نظارت همراه رمان پادزهر مهلک | ناظر حسین یحیائی

بعد رساندن بیتا، مستقیم به دفتر کارم رفتم. فرزاد هم کمی بعد سر رسید. یک‌سری پوشه و یک فلش را روی میزم پرت کرد و با خستگی و ‌اغراق وا (وار) رفت روی صندلی چرمیِ نو. سرش را رو به بالا گرفته بود و اشک مصنوعی داخل چشمانش می‌ریخت که مانند تشتی از خون شده بودند و ناله‌ای دردناک اما نمایشی سر‌ داد. با تک‌خنده‌ای، همان‌طور که به پوشه‌ها و کاغذها نگاه می‌کردم، گفتم:
- خب حالا. یه شب بیدار موندی، کلی فیلم و ادا میای.
صاف نشست و شاکی نگاهم کرد!
- ببخشید؟! کل دیروز دهنم صاف شد! مهندس برداشتم بردم سر زمین، کل شب بیدار موندم پای لپ‌تاپ، نقشه‌ی یو‌تی‌ام‌* دقیق مثل دسته‌گل کشیدم برات! عوض اینه پاشی یه دستم یه فنجون قهوه بدی، دست دیگه‌م کنترل کولر رو؟
لپ‌تاپ را روشن کردم و فلش را به آن متصل کردم.
- می‌خوای شونه‌هاتم ماساژ بدم؟
چشم‌هایش را اندکی ریز کرد و کنترل کولر را از کنار دستم قاپ زد. با یقه‌‌اش بازی کرد تا شلش کند و راضی به اطراف نگاه کرد که حالا بیشتر حس و حال دفتر رو به خودش گرفته‌ بود. با آن مبل‌هایی که بوی چرم تازه می‌دادند و آن گونه بر رویشان وا رفته بود، با کمد‌ها و قفسه‌هایی که با وسایل و پرونده‌ها چیدمان شده‌ بودند و قهوه‌ساز نو و کولری که همین صبح وصل شده ‌بود. نگاهش برای چند لحظه بر روی بورد حاوی عکس و آهنربا کش آمد و گفت:
- نچ! پاشو این قهوه‌ساز رو به افتخار خودم افتتاح کن، زیادم پررو نشو! اگه خودم تنهایی دیشب اینو ردیفش کردم، واسه این بود که بعد اون‌همه فشاری که کشیدی، یه شب راحت بخوابی. وگرنه دیگه خبری از این فداکاریا نیست!
سری به چپ و راست تکان دادم و بالاخره از سر جایم برخاستم تا برای هر دویمان قهوه بریزم. راضی، لبخندی زد و کنترل را به چانه‌اش تکیه داد.
- پسر خوب!
قهوه‌ساز را روشن کردم و به میزش‌تکیه دادم. دست‌هایم را به حالت ضربدری داخل سینه‌ام جا کردم.
- بابات زودی رفته همه‌چیو گذاشته کف دست عموم.
پوفی سرداد و بیشتر لم داد.
-‌ نمی‌گفت تعجب می‌کردم. رفیقای جون‌جونین دیگه. نمی‌دونی چه پدری ازم دراومد تا قانعش کنم کار خلاف میل عموت بکنه.
-‌ واقعاً تو این یه مورد بدجوری بدهکارم بهتون.
کش‌وقوسی به بدنش داد و با بی‌خیالی گفت:
- نه بابا. یه‌کم وجدان کاریشو تحریک کردم. گفتم اسناد جعلین، دارن حق یتیم می‌خورن، فلان و بهمان… آخرش به میل خودش جلوی تأییدشون رو گرفت.
نفسم را با کلافگی به بیرون فوت کردم و خیره به قهوه‌ساز، زمزمه کردم:
- عمو بی‌خیال بشو نیست. یه‌جوری می‌ترسه، انگارنه‌انگار همون آدمیه که معتقد بود نریمان تنهایی پشت این قضیه‌ست. آخه اون پیرمردِ دست‌تنها، با اون حال و روز، قراره چه خطری برام داشته باشه؟ مخصوصاً حالا که کلاً مونده بیرون ماجرا و پای افراد دیگه‌ای وسطه که دارن جعل سند می‌کنن.
دستش را به شقیقه‌‌اش تکیه داد و زیر ل*ب گفت:
- شرکت آریا عمران سروش.
سر تکان دادم.
- یکم تحقیق کردم، اسم مدیرعاملش میثم آریاس. یکی هم‌سن‌وسال خودمون. انگار بار اولشم نیست که از این شیادی‌ها می‌کنه. یکی از شاکی‌هاش می‌گفت، یه سری زمین تو شمال رو با بستنِ آب به روشون، خشک کرده و به قیمت ناچیز از صاحب‌هاشون خریده. حالا هم انگار طمع کرده واسه زمین‌های بی‌صاحب سرمه‌چال.
___________________________________________
نقشه یوتی‌ام: نقشه‌ی UTM سیستمی برای مشخص کردن موقعیت دقیق روی زمین با استفاده از مختصات شرق و شمال است. این سیستم در کارهای قانونی و ثبتی زمین، تعیین حدود اراضی، نقشه‌برداری و برنامه‌ریزی شهری به کار می‌رود.
 
بعد رساندن بیتا، مستقیم به دفتر کارم رفتم. فرزاد هم کمی بعد سر رسید. یک‌سری پوشه و یک فلش را روی میزم پرت کرد و با خستگی و ‌اغراق وا (وار) رفت روی صندلی چرمیِ نو. سرش را رو به بالا گرفته بود و اشک مصنوعی داخل چشمانش می‌ریخت که مانند تشتی از خون شده بودند و ناله‌ای دردناک اما نمایشی سر‌ داد. با تک‌خنده‌ای، همان‌طور که به پوشه‌ها و کاغذها نگاه می‌کردم، گفتم:
- خب حالا. یه شب بیدار موندی، کلی فیلم و ادا میای.
صاف نشست و شاکی نگاهم کرد!
- ببخشید؟! کل دیروز دهنم صاف شد! مهندس برداشتم بردم سر زمین، کل شب بیدار موندم پای لپ‌تاپ، نقشه‌ی یو‌تی‌ام‌* دقیق مثل دسته‌گل کشیدم برات! عوض اینه پاشی یه دستم یه فنجون قهوه بدی، دست دیگه‌م کنترل کولر رو؟
لپ‌تاپ را روشن کردم و فلش را به آن متصل کردم.
- می‌خوای شونه‌هاتم ماساژ بدم؟
چشم‌هایش را اندکی ریز کرد و کنترل کولر را از کنار دستم قاپ زد. با یقه‌‌اش بازی کرد تا شلش کند و راضی به اطراف نگاه کرد که حالا بیشتر حس و حال دفتر رو به خودش گرفته‌ بود. با آن مبل‌هایی که بوی چرم تازه می‌دادند و آن گونه بر رویشان وا رفته بود، با کمد‌ها و قفسه‌هایی که با وسایل و پرونده‌ها چیدمان شده‌ بودند و قهوه‌ساز نو و کولری که همین صبح وصل شده ‌بود. نگاهش برای چند لحظه بر روی بورد حاوی عکس و آهنربا کش آمد و گفت:
- نچ! پاشو این قهوه‌ساز رو به افتخار خودم افتتاح کن، زیادم پررو نشو! اگه خودم تنهایی دیشب اینو ردیفش کردم، واسه این بود که بعد اون‌همه فشاری که کشیدی، یه شب راحت بخوابی. وگرنه دیگه خبری از این فداکاریا نیست!
سری به چپ و راست تکان دادم و بالاخره از سر جایم برخاستم تا برای هر دویمان قهوه بریزم. راضی، لبخندی زد و کنترل را به چانه‌اش تکیه داد.
- پسر خوب!
قهوه‌ساز را روشن کردم و به میزش‌تکیه دادم. دست‌هایم را به حالت ضربدری داخل سینه‌ام جا کردم.
- بابات زودی رفته همه‌چیو گذاشته کف دست عموم.
پوفی سرداد و بیشتر لم داد.
-‌ نمی‌گفت تعجب می‌کردم. رفیقای جون‌جونین دیگه. نمی‌دونی چه پدری ازم دراومد تا قانعش کنم کار خلاف میل عموت بکنه.
-‌ واقعاً تو این یه مورد بدجوری بدهکارم بهتون.
کش‌وقوسی به بدنش داد و با بی‌خیالی گفت:
- نه بابا. یه‌کم وجدان کاریشو تحریک کردم. گفتم اسناد جعلین، دارن حق یتیم می‌خورن، فلان و بهمان… آخرش به میل خودش جلوی تأییدشون رو گرفت.
نفسم را با کلافگی به بیرون فوت کردم و خیره به قهوه‌ساز، زمزمه کردم:
- عمو بی‌خیال بشو نیست. یه‌جوری می‌ترسه، انگارنه‌انگار همون آدمیه که معتقد بود نریمان تنهایی پشت این قضیه‌ست. آخه اون پیرمردِ دست‌تنها، با اون حال و روز، قراره چه خطری برام داشته باشه؟ مخصوصاً حالا که کلاً مونده بیرون ماجرا و پای افراد دیگه‌ای وسطه که دارن جعل سند می‌کنن.
دستش را به شقیقه‌‌اش تکیه داد و زیر ل*ب گفت:
- شرکت آریا عمران سروش.
سر تکان دادم.
- یکم تحقیق کردم، اسم مدیرعاملش میثم آریاس. یکی هم‌سن‌وسال خودمون. انگار بار اولشم نیست که از این شیادی‌ها می‌کنه. یکی از شاکی‌هاش می‌گفت، یه سری زمین تو شمال رو با بستنِ آب به روشون، خشک کرده و به قیمت ناچیز از صاحب‌هاشون خریده. حالا هم انگار طمع کرده واسه زمین‌های بی‌صاحب سرمه‌چال.
___________________________________________
نقشه یوتی‌ام: نقشه‌ی UTM سیستمی برای مشخص کردن موقعیت دقیق روی زمین با استفاده از مختصات شرق و شمال است. این سیستم در کارهای قانونی و ثبتی زمین، تعیین حدود اراضی، نقشه‌برداری و برنامه‌ریزی شهری به کار می‌رود.
اغراق‌وار نه
با اغراق، وا رفت.
در واقع فعل «وا رفتن» هست
البته فکر کنم واسه لحن ادبی مناسب نباشه چون قبلش محاوره بود دقت نکردم حین ویرایش
 
اشتباهی اونور نوشتین‌ها😀
 
دوباره خیره شد به وایت‌برد و تصاویری که با آهنربا رویش ثابت کرده بودم. به یکیشان اشاره زد.
-‌ اونه نه؟ اونو تازه نصب کردی اون‌جا.
-‌ خودشه. عجیبه، چون از خانواده‌ی معمولیه و شرکت رو همین دو سال پیش ثبت کرده. معلوم نیس سرمایه‌ی اولیه رو از کجا آورده. باید پیدا کنیم اسپانسرش کیه.
به تصویر دیگری اشاره کرد.
- اینم نریمانه! نه؟
به تصویر مردی با موهای جوگندمی نگاه کردم. آخرین باری که دیده بودمش، شانزده سالم بود. وقتی که در اوج عزاداری، با دلی داغ و بی‌قرار، به سراغش رفتم و جلوی در خانه‌اش نشستم. از او خواستم اعتراف کند که همه‌چیز کار او بوده و هیچ چیز، صرفاً یک آتش‌سوزیِ اتفاقی نبوده. کشیده‌ای زیر گوشم خوابونده‌ بود و از افرادش خواسته بود مرا از جلوی درِ خانه‌اش دور کنند. خاطره‌ای بس دور و بعید بود. سیاه و سفید… چه فکری با خودم کرده بودم که چنین کار بچگانه‌ای کرده بودم؟ من… واقعاً فقط یک بچه‌ی ترسیده و خشمگین بودم.
تلخ شدم. دست‌هایم را بیشتر جمع کردم. صدایم کمی خش‌دار از گلویم خارج شد.
- خودشه.
بلند شد و دست‌به‌پهلو جلوی تابلوی وایت‌برد ایستاد. به بقیه‌ی تصاویر زل زد.
- پسر… موهای تنم سیخ شد. شبیه فیلمای جنایی چیدی اینارو.
در سکوت، ماگ‌های قهوه را پر کردم. کنجکاوی‌اش تمامی نداشت.
- اینا کین؟ عه! این که… .
لبخند غمگینی زدم.
- آره. عکس قربانی‌هاس. درست تشخیص دادی. اون بابامه. این‌یکی هم مامانم.
قبلاً وقتی یاد مامان می‌افتادم، بوی گل و خانه بینیم (بینی‌ام) را پر می‌کرد؛ اما حالا… بوی خون حس می‌کردم. مثل یک بیماری بویایی بر رویم مانده بود و انگار درمانی هم نداشت. ماگ را ناخودآگاه توی دستم فشردم که لرزش دستم معلوم نشود. مزه‌ی دهانم، تلخ‌تر از مزه‌ی قهوه‌ی داخل ماگ بود. به زحمت جرعه‌ای نوشیدم و فرزاد مشغول شمردن شد.
- سی و شیش نفر… .
نگاهم این‌بار روی چهر‌ه‌ی مادر دنیا ماند. من پدر دنیا را ندیده‌ بودم، اما چهره‌ی مادرش و خواهشی که ازم کرده‌ بود تا ابد در ذهنم حک شده‌بود.
زمزمه کردم:
- حتی به اجسادشون هم رحم نکردن. همه رو سوزوندن. نذاشتن چیزی جز خاکستر ازشون بمونه. هیچ‌کس هم حرف من و دنیا رو درمورد تیراندازی‌ها باور نکرد.
با دلسوزی و غم نگاهم کرد. برای چند لحظه چیزی نگفت. فرزاد حتی از شنیدن روایت من هم حالش بد می‌شد. دلش خیلی نازک بود. با دستپاچگی به ماگ قهوه‌ا‌ش پناه برد.
- خیلی خب. باز مثل اون روز خیلی غرقش شدی. فکر نکن این قدر. این‌ پدرسوخته‌ها کین؟
با همان حبه‌قند در دستش که از قندان کنار قهوه‌ساز برداشته ‌بود، دوباره به دسته‌ای از عکس‌ها اشاره زد.
شانه بالا انداختم و دوباره به میز تکیه دادم.
- مهندس‌ها و عوامل اجرایی پروژ‌ه‌ی ساخت و ساز سرمه‌چال.
قند را داخل دهانش گذاشت و مشغول خوردن قهوه‌ش شد. متفکر پرسید:
- از اینا کسی اونجا بود؟
نگاهم کشیده شد بر روی چهار‌تا تصویر بین قربانی‌ها. با دست بهشان اشاره کردم.
- آره. این چهار نفر اونجا بودن. هر چهارتاشونم به همون سرنوشت دچار شدن.
سری تکان داد و چانه‌اش را مالید. فلشی رو که آورده‌ بود، وصل کردم به لپ‌تاب و پشت میز جا گرفتم. به چهره‌ی غرق فکرش لبخندی زدم و پرسیدم:
- به چی فکر می‌کنی؟
رو بهم کرد و کنجکاو پرسید:
- به این که چرا گفتی فکر می‌کنی نریمان به تنهایی پشت این قضیه نبوده؟ از اونجایی که عکس عوامل اجرایی پروژه رو هم گذاشتی، یعنی احتمالاً به اونا هم شک داری؟
سر به نفی تکان دادم.
- نه لزوماً. فقط هر کی مربوطه به سرمه‌چال رو گذاشتم اونجا. مثلاً اونو میبینی؟ فرخ منصوری. مدیر عامل شرکت توسعه‌ی رزگل بود. شرکتش رو همون روز‌‌ها منحل کرد. بعد اتفاق سرمه‌چال به شدت عذاب‌وجدان داشت و افسردگی گرفته‌ بود. چون هم خودش رو مقصر نقص کنتور و تجهیزات ضعیف می‌دونست، هم برای سرمه‌چال کلی زحمت کشیده‌ بود.
با دلسوزی نگاهش کرد.
- اینم بیچاره کردن. اصلاً نقص کنتوری‌ نبوده. میگم… شاید کسی با این و شرکتش خصومت داشته که همچین کاری کرده؟
سر تکان دادم. دستم را به کنار سرم تکیه دادم و در انتظار بالا آمدن نقشه‌ی یو‌تی‌ام، گفتم:
- هرچیزی ممکنه. درمورد نریمان هم، با این که همه‌ی شواهد و دلایل اون رو نشون میدن، من میگم کسی که معتقد بوده قولنامه‌ها ایراد دارن و حقش خورده شده، نمیاد بقیه سهمش رو هم با دست‌های خودش بسوزونه و از بین ببره!
 
ممنون از نگاهتون-118-"{}
 
دو پارت آخر اصلاح شد
 
وقت بخیر
دو پارت جدید گذاشتم
 
کنارم ایستاد و دست به کمر، او نیز منتظر بالا آمدنِ نقشه ماند.
- یعنی میگی نریمان رو از عمد مقصر جلوه دادن؟
نفسم را بیرون دادم و خیره به صفحه‌ی لپ‌تاپ و یو‌تی‌ام، گفتم:
- اینم یه احتماله.(نقطه ویرگول) ولی این واقعیت رو عوض نمی‌کنه که بازم قراره با نریمان درگیر بشیم، حداقل بخاطر ادعا و شکایتش.
ماگ خالی قهوه را کنار دستم گذاشت، کمی خم شد و لپ‌تاپ را به سمت خودش چرخاند تا نقشه را با حرکات انگشت‌هایش برایم توضیح بدهد.
- ببین.(ویرگول) ما اول نشستیم طبق جزئیات نقشه‌ی توی قول‌نامه، محوطه رو مرزبندی کردیم. بعد از روی همون مرزبندی، دوباره یوتی‌ام رو کشیدیم. کاملاً مطابق قول‌نامه از آب دراومد. این خیلی راحت ادعای نریمان رو در مورد ایراد داشتن قول‌نامه‌ها و مطابق نبودنشون با محدوده‌ی واقعی ملک رد می‌کنه. دیگه مشکل قانونی نمی‌مونه و سهم تو و دنیا از تعلیق خارج می‌شه.
خیره به خطوط داخل نقشه، سری تکان دادم و پرسیدم:
- اسنادی که شرکت آریا می‌خواست جعل کنه رو هم آوردی برام؟
انگار که تازه یادش افتاده باشد، سریع دستش سمت جیبش رفت و گوشیش را بیرون کشید.
-‌ آره! گفتم بابا عکساشونو فرستاد برام. ولی چرا لازمشون داری؟
-‌ باید یه چیزی رو چک کنم.
گوشیش را به من داد. برای مدت طولانی و با دقت اسناد را بررسی کردم. روی نقشه‌ی جدید زوم کردم و با یو‌تی‌ام‌هایی که فرزاد کشیده بود، مقایسه کردم. متأسفانه، چیزی که حدسش را زده بودم، واقعاً اتفاق افتاده بود!
فرزاد که تغییر حالت چهره‌ام را دید، مردد پرسید:
- چی شده؟
با اخم، سرم رو بلند کردم و با نگرانی‌ نگاهش کردم.
- این اسناد، یا خیلی حرفه‌ای جعل شدن، یا این‌که دقیقاً از روی قول‌نامه‌های قدیمی کشیده شدن!
ابروهایش از حیرت و تعجب گره خوردند. سریع گوشیش را پس گرفت و این‌بار خودش نگاهش بین صفحه‌ی گوشی و لپ‌تاپ در گردش بود. نفسش را به بیرون فوت کرد. ناباور گفت:
- این… این چطور ممکنه؟!
به صندلیم تکیه دادم و چشم‌هایم را با اخم بستم. شقیقه‌ام شروع کرده بود به زدن نبضی کوچک اما محسوس.
- این شرکت فقط یه کلاهبردار عادی نیست! باید حتماً بعداً بفهمیم چطور تونستن این کارو بکنن. ولی مسئله‌ی مهم‌تر اینه که اگه این‌ها دوباره درخواست ثبت بدن و این‌بار مسئول پرونده بابات نباشه، ممکنه موافقت شه با درخواستشون! باید سریع‌تر از اونا اقدام کنیم.
عصبی و پراضطراب‌تر از من نگاهی به ساعت انداخت.
- لعنتی! ساعت اداری رد شده. فردا باید اول وقت بریم اداره‌ی ثبت اسناد. بعد هم شکایت تنظیم کنیم علیه این شرکت.
دستی میان موهایم فرو بردم و پلک‌هایم را محکم‌تر بر روی هم فشار دادم تا نبض شقیقه‌ام کمی آرام بگیرد.
- مشکل دیگه‌ای که داریم، شکایت نریمانه. اول باید این نقشه رو ببریم دادگاه تا شکایت نریمان رد شه. سؤال این‌جاست، این شرکت چطور می‌خواسته بدون رد ادعای نریمان سند بزنه؟!
چشم‌هایش کمی گرد شدند.
- دست نریمان باهاشون تو یه کاسه‌ست؟ نکنه شکایتشو پس گرفته؟!
دیگر تعجب نمی‌کردم. به فکر خودم هم خطور کرده بود. باید همان اولش که به ذهنم رسیده بود، کاری می‌کردم. اما باید قبلش اسناد را می‌دیدم و مطمئن میشدم. با آرامشی که بی‌شک قبل طوفان بود، زمزمه کردم:
- بعید نیست. ممکنه حتی خودِ نریمان باشه که قول‌نامه‌ها رو لو داده بهشون!
عصبی دستش را بر روی میز کوبید و گفت:
- ای کفتار پیر! واسه‌ پول رسماً هر کاری می‌کنه! بعد تو میگی ممکنه اون قاتل نباشه؟! شک ندارم که خودِ آشغالشه!
شقیقه‌های دردناکم را مالیدم. آرام گفتم:
- هنوز مطمئن نیستیم. ولی وای به حالش اگه واقعاً شکایتشو پس گرفته باشه! من دیگه اون بچه‌ی شونزده‌‌ساله‌ی دست‌خالی نیستم. این‌بار نه جلوِ درش می‌شینم، نه زار می‌زنم. پدرشو درمیارم!
بی‌صبرانه‌ پرسید:
-‌ صبح چی‌کار می‌کنیم؟
-‌ اول از همه می‌ریم دادگاه واسه‌ پیگیری شکایت نریمان. اگه پس نگرفته باشه، با همین نقشه‌های خودمون ردش می‌کنیم. ولی اگه پس گرفته باشه، مستقیم می‌ریم ثبت اسناد. فقط امیدوارم دیر نکرده باشیم.
-‌ و اگه دیر کرده باشیم؟
نفسم را سنگین به بیرون دادم و صورتم کشیدم. حالا با آرامشی کمتر و لحنی خشدار و عصبی‌تر گفتم:
- اون‌وقت کارمون حسابی سخت میشه. باید شکایت کنیم علیه شرکت آریا، بعد هم میرم خراب می‌شم رو سرِ نریمان!
نگاهم دوباره خیره ماند روی تصویری که روی بورد نصب کرده‌ بودم. میثم آریا… . تو واقعاً کیستی؟
 
عقب
بالا پایین