در حال تایپ رمان سطر آخر روزنامه| دیوا لیان

نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,845
پسندها
پسندها
11,177
امتیازها
امتیازها
573
سکه
5,794
عنوان: سطر آخر روزنامه
ژانر: معمایی، اجتمایی، تراژدی

ناظر: @مینِرا
نویسنده: دیوا لیان
خلاصه:
باران بی‌وقفه می‌بارد و در سکوت شب صدایی ناشناس جان می‌گیرد.
سایه‌ها میان خطوط فراموش‌ شده حرکت می‌کنند؛ کلماتی که انگار چیزی را پنهان می‌کنند.
هیچ ردی روشن نیست، هر نشانه به جای پاسخ، معمای تازه‌ای را زنده می‌کند.
آن‌چه می‌ماند، تنها زمزمه‌ای گم شده در آخرین سطر است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:


نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]


برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]


برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]


بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]


برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]


بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]


برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]


پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]


جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]


برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما


کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
باران آرام روی شیشه می‌کوبید و قطره‌ها با مسیر‌های بی قاعده‌ ای بهم می‌پیوستند. هر خط کوچک انگار داستانی پنهان در خود داشت. دست‌هایم روی تایپ‌ماشین قدیمی سنگینی می‌کرد و نگاه خیره‌ام به صفحه‌ی خالی مانیتور قفل شده بود؛ صفحه‌ای که انگار انتظار کلمه‌ای را می‌کشید که هیچ‌وقت نمی‌آمد. صدای تیک‌تیک ساعت روی دیوار، سنگینی فضا را بیشتر می‌کرد و چراغ‌های کم‌نور تحریریه سایه‌های عجیب روی کاغذهای پراکنده، انداخته بودند.
مهناز همیشه می‌گفت: «تو حقیقت را بیشتر از همه می‌خوای، اما مردم آماده شنیدن اون نیستن.» حالا، با گذشت سال‌ها، حس می‌شد حرفش به تلخی واقعیت تبدیل شده است.
نوشین کنار میز نشسته بود و با دقت کاغذها را ورق می‌زد. نگاهش پر از فکر بود، اما سکوتی که در تحریریه حکمفرما بود، باعث شد هیچ صدایی بینمان رد و بدل نشود.
نفس عمیقی کشیدم و قلم را روی دفترچه قدیمی حرکت دادم؛ یادداشت‌ها آرام و کند شکل می‌گرفتند، مثل مسیر آهسته باران روی شیشه پنجره. هر شماره، هر خط، سوالی کوچک اما گیج‌کننده ایجاد می‌کرد.
– محسن… باز هم غرق اون پرونده شدی
صدای نوشین آرام بود، با لحن دلسوزانه و کمی نگران.
– آره… نمی‌خوام چیزی از دستم در بره.
– همیشه اینقدر وسواس داری؛ لبخندی کوتاه زد سرش را کمی خم کرد و دوباره مشغول کاغذهایش شد.
سایه‌ها روی دیوار تحریریه بازی می‌کردند؛ خطوط نور و تاریکی مثل نقشه‌ای مرموز بودند که باید کشف می‌شدند. چشم‌ها به ساعت افتاد؛ دقیقه‌ها با سرعت نامحسوس گذشتند و ذهنم هنوز در همان نقطه توقف کرده بود. فکر کردم شاید هیچ چیزی تغییر نکند، اما حس می‌کردم چیزی در حال شکل گرفتن است، چیزی که هنوز قابل تعریف نبود.
به پنجره تکیه دادم؛ خیابان بارانی، عابران بی‌تفاوت، ماشین‌ها و سایه‌های ناشناخته، همه بخشی از شهری بودند که حس معمایی و کمی ترسناک داشت. هر قطره باران صدای خودش را روی سقف تحریریه می‌انداخت، مثل ضربان قلبی نامرئی که زیر فشار بود.
نفس عمیقی کشیدم و قلم را کنار گذاشتم؛ هنوز معلوم نبود مسیر به کجا خواهد رفت،اما مطمئن بودم که این فقط شروع ماجراست.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین