باران آرام روی شیشه میکوبید و قطرهها با مسیرهای بی قاعده ای بهم میپیوستند. هر خط کوچک انگار داستانی پنهان در خود داشت. دستهایم روی تایپماشین قدیمی سنگینی میکرد و نگاه خیرهام به صفحهی خالی مانیتور قفل شده بود؛ صفحهای که انگار انتظار کلمهای را میکشید که هیچوقت نمیآمد. صدای تیکتیک ساعت روی دیوار، سنگینی فضا را بیشتر میکرد و چراغهای کمنور تحریریه سایههای عجیب روی کاغذهای پراکنده، انداخته بودند.
مهناز همیشه میگفت: «تو حقیقت را بیشتر از همه میخوای، اما مردم آماده شنیدن اون نیستن.» حالا، با گذشت سالها، حس میشد حرفش به تلخی واقعیت تبدیل شده است.
نوشین کنار میز نشسته بود و با دقت کاغذها را ورق میزد. نگاهش پر از فکر بود، اما سکوتی که در تحریریه حکمفرما بود، باعث شد هیچ صدایی بینمان رد و بدل نشود.
نفس عمیقی کشیدم و قلم را روی دفترچه قدیمی حرکت دادم؛ یادداشتها آرام و کند شکل میگرفتند، مثل مسیر آهسته باران روی شیشه پنجره. هر شماره، هر خط، سوالی کوچک اما گیجکننده ایجاد میکرد.
– محسن… باز هم غرق اون پرونده شدی
صدای نوشین آرام بود، با لحن دلسوزانه و کمی نگران.
– آره… نمیخوام چیزی از دستم در بره.
– همیشه اینقدر وسواس داری؛ لبخندی کوتاه زد سرش را کمی خم کرد و دوباره مشغول کاغذهایش شد.
سایهها روی دیوار تحریریه بازی میکردند؛ خطوط نور و تاریکی مثل نقشهای مرموز بودند که باید کشف میشدند. چشمها به ساعت افتاد؛ دقیقهها با سرعت نامحسوس گذشتند و ذهنم هنوز در همان نقطه توقف کرده بود. فکر کردم شاید هیچ چیزی تغییر نکند، اما حس میکردم چیزی در حال شکل گرفتن است، چیزی که هنوز قابل تعریف نبود.
به پنجره تکیه دادم؛ خیابان بارانی، عابران بیتفاوت، ماشینها و سایههای ناشناخته، همه بخشی از شهری بودند که حس معمایی و کمی ترسناک داشت. هر قطره باران صدای خودش را روی سقف تحریریه میانداخت، مثل ضربان قلبی نامرئی که زیر فشار بود.
نفس عمیقی کشیدم و قلم را کنار گذاشتم؛ هنوز معلوم نبود مسیر به کجا خواهد رفت،اما مطمئن بودم که این فقط شروع ماجراست.