک ذره علاقهی دست و پا شکسته که بیشتر از جانب خودم بود، زندگی را تا کردم و کنار گذاشتم. قید درس را زدم. شبها تا صبح با رویایی رسیدن به او و رهایی از برزخ خانه با قوانین سنتی و سختش، میگذراندم.