صورتش خشک بود، چشمهاش ریز و تیز، دقیق شبیه کسی که هر اتاقی رو میراث خودش میدونه و از نفسکشیدن بقیه هم مطمئنه که زیر نظرشه.
دوتا محافظ سیاهپوش پشت سرش وارد شدن؛ قد بلند و بیحرف، دست روی اسلحه و نفر آخر... همون زیردستی که موقع انتقال ما کنار فرمانده بود؛ همون که با نگاهش انگار داشت از دیدنمون لذت میبرد. همونطور همونطور که با قدمهای آهسته و حسابشده وارد اتاق میشد، میشد گفت:
- گفتم لباسهاتون رو براتون بیارن اینجا؛ میتونین کارتون رو شروع کنین.
صداش عجیب بود؛ نه خشم داشت و نه تهدید؛ انگار داشت با کارمندهای جدیدش صحبت میکرد. همین سردی حرفهاش ترسناکترش میکرد. به جلو رفتم؛ صدام رو محکم نگه داشتم:
- جریان چیه؟ویرگول تو کی هستی؟باید «و» قرار بدی چرا ما رو اینجا آوردین؟
یک قدم جلو رفتم و گرمای نفسش روی صورتم نشست:
- ما هیچ کاری قرار نیست انجام بدیم.
زیردستش پوزخندی زد و با صدای زهرآلودش گفت:
- دیدین رئیس! بهتون گفته بودم.
رئیسجمهور بدون کوچکترین واکنش چهرهای آروم ولی کوبنده گفت:
- لطفا ساکت باش.
مکث کرد و بعد با آرامشی وحشتناک لبش تکان خورد:
- حتما روش معرفی ما برای بار اول زیاد مناسب نبود.
سپس دوباره با نگاهی سردتر از فولاد به سمت زیردستش برگشت:
- ساکت باش؛ متشکرم.
زیردستش فوری دهانش رو بست و صاف ایستاد. رئیسجمهور دوباره رو به ما کرد و لب زد:
- ما میخوایم با چهرهی بهتری برای شما آماده بشیم؛ گفته بودن برای ماموریت آمادگی ندارین.
بین من و ریگان قدم زد؛ انگار داشت ما رو مثل دو تکه ابزار صنعتی بررسی میکرد.
- ما هم با کسی که شما دوتا رو معرفی کرد وارد معامله شدیم و نتیجه داد.
نمیتونستم نفس بکشم؛ سینهام قفل شده بود و انگار هوا از اتاق بیرون رفته بود.
- آرمین... کی ما رو معرفی کرده؟
صدای ریگان مثل زمزمهای سرد تو گوشم پیچید:
- یعنی کسی ما رو فروخته؟
رئیس جمهور بیوقفه با صدایی پر از تهدید پنهان ادامه داد:
- حالا میخوام از این لحظه شما دوتا مسئولیت این ماموریت بزرگ رو بر عهده بگیرین.
صورتم جمع شد و اخمی بیاختیار روی ابروهام نشست:
- براتون متاسفم؛ ما آمادگی نداریم و اصلا قرار نیست کاری انجام بدیم.
زیردستش قدم به جلو برداشت و با لبخند موزیانهای گفت:
- رئیس اگه اجازه بدین من میدونم که چجوری از این دوتا...
صدای بوم گلوله وسط مغز مغزم کوبیده شد؛ زیردست قوس کرد و جلوی پای ما افتاد و خون از سینهاش روی کف سرد فلزی شره کرد.
رئیسجمهور اسلحهاش رو پایین آورد، بیهیچ احساسی گفت:
- کسی دیگه هم پیشنهادی داره؟
چشمهاش ثابت موندن و هوا بین ما سنگین شد.
- خب جمعش کنید.
محافظها بیصدا جسد رو کنار کشیدن و بعد رئیس جمهور اسلحه رو بالا آورد و مستقیم روی پیشونی من گذاشت؛ نوک سرد فلز وسط پوستم فرو رفت و نفسم برید.
- سه ثانیه وقت داری نظرت رو عوض کنی بچهجون.