محفل ادبی [ حرف دل آدم های معمولی ]

از یه سنی به بعد دیگه وقت نمی کنید گریه کنید، دقیقا وسط کار، سر کلاس، همون موقع که داری تختت و مرتب میکنی، همونجایی که وسط یه جلسه ی مهمی و داری کارو توضیح میدی یا داری لباس میپوشی بری جایی یه تیکه از وجودت یواشکی درونت گریه می‌کنه و تموم میشه چون ادامه دادن تنها کاریه که میتونی بکنی!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
مدت اتفاق: ۱ دقیقه
خیال‌بافی و فکر به اون اتفاق: ۷۲۱۵۱۴۲ دقیقه
 
آدم سنش که میره بالا می‌بینه عه! باباش راست می‌گفت.
 
امروز صبح وقتی بیدار شدم اولین چیزی که اومد به ذهنم این بود: من دارم چی کار می‌کنم؟ زندگی؟
 
تلخه
خیلی تلخه
اینکه ببینی و نتونی کاری کنی
اینکه ببینی و حتی قدرت حرف زدن ازش رو نداشته باشی؛
اینکه نگاهت رو ازش برداری و با یه صورت جعلی بین مردم راه بری با اینکه توی دلت آشوبه.
بعضی چیزا که شاید یه صحنه‌ی خیلی کوتاه، در حد چند ثانیه باشن،بیشتر از خیلی چیز‌های دیگه داخل ذهن می‌مونه و تا دل آدم رو مچاله می‌کنه.
خیلی وقته ازش گذشته، اما هنوز هم با همون قلب مچاله شده می‌نویسم تا شاید... شاید یه روزی قدرت تغییر دادنش رو داشته باشیم.
خیلی چیزها باید تغیر کنه تا این زندگی از این خزان دوباره به سرسبزی بهاریش برسه.
 
گاهی وقتا توی موقعیتی هستم که میتونم جواب قضاوت نادرستی رو که راجع بهم شده رو بدم اما اون آدمو واگذارم میکنم به خدا.هرچند از درون درد میکشم وسکوتی که تمامش فریاده
 
عقب
بالا پایین