در آینه اتاقم زنی می بینم که تمام دیوارهای دنیا پیش رویش و تمام جاده های دنیا یش،نامقصد است...
 
خودم را نمی‌شناسم، صدایم، چهره ام، دست هایم...
هیچ چیز آنطور که روحم هست نیست و این عذاب روح و جان است. کاش اندکی نزدیک دخترکی که در روحم پرسه می‌زند بودم تا آدم ها جور دیگر مرا می‌دیدند، حتی او! هیچ کس توجهی نمیکند، حتی او و خیلی حتی او ها...
چه سخت است برای اویی بمیری که حتی احساست هم نمیکند.
سخت است جای تلاش هم نداشته باشی. یعنی شانس یک درصدی هم نداری! حتی یک‌درصد و فقط میتوانی بسوزی و از دور تماشا کنی تمام حسرت های وجودت را...
 
چرا باید اولین جمله که دیدم این باشه؟؟؟
پیله‌ات را بگشا، تو به اندازه‌ی پروانه شدن زیبایی.

سهراب سپهری
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Limoo
دوستِ صمیمی‌ام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت می‌خوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمی‌دانیم!
بچه‌های ما تاکنون رنگین کمان ندیده‌اند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک می‌کند،
و به ابرها و ناقوس‌ها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Limoo
مرا از چشم‌ها انداخت خوبی های بی‌‌حَدم
که دل را می‌زند چیزی که بی‌اندازه شیرین است ...
 
صبح تلخی است
و تسکینی نیست
در سکوت درختان و خزان باغ
پروانه‌ای بی‌صدا پرکشید
و در اضطراب جاده‌ای بی نام
قلب آهویی از تپش افتاد
 
الغائبون في الاوقات الصعبة يجب أن يظلوا غائبين إلى الأبد"
غایبان در لحظه‌های سخت باید تا ابد غایب بمانند...
 
در ظاهر روی پاهایم ایستاده‌ام،
گاهی می‌خندم و گاهی گریه می‌کنم
‏اما حقیقت این است که خسته
هستم، می‌خواهم فرار کنم
می‌خواهم بروم و ناپدید شوم.

فروغ فرخزاد
 
هوا سرد نیست عزیزدلم، بخاری را تازه چک کرده‌ام، به درستی کار می‌کند و این من است که سرد است. این منم که می‌توانم کم کاریِ زمستان را، با سرمای تنم جبران کنم.

_یادداشت‌ها، ارغنون.
 
حالم را نمی‌دانم، اما هیچ غمگین و بی‌تاب نیستم. گویا روبه‌روی خودم نشسته‌ام، خارج از آن کالبد.
خودم را می‌بینم، خودی که زجر می‌کشد، خودی که دلتنگ است، خودی که عشق می‌خواهد، خودی که ذره ذره آب می‌شود، خودی که موهایش را می‌کشد، خودی که جیغ می‌زند، خودی که مرده است؛ اما خودم هیچ احساس نمی‌کنم.
عادی و سِر شده زندگی‌ام را ادامه می‌دهم و بی‌تفاوت به آن خود بیچاره پنهان‌شده می‌نگرم، گویا نه دیگران از او خبر دارند و نه خودم.
کاش من هنوز آن خود بودم، کاش اگر قرار نبود مرهمی بر زخم‌های بی‌شمار و سوزناکم بنشیند؛ حداقل هنوز درد می‌گرفتند. کاش هیچوقت از شدت رنج خودم را ترک نمی‌کردم.

آیناز_نوشت
 
عقب
بالا پایین