الهی به امید تو
°•○•°
°•○•°
تمرین نویسندگی
به تاریخ ِ
۱۲ آذر ۱۴۰۴ ساعت ۷:۴۶
فکرش را نمیکرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به سرنوشت مژگان گره بزند؛ آمده بود برای پیدا کردن یک لباس گرم برای دختری که نیمه جان در خیابان کناری روی زمین افتاده بود و مردم دورش را گرفته بودند.
مامان بتول مثل همیشه مشغول آب دادن گلهای شمعدانی کنار حوضچهی قدیمی بود، وقتی هراسانی اش را دید بدون معطلی پرسید:" عماد چی شده؟ چرا اینقدر هولی؟"
عماد بدون لحظه ای درنگ به زیر زمین رفت و یک پتوی کنار کرسی را برداشت و شتاب زده به سمت در رفت.
حین حرکت پاسخ مامان بتول را داد.
:" مامان عجله دارم باید برم فقط دعا کن!"
همین یک جمله کافی بود که مامان بتول چادر و چاقچورش را بزند زیر بغلش و راه بیافتد دنبال عماد.
:"پسر درست بگو ببینم چی شده؟! صبر کن مگه با تو نیستم."
پ.ن: به عنوان یه داستان کوتاه میشه بهش نگاه کرد ..

آخرین ویرایش: