محفل ادبی [ روزانه نویسی ]


ای کاش‌های من اندازه تمام حسرت‌های من است؛ چیزی که در میان آن جمع غریب به ظاهر دوستانه متوجه شدم و شاید در میان درک نکردن‌های آنها!
چیزی که شاید بیشتر اذیت می‌کرد من را گوش نکردن‌های آنها به چیزی که می‌خواستم بود و من حالا‌،‌ در میان ازدحام ذهنم به محبوس حسرت‌هایم در آمده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
@Kallinu فرصت عاشقی رو از خودت نگیر

+ هنوز عادت نکردم به عصبی بودن منشاء تموم دردهام ... هنوزم با صنیدن این جمله ک میگن خانوم عصبیه ، عصبی میشم و دلم میخواد بزنم دکترو لتُ پار کنم.
اینکه ی درد منشاء فیزیکی داشته باشه یا خوب میشه یا خوب نمیشه و میمیری ولی دردهای عصبی متاسفانه تورو نمیکشه بلکه زجرکُش میکنه. واقعا خسته شدم از این شرایط.

همین .
۲۰ تیر ۱۴۰۰

_ مشتاق تموم شدن تابستون و اومدن پاییز دلبر _
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از وقتی که یادمه همیشه اول بقیه مهم بودن بعد خودم
از کوچیکترین رفتارها و شرایط گرفته تا شرایط سخت
مثلا اگر شب بود و من خوابم نمیومد هیچوقت برق اتاقو روشن نمیزاشتم
یا اگر از غذایی خوشم نمیومد برای اینکه طرف ناراحت نشه به زور هم شده غذا رو میخوردم
اینا ی مثال کوچیکن و جزئی و شاید مسخره که با شنیدنش بقیه بگن خب ک چی!
ولی منی ک تو این شرایط بودم و آدم های خودخواه اطرافم رو دیدم متوجه ام و برام این مسئله روز ب روز اونقدر بزرگتر شد که دیگه منی وجود نداشت که بخواد دوم باشه.
من داشتم له میشدم زیر خودخواهی اطرافیانم و تلنگری ک بموقع زده شد نجاتم داد از این شرایط.
این که میگم نجات هنوز تو انتخاب واژه برای توصیفش دو دلم
هنوز نمیدونم واقعا نجات پیدا کردم یا منم شدم مثل همون آدم های خودخواهی ک همیشه باعث رنجشم شدن !
و همین باعث شده که حال دلم خوب نباشه از راهی که انتخاب کردم .
لعنت به فرهنگی که همیشه سعی کرد مارو فداکار و از خودگذشته بار بیاره، که حالا تا بخوام خودمو تو اولویت بزارم بابد بار عذاب وجدانی رو بکشم که از شرایط قبلی سخت تره .

خسته م.

۲۲
تیر
۱۴۰۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز بعد از مدت ها باز اشکشو دیدم
باز صدای گریه هاش پیچید توی سرم
اینکه از خدا میخواست عمرشو کوتاه کنه دلمو له کرد.
بحرفاش که فکر کردم دیدم راست میگه
۵۰ ساله که داره رنج و زجر میکشه و خدا فقط ناظر بوده ... حالا بحث حکمت و این چیزارو حتی نمیخوام بهش فکر کنم.
اینکه میتونم قسم بخورم که بهترین آدمیه ک من دیدم و داره اینقدر اذیت میشه در مقابل تموم محبت ها و خیرخواهی هاش واقعا قلبم میخواد بترکه.
کاش وقتایی که خدا تصمیم میگرفت کنار وایسه ی راهی به بنده ش نشون میداد تا خودش بتونه خودشو نجات بده.
سرم پر از فکر ولی بالا نمیاد واسه نوشتن ...

۲۲ تیرِ مزخرف
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نیست کسی که بخواد لبخند بزنه، کسی نیست با خنده‌هاش کل دنیا غرق بشن.
فقط میدونم دیگه کسی نیست از ته دل فقط یه لبخند کوچیک بزنه؛ لبخند‌ها دیگه از خاطر‌ها محو شدن.
همدلی نابود شد، در دفتر دنیا خنده و همدلی پاک شدن.
کسی هست لبخند را نقاشی کنه؟
کسی هست لبخند‌ها را به یاد مردم بندازه؟
من‌که چنین کسی را نیافتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درد زانوم بهتر نشده
نه دکتر عفونی و داخل تشخیصی داده
نه ارتوپد
همیشه از وقتایی که سرم رو ی بالین نبوده متنفر بودم
یا بگن فلان مشکل هست یا بگن نیست.
از بلاتکلیفی بیزارم. حتی اگر بخوام بدترین خبر رو بشنوم.


با ی حرکت بچگونه مودمو آورد پایین
روزمو خراب کرد

۲۳ تیر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در گنج اتاقم خسته نشسته‌ام، چنان در این روز‌های زود‌گذر تلاش کرده‌ام که فکر می‌کنم این بهتر است، اما شاید کافی نیست.
کوشش کافی نیست.
۱۴۰۰/۴/۲۴
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کلافه ام
آدما وقتی از خانواده شون دورن میتونن تظاهر کنن
اما وقتی برمیگردن تو جمع خانواده شون انگار برگشتن به اصلشون... ممکنه خیلی غیرقابل تحمل بشن...
دلم نمیخاد همینجوری بپذیرمش ولی چاره ای هم نیست
کاری ازم برنمیاد

حس میکنم خوشی شیطنت شوخ طبعی تو وجودم خفه شده
شدم ی آدمی که ...


۲۴ تیر که دربی بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز خفن بود اگه افکارم مزاحمم نمیشدن
و خب طعم نه چندان مطلوب شیک شکلات رو هنوز میتونم حس کنم
نه اینکه بد مزه باشه ها.... اما خب مزه شیرکاکائو میداد /= و خب من توقع نداشتم ۳۷ هزارتومن پول بدم و مزه جدیدی رو تجربه نکنم؛ البته خب خودم پولش رو ندادم و درواقع مامانم به صورت غیرمستقیم داد اما خب به هر حال...
یه حس عجیبی دارم
حس عجیبی که خوب نیست
خیلی بده سردرگم باشی...
ندونی درست و غلط چیه و هیچکس هم نتونه کمکت کنه. حس یه پرنده ای رو دارم که تو قفس حبس شده و هرچی فریاد میزنه کسی اهمیت نمیده، خب... زبونش رو نمیفهمن دیگه!
کلافه میشم وقتی حقیقت داره مثل چی خودش رو نشون میده و یه عده نمیخوان که ببینش. عصبانی میشم وقتی همه چیز شده یه نمایش عروسکی‌ای که بچه ها فکر میکنن عروسک ها خودشون حرف میزنن و حرکت میکنن و نمیدونن که در اصل اونا فقط یه عروسکن... بی روح... بی اختیار... و از وجود عروسک گردان خبر ندارن.
خسته شدم و غمگینم
چون فهمیدم هیچوقت نمیتونیم درستش کنیم...
کاش میشد امیدوار بود
کاش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیگر آوای الهام بخش خنده را نمی‌شنوم، یعنی به همین زودی خنده‌های سرکشم مانند ترکش بی‌دفاع از من دور شدند.
چرا این در این همه تنهایی غرق شده‌ام؟ چرا کسی مانع اشک‌هایم نمی‌‌شود؟
چرا کسی نیست؟
صدایم را در قعر تنهایی بشنوید، شاید دیده شوم!
شاید بخندم.
شاید تنها نباشم.
از همه مهم‌تر شاید از درد‌هایم تا صبح بیدار نمانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین