نظارت همراه رمان باززایش | ناظر دیدگــــــــانـــــــــ

خب منظورم یه صداییه که پر از بزاق، خون و خفگیه
اینم مثل پوسیدگی گرم یه توصیف بهتر بنویس
دیگه اینجا یه جای دیگه هست، سوم شخص نوشتم برای همین
از صحنه ریگان رفتیم جای دیگه مثلا
زمانی که زاویه دید تغییر میکنه باید قبلش بگی از زبان دانای کل یا سوم شخص اینطوری
 
اینم مثل پوسیدگی گرم یه توصیف بهتر بنویس
باشه پس ویرایشش میکنم
زمانی که زاویه دید تغییر میکنه باید قبلش بگی از زبان دانای کل یا سوم شخص اینطوری
متوجه نشدم.. یعنی چطوری؟

در حالی که جیپ با سرعت وارد جاده شد و دنیای من تاریک شد.
***
مثلا بنویسم؟ سوم شخص
هوای سرد و سمی مثل مه غلیظی بین لوله‌های زرد و قرمز می‌پیچید.
 
باشه پس ویرایشش میکنم

متوجه نشدم.. یعنی چطوری؟

در حالی که جیپ با سرعت وارد جاده شد و دنیای من تاریک شد.
***
مثلا بنویسم؟ سوم شخص
هوای سرد و سمی مثل مه غلیظی بین لوله‌های زرد و قرمز می‌پیچید.
اره اما سوم شخص رو داخل«»قرار بده تا از متن جدا بشه
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
شروع به لباس پوشیدن کردیم؛ ریگان هم همون‌طور
هم همون‌طور اضافست
پریشون موهاش رو کنار میزد و زیر لب چیزهایی می‌گفت و دست‌هاش می‌لرزید؛ مثل کسی که هنوز تصویر آخرین چیزی که دیده از سرش بیرون نرفته.
- ریگان...
ایستاد و فقط نگاهم کرد؛ چشم‌هاش پر از ترس بود.
- ما رو آوردن این‌جا که چی؟
نقطه ویرگول چی قراره سرمون بیارن؟
لباس‌هام رو تا نصفه پوشیده بودم که دیدم گوشه‌ی اتاق،
نیاز به ویرگول نیست درست روبه‌رو روبرو، یه رد باریک بخار از کف بلند میشه؛ انگار یه دری وجود داره که هنوز باز نشده یا قرار نیست با دست باز بشه.
انگار یه دری وجود داره که هنوز باز نشده یا قرار نیست با دست باز بشه.
جمله بندی جالبی نداره
انگار یه در محفی بود که تاحالا باز نشده بود(یه چیزی تو این مایه‌ها. ببین چه جمله‌ای بهش میخوره)
- احساس می‌کنی... یه چیزی داره ما رو نگاه می‌کنه؟
این رو که گفتم ریگان یه‌دفعه نفسش بند اومد.
جملم تموم نشده بود که حس کردم ریگان نفسش بند اومده.
این چطوره؟
گونه‌هام یخ کرد و نمی‌دونم از سردی اتاق بود یا از این‌که انگار واقعا یکی بود؛ پشت همین دیوار و ما تنها نبودیم.
دستم رو بالا آوردم تا یقه‌ی لباسم رو صاف کنم که یه چیز سرد، سفت و فلزی مچم رو کشید و جا خوردم.
جا خوردم مناسب نیست. بعد از مشید نقطه بزار و جمله رو تموم کن
بعد حالات ارمین رو توصیف کن
یه دستبند فلزی بسته شده بود؛ بدون قفل و بدون هیچ درزی. انگار با مچم قالب‌گیری شده بود.
- ریگان... به دستت نگاه کن.
اونم با وحشت به مچش نگاه کرد؛ همون دستبند، همون فلز سنگین.
-‌ این چیه آرمین؟ چرا اینجوریه؟
این‌جوریه
-‌ نمی‌دونم... لعنتی نمی‌دونم...
صدای تق و هیس در اتاق طنین انداخت. خط بخار کف زمین دریده شد و یه در پنهان آروم عقب رفت؛
اولین کسی که وارد شد مردی حدودا پنجاه‌ساله بود؛ کت‌و‌شلوار سرمه‌ای مرتب، کراوات مشکی، موی جوگندمی صاف‌شده به عقب و چهره‌ای که انگار هیچ‌وقت نخندیده بود. اون رئیس جمهور دولت حفاظت بود.
توصیفات پشت سر هم زیاده

(کت‌و‌شلوار سرمه‌ای مرتب، کراوات مشکی، موی جوگندمی صاف‌شده به عقب و چهره‌ای که انگار هیچ‌وقت نخندیده بود) این مشخصات رو باید با فضا سازی به خواننده بگی.

مثلا:
دستی به کت شلوار سرمه‌ایش کشید و گفت....

کراوات مشکیش رو مرتب کرد با چشم‌های ریزش اطراف را نظاره کرد.....

باد مو‌های جوگندمیش رو تکون میداد و......

بین مونولوگ‌هات به توصیفات اشاره کن

صورتش خشک بود، چشم‌هاش ریز و تیز، دقیق شبیه کسی که هر اتاقی رو میراث خودش می‌دونه و از نفس‌کشیدن بقیه هم مطمئنه که زیر نظرشه.
دوتا محافظ سیاه‌پوش پشت سرش وارد شدن؛ قد بلند و بی‌حرف، دست روی اسلحه و نفر آخر... همون زیردستی که موقع انتقال ما کنار فرمانده بود؛ همون که با نگاهش انگار داشت از دیدن‌مون لذت می‌برد. همونطور
همون‌طور که با قدم‌های آهسته و حساب‌شده وارد اتاق می‌شد، میشد گفت:
- گفتم لباس‌هاتون رو براتون بیارن این‌جا؛ می‌تونین کارتون رو شروع کنین.
صداش عجیب بود؛ نه خشم داشت و نه تهدید؛ انگار داشت با کارمندهای جدیدش صحبت می‌کرد. همین سردی حرف‌هاش ترسناک‌ترش می‌کرد. به جلو رفتم؛ صدام رو محکم نگه داشتم:
- جریان چیه؟
ویرگول تو کی هستی؟باید «و» قرار بدی چرا ما رو این‌جا آوردین؟
یک قدم جلو رفتم و گرمای نفسش روی صورتم نشست:
- ما هیچ کاری قرار نیست انجام بدیم.
زیردستش پوزخندی زد و با صدای زهرآلودش گفت:
- دیدین رئیس! بهتون گفته بودم.
رئیس‌جمهور بدون کوچک‌ترین واکنش چهره‌ای آروم ولی کوبنده گفت:
- لطفا ساکت باش.
مکث کرد و بعد با آرامشی وحشتناک لبش تکان خورد:
- حتما روش معرفی ما برای بار اول زیاد مناسب نبود.
سپس دوباره با نگاهی سردتر از فولاد به سمت زیردستش برگشت:
- ساکت باش؛ متشکرم.
زیردستش فوری دهانش رو بست و صاف ایستاد. رئیس‌جمهور دوباره رو به ما کرد و لب زد:
- ما می‌خوایم با چهره‌ی بهتری برای شما آماده بشیم؛ گفته بودن برای ماموریت آمادگی ندارین.
بین من و ریگان قدم زد؛ انگار داشت ما رو مثل دو تکه ابزار صنعتی بررسی می‌کرد.
- ما هم با کسی که شما دوتا رو معرفی کرد وارد معامله شدیم و نتیجه داد.
نمی‌تونستم نفس بکشم؛ سینه‌ام قفل شده بود و انگار هوا از اتاق بیرون رفته بود.
- آرمین... کی ما رو معرفی کرده؟
صدای ریگان مثل زمزمه‌ای سرد تو گوشم پیچید:
- یعنی کسی ما رو فروخته؟
رئیس جمهور بی‌وقفه با صدایی پر از تهدید پنهان ادامه داد:
- حالا می‌خوام از این لحظه شما دوتا مسئولیت این ماموریت بزرگ رو بر عهده بگیرین.
صورتم جمع شد و اخمی بی‌اختیار روی ابروهام نشست:
- براتون متاسفم؛ ما آمادگی نداریم و اصلا قرار نیست کاری انجام بدیم.
زیردستش قدم به جلو برداشت و با لبخند موزیانه‌ای گفت:
- رئیس اگه اجازه بدین من می‌دونم که چجوری از این دوتا...
صدای بوم گلوله وسط مغز مغزم کوبیده شد؛ زیردست قوس کرد و جلوی پای ما افتاد و خون از سینه‌اش روی کف سرد فلزی شره کرد.
رئیس‌جمهور اسلحه‌اش رو پایین آورد، بی‌هیچ احساسی گفت:
- کسی دیگه هم پیشنهادی داره؟
چشم‌هاش ثابت موندن و هوا بین ما سنگین شد.
- خب جمعش کنید.
محافظ‌ها بی‌صدا جسد رو کنار کشیدن و بعد رئیس جمهور اسلحه رو بالا آورد و مستقیم روی پیشونی من گذاشت؛ نوک سرد فلز وسط پوستم فرو رفت و نفسم برید.
- سه ثانیه وقت داری نظرت رو عوض کنی بچه‌جون.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
صدای یخ‌زده‌اش توی جمجمه‌ام پیچید:
- وگرنه برای همیشه آمادگیت رو از دست میدی.
هوا در اتاق سنگین شد؛ انگار نفس‌ها از دیوارها عقب کشیدن:
هوا در اتاق سنگین شد؛ انگار نفس‌ها از دیوارها عقب کشیدن:
یعنی چی؟
- یک... دو...
صدای ریگان منفجر شد؛ خام و پر از هراس:
منظورت از خام چیه؟
- خیلی خب باشه؛ انجامش می‌دیم.
صدای نفسش مثل برگ خشکیده می‌لرزید:
-‌ لطفا... لطفا اسلحه‌تون رو بیارین پایین.
-‌ ریگان چیکار می‌کنی؟ این‌کارو نکن.
به سمتم برگشت؛ خیس و چهره‌ی بی‌جان، انگار خون در رگ‌هاش یخ زده بود:
- من طاقت ندارم از دستت بدم؛ حتی فکرشم نمی‌تونم تحمل کنم. ما باید قبول کنیم.
گلوم خشک شد و نتونستم حرفی بزنم. فقط تفنگ سردی که هنوز روی پیشونیم بود و صدای نفس بریده‌ی ریگان رو حس کردم.
رئیس‌جمهور اسلحه رو پایین آورد.
نقطه ویرگول انگار چیزی تو صورتش تکون خورد؛ نه رضایت و نه خشم، فقط همون سردی همیشگی.
- خیلی خب.
با عقب رفتنش تنش منقبض شد و انگشت‌هاش پشت بدنش گره خورد.
- به احترام این‌که پیش‌قدم شدین و این ماموریت رو پذیرفتین ما همه‌چیز رو براتون آماده کردیم.
در اتاق باز شد و محافظ‌ها اشاره کردن که دنبالش بریم.
من و ریگان نگاه کوتاهی به هم انداختیم؛ هم ترس داشت و هم درماندگی و خشم، ولی راهی جز رفتن نبود.
نقطه ویرگول وقتی پا به بیرون گذاشتیم انگار وارد دنیای دیگه‌ای شدیم.
یک سالن غول‌پیکر با سقفی ده‌ها متر بالاتر، نورهای سفید یخ‌زده از بساط فلزی آویزون بودن و صدای قدم‌های سنگین سربازها؛ برخورد فلز، شارژ سلاح‌ها و بوی تند روغن و سوخت هواپیماها فضا رو پر کرده بود.
کنار دیوارها صف کامیون‌‌های نظامی زره‌پوش بود؛ با صندوق‌های فولادی مهروموم‌
فاصله شده و چندتا ربات باربر که با چراغ‌های قرمز چشم‌مانندشون جعبه‌ها رو جابه‌جا می‌کردن.
رئیس‌جمهور با صدای آرومی که انگار همیشه کنترل‌شده بود گفت:
- این‌جا خط ماژینوئه فرانسه‌ست، یه پایگاه نظامی قدیمی.
انگشتش به سمت سالن رفت؛ انگار سالن رو خط می‌کشید:
- ما بازسازی‌اش کردیم و تبدیلش کردیم به یه مرکز ضدانقراض.
از دور، بدنه‌ی عظیم یه هواپیما جلوه کرد؛ قد یه ساختمون چهار طبقه بود و با دهنه‌ی باز شده که مثل یه هیولای آهنی منتظر بارگیری باشه.
بدون مکث ادامه داد؛ لحنش صاف و بی‌لرزش بود:
- یه لاکهید سی-۵ گالکسی که به سختی از ایالات متحده آوردیمش؛ با یه تیم از بهترین افرادی که تونستیم پیدا کنیم.
لبخند کجی زدم؛ تلخ و پر از زخم:
- یه چیزی رو فراموش کردی نه؟ ما تنها کار می‌کنیم.
سکوت عمیقی بین‌مون اتفاق افتاد؛ زمان کش اومد.
- همکار بد نیست.
بهش نزدیک شدم؛ صدام محکم و خشک بود:
- نمی‌خوای ماموریتت کامل انجام بشه؟
چند لحظه تو چشم‌هام نگاه کرد و بعد با لحنی که خون تو رگ‌هام یخ زد گفت:
- خوب گوش کن بچه‌جون! اگه قبول نکنی...
قدمی جلوتر اومد و نفسش تقریبا به صورتم خورد.
- من زنت رو همین‌جا جلوی چشم‌هات می‌کشم.
صداش حتی بالا نرفت؛ خونسردتر از مرگ بود.
به جای کلمه خونسر یه کلمه بهتر کلمه‌ای که له مرگ بیاد.
- و تو رو هم که باعث و بانی این انقراض بودی زجرکش می‌کنم.
سری تکون داد و صداش دوباره بلند شد:
- می‌خوای همین اتفاق بی‌افته؟
نفس تو گلوم گیر کرد و به ریگان نگاه کردم؛ چشم‌هاش لرزید و انگار هر لحظه می‌تونست گریه کنه ولی زور میزد خودش رو نگه داره.
لب‌هام لرزید و گفتم:
- خیلی خب... خیلی خب باشه؛ ما انجامش می‌دیم.
چیزی مثل رضایت خیلی کوچیک گوشه‌ی لب رئیس تکون خورد.
- حالا خوب شد.
‌ما رو به سمت یه میز فلزی توری‌شکل برد که پر از اسلحه‌های تازه برق‌انداخته‌شده بود؛ تپانچه‌ها، تفنگ‌های تهاجمی، خشاب‌ها و تیغه‌ها، جلیقه‌های سبک و تجهیزات ارتباطی.
رئیس‌جمهور به سمت هواپیمای باری اشاره کرد:
- همه‌ی چیزای اضافی رو برداشتیم و چیزایی که لازم بود گذاشتیم.
بعد رو به محافظ سمت راستش گفت:
- مدارک‌شون رو بیار، برای تیم جدید.
دوباره رو به ما کرد و گفت:
- این ماموریت بسیار حساسه.
نگاهش بین من و ریگان چرخید.
- کار فقط کار شما دوتاست.
بعد دست‌هاش رو پشت کمر قفل کرد؛ لحنش برق تهدید داشت:
- من یه قولی دادم و سر قولم هم هستم. شما بازی دوست ندارین و منم دو‌ست ندارم؛ پس باهم رو راستیم.
چشمم به مچم افتاد؛ همون دستبند لعنتی. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- در مورد این دستبندهای فلزی چیزی نباید بدونیم؟
رئیس قدم به جلو اومد؛ اون‌قدر نزدیک که نفسش روی صورتم قفل شد. دستش رو روی شونه‌ام گذاشت؛ اون لمس سردترین چیزی بود که تو عمرم حس کرده بودم.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
هوا در اتاق سنگین شد؛ انگار نفس‌ها از دیوارها عقب کشیدن:
یعنی چی؟
درود ویرایش انجام شد.
این جمله رو هم ویرایش کردم. منظورم یه جور حس خفگی و فشار روانی بود.
منظورت از خام چیه؟

منظورم یه صداییه که بدون غریزه و بدون کنترل از آدم در میاد، میدونین یعنی از ترس مستقیم و واقعی شخص بیرون بیاد نه همینطوری از منطق و شخصیت اجتماعی اینا
 
درود ویرایش انجام شد.
این جمله رو هم ویرایش کردم. منظورم یه جور حس خفگی و فشار روانی بود.
اون قسمت بود «بی‌روح‌تر از مرگ» جمله جالب نیست.
به جای بی روح از کلمه‌ی سنگین استفاده کن ببین چطوره
منظورم یه صداییه که بدون غریزه و بدون کنترل از آدم در میاد، میدونین یعنی از ترس مستقیم و واقعی شخص بیرون بیاد نه همینطوری از منطق و شخصیت اجتماعی اینا
میتونی یه کلمه متناسب با همین توصیفات پیدا کنی؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
عقب
بالا پایین